loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
آیدین بازدید : 532 یکشنبه 02 تیر 1392 نظرات (1)

اجي اين حرفا چيه؟
خانم دلجو گفت:
دختر انتخاب كردن شما هيچ فايده اي نداره
مريم دلخور گفت:
يعني چي مادر؟
يعني اين كه خودش بايد زن زندگيش رو پيدا كنه خوب يا بد بايد انتخاب خودش باشه كسي رو شما انتخاب كنين اگه فردا بد باشه مي گه نوني بود كه شما تو دامن من گذاشتين
رادين زل زد به چهره ي مهربان مادرش:
مادر اين چه حرفيه؟
مهناز گفت:
مادر بيراه نمي گه ما هم خوشبختي رو مي خوايم غير از تو مگه كسي رو داريم نه دايي نه عمو همه ي دلخوشي ما تو هستي دوست داريم.........
رادين ميان حرفش رفت:
دوست دارين زودتر به زلزه دچارم كنين كه نذاره من نفس بكشم اخه اجي هاي گرامي من بايد يكي رو بگيرم هم فكر خودم باشه وقتي شعر مي خونم مسخره ام نكنه وقتي ميرم توي كارگاه تا ارنج دستام تو گله و ساعت ها طول مي كشه تا يه مجسمه درست مي كنم برام صبوري كنه نه غر بزنه يا وقتي ساز مي زنم از صداي سازم لذت ببره نه اين كه دست رو گوشش بذاره و هزار چيز ديگه
خانم دلجو سرش را به نشانه ي تاسف تكان داد:
ايني كه تو مي خواي هنوز از مادر زاده نشده
مريم گفت:
اين قد روسواس به خرج مي دي اخرش يكي مثل ريما گيرت ميفته كه بايد لباساشم تو تنش كني
مهناز گفت:
كاش يكي مثل ريما باشه حداقل خوشگل و با خانواده اس
 رادين از ته دل خنديد ولي جوابي نداد اما در دل گفت:من كه از خدامه با گريه ي ايليا پسر كوچولو مهناز بحث ازدواج خاتمه يافت رادين از اشپزخانه بيرون امد و مستقيم به كارگاهش رفت از پله هاي زير زمين كه پايين رفت دوباره ياد اسارتش و ان زيرزمين و ريما افتاد در را گشود و نگاهي اجمالي به كارگاه انداخت مثل هميشه هيچ تغييري نكرده بود پشت دستگاه نشست اما حسش نبود تا به حال اتفاق نيفتاده بود كه اين طور باشد انگاري ريما حسابي حوصله ي او را با خود برده بود از پشت دستگاه برخاست نگاهي به مجسمه هاي درست شده اش انداخت اكثر مجسمه ها بر گرفته از عكس شهيدان بود و درو ديوار پر از عكس شهيد كارگاهش حال و هوايي خاص داشت كه شايد به دل هر كسي نمي نشست از كارگاهش خارج شد و كمي در هواي ازاد حياط قدم زد و دوباره به ساختمان برگشت مادرش از او خواست كه به اتفاق خواهرهايش براي خريد بيرون برود خواست سر درد را بهانه كند اما دلش نيامد و با انها همراه شد
ريما بي حوصله همراه پدر و مادرش به مهماني طرف مادرش رفت بر عكس هر سال عيد هيچ اشتياقي براي اين مهماني ها نداشت دلش مي خواست در اتاقش تنها باشد و به رادين فكر كند اخر شب كه بر گشتند كيفش را عصبي پرت كرد روي تخت و با صداي بلند به طوري كه پدر و مادرش هم شنيدند گفت:
اه خسته شدم از صبح تا حالا ده تا خونه رفتيم
ريما مي دانست غر زدنش به خاطر مهماني رفتن نيست دلتنگ رادين بود و كاري از دستش بر نمي امد از وقتي برگشته بود خواب و خوراك درست و حسابي نداشت تمام فكر و خيالش حول و حوش رادين بود
صبح روز بعد سر صبحانه رو به پدر و مادرش كرد و گفت:
دلم براي ماماني تنگ شده
او از اينكه ماماني را بهانه قرار داده بود كه رادين را ببيند گونه هايش سرخ شد اما ميترا و مهران دليل نمي ديدند كه به او شك كنند مهران با محبت گفت:
عزيزم امروز كه نمي تونيم چون خونه ي اقاي بهرامي(دوست خودش را مي گفت)ناهار دعوت هستيم
قيافه ي ريما تو هم رفت و دست از خوردن كشيد:

لابد مي خوان دوباره ما رو ببرن بيرون توي اون باغ مسخره ي پر از سوسك و موش شون
ميترا با اخم نگاهش كرد:
ريما جون اين چه طرز حرف زدنه
مهران فكر كرد و گفت:
اگه خواستي با ما نياي ايرادي نداره سر راه مي ذاريمت خونه ي مادرم
ريما از خوشحالي به گردن پدرش اويخت ميترا غر زد:
اخه زشت نيست بدون اين بريم؟
مهران با ملايمت گفت:
چرا زشت عزيزم ديگه بچه كه نيست نظرمون رو بهش تحميل كنيم اون حق داره كه بخواد بياد يا نياد
ميترا كلافه گفت:
همين حمايت هاي تو لوسش مي كنه
ريما بي خيال از گفته هاي مادرش از پشت ميز بلند شد:
من مي رم حاضر شم
چنان شورو اشتياقي به سراغش امد كه تا به حال در خود سراغ نداشت با وسواس مانتوهايش را كنار مي زد و بالاخره مانتو سفيد مدل لنگي اش را برداشت و سرتاپا سفيد پوشيد حتي رنگ لاكش را با لباسهايش ست كرد رنگ سفيد به پوست برنزه اش مي امد با باز شدن در اتاقش به سوي در چرخيد ميترا وارد اتاقش شد نگاهي به اتاق خوابش انداخت سرش را با تاسف تكان داد:
ببين با دو سه روز چي به روز اتاقت اوردي اين قدري كه به فكر قروفرت هستي يه كم هم به نظم اتاقت اهميت بده
كيفش را از كمد برداشت:
چشم مامي برگشتم خونه جمع مي كنم
امان از اين چشم هاي بي عمل تو اگه قروفرت تموم شده بريم ديگه

************

رادين بي حوصله با بغچه ي دم در ور مي رفت در اين سه روز سعي كرده بود كه فكر و خيال ريما را كنار بگذارد نه تنها موفق نشده بلكه بي قرار تر از قبل بود صداي مادرش و محبوبه خانم را مي شنيد كه با هم اختلاط مي كردند خواست بگويد بروند توي حياط كه با ديدن دل انگيز سرش را پايين انداخت مي دانست كه دخترك به او تعلق خاطر دارد دل انگيز برايش دختر بدي نبود اما هيچ احساسي نسبت به او نداشت بعد از گذشت چند دقيقه متوجه شد كه او همراه پدر و مادر و برادرش سوار اتومبيل خود شدند و رفتند با رفتن او احساس ارامش كرد دوباره به سمت مادرش رفت كه نا خوداگاه پا سست كرد و به صحبت هاي انها گوش داد كه در مورد نامزدي دل انگيز صحبت مي كردند لبخندي بر لبش نشست و خيالش راحت شد نگاهي به ساعت مچيش انداخت ساعت 11 قبل از ظهر بود بيلچه را برداشت داخل برود كه با ديدن اتومبيل مهران مهرارا قلبش فرو ريخت و خود را با غچه سرگرم كرد اما شش دانگ حواسش به انها بود سعي كرد خود را به ان راه بزند كه انها را نديده متوجه شد ريما با سروصدا از اتومبيل پياده شد و پدر و مادرش با زدن بوقي ان جا را ترك كردند ديگر بهتر از اين نمي شد ريما با سرو صدا كوچه را روي سرش گذاشته بود با خود گفت:چه با نشاط و سرزنده اس سنگيني نگاهش را حس كرد اما هم چنان سرش را توي باغچه خم كرده بود صدايش را شنيد كه خطاب به محبوبه خانم گفت:
ماماني عمو اينا كجا رفتن؟
جايي دعوت بودن
ريما با افسوس گفت:
اگه چند دقيقه زودتر مي اومديم به اونا مي رسيدم نمي ذاشتم دل انگيز بره
رادين ديگه صبرش تمام شد شنيدن صداي او بيشتر دلتنگش مي كرد بيلچه را در باغچه رها كرد و به سوي انها رفت ريما با تبسمي غمگين نگاهش مي كرد او چهره ي بي تفاوتي به خود گرفت و خيلي سنگين رنگين به ريما سلام داد
ريما انتظاري غير از اين از او نداشت چون مي دانست اخلاقش همين طوري است خانم دلجو گفت:
حالا تنها هستين بياين خونه ي ما
حرف دل رادين را زده بود محبوبه با اعتراض جواب داد:
اين وقت روز؟نه مزاحم نمي شيم بايد برم براي ريما جون ناهار بذارم
خانم دلجو دست ريما را كشيد:
اين خوشگل خانوم امروز ناهار مهمون ماست
محبوبه وقتي لبخند ريما را ديد خيالش راحت شد كه راضي است خودش هم دوست داشت پيش تنها دوستش باشد نزديك تر از يك خواهر به خانم دلجو بود گفت:
بر ديده ي منت مي ذارم فقط من برم درارو قفل كنم بعد بيام
خانم دلجو با لبخند به ريما نگاه كرد كه سر به زير انداخته بود:
پس من اين خانوم خوشگله رو گروگان با خودم مي برم كه يه وقت پشيمون نشي
محبوبه با لبخند از انها دور شد ريما و رادين از كلمه ي گروگان به ياد ان روز زمين تاريك و نمور افتادند و نگاهشان در هم گره خورد اما كوتاه و رادين زودتر نگاه از او بر گرفت منتظر ماند اول او و مادرش وارد شوند براي نگاه كردن به او دو چشم ديگر به چشمهايش اضافه كرد و از پشت به او خيره شد اصلا از طرز لباس پوشيدن او خوشش نيامد مخصوصا وقتي ديد لاقيد موهايش را افشان كرده بود روي كمرش با خود گفت:خدايا اخه اين ديگه كي بود سر راه دل بيچاره ي من قرار دادي من بچه سيد كجا و اين قرتي خانوم كجا؟نه من اصلا نمي تونم با اين كنار بيام مي خواست به اتاقش برود اما اين كار را از ادب به دور دانست رو به روي او روي مبل نشست و سرش را پايين انداخت و گفت:
خيلي خوش اومدين خانوم
ريما از خانم گفتن او حرصش گرفت خواست جواب بدهد كه خانم دلجو گفت:
عزيزم لباس راحت اوردي؟
دكمه هاي مانتويش را باز كرد:
لباسام راحته خاله
خانم دلجو از خاله گفتنش لذت برد تا حالا كسي او را خاله خطاب نكرده و متاسفانه از داشتن خواهر محروم بود صداي زنگ در به انها فهماند كه محبوبه امد
رادين بلند شد:
بشين مادر من در رو باز مي كنم
خانم دلجو باز هم دلش طاقت نياورد به پيشباز محبوبه نرود ريما در اين فاصله مانتو و روسريش راب رداشت و در اينه كوچك داخل كيفش خود را رونداز كرد كاملا از خود راضي بود بلوز استين كوتاه بهاري سفيد رنگش خيلي به او مي امد با امدن هر سه انها ايينه را در كيفش گذاشت و صندل هاي سفيدش را پا كرد و به احترام ان ها از جايش برخاست
رادين وقتي ديد او حواسش نيست سر تا پا نگاهش كرد و دلش ضعف رفت غافل از اينكه مادرش او را ديده و لبخند بر لب اورده بود تا به حال پسرش را نديده بود كه به جنس مخالفش نگاه كند و ان هم با اين ديد خريدار كنار ريما نشست:
دخترم بگو چي دوست داري برات درست كنم
محبوبه دلخور گفت:
خواهر قرار نبود به زحمت بيفتي اگه بخواي اشپزي كني مي ريم ها
رادين كه سر به زير انداخته بود گفت:
خاله بالاخره نبايد خودمون يه چيزي بخوريم
خانم دلجو گفت:
براي خودمون فسنجون بار گذاشتم گفتم شايد ريما جون دوست نداشته باشه يادمه مي گفتي هر غذايي رو نمي خوره
ريما بالافاصله جواب داد:
چه خوب من عاشق فسنجونم
خانم دلجو با رضايت نگاهش كرد:
خدا رو شكر(بلند شد)برم يه سيني چاي بيارم
رادين بلافاصله برخاست:
مادر شما بشين من چاي ميارم
ريما با خود فكر كرد چه پسر زرنگي درست بر عكس خودش كه هميشه از چاي ريختن متنفر بود با صداي خانم دلجو به خود امد:
بيا عزيزم اين كنترل تلويزيون رو بگير توي اين ايام برنامه هاي قشنگي داره اين طوري حوصله ات سر نمي ره
كنترل را گرفت و بي ميل به خاطر دل او روي يكي از شبكه هاي تلويزيوني گذاشت رادين هم با سيني چاي به سالن پذيرايي برگشت سيني چاي را كه تعارف كرد با گفتن:با اجازه ي شما به اتاقش رفت دل ريما گرفت اصلا دوست نداشت او تنهايش بگذارد و رادين مي ترسيد بيشتر از اين در جمع بماند نتواند خود را كنترل كند و مدام به ريما بنگرد مشكل اين جا بود كه توي اتاق هم طاقتش نمي گرفت و حوصله ي هيچ كاري را نداشت حسابي از دست خود عصباني بود كه چرا اين قدر در برابر اين دختر ضعف دارد و نمي تواند خود را كنترل كند مدام طول و عرض اتاقش را گز مي كرد و براي بار چندم كه به پنجره نزديك شد صداي او را شنيد پنجره اتاقش باز بود اما پرده افتاده و به راحتي مي توانست از لاي پرده او را نگاه كند كنجكاو شد كه بداند با كي تلفني صحبت مي كند و ريما بدون اين كه بداند دو جفت چشم مشتاق او را زير نظر دارد گفت:
شكيل امشب مياي خونه ي ماماني منم اين جا بمونم؟
شكيلا با نشاط جواب داد:
چه طور از اون جا سر در اوردي؟
ريما نگاهش را به بنفشه هاي توي باغچه انداخت:
الان خونه ي ماماني نيستم با ماماني اومديم خونه ي رادين اينا
رادين ان قدر از شنيدن اسم خود از زبان او دچار احساس شد كه نا خوداگاه دست بر قلبش گذاشت ديگر به باقي مكالمه ي او گوش نكرد مطمئن بود كه با يكي از اعضاي خانواده اش صحبت مي كند از اتاق خارج شد مادرش گفت:
پسرم ببين ريما جون به چيزي احتياج نداره معلومه حسابي حوصله اش سر رفته بميرم الهي ما هم چيزي نداريم كه سرگرمش كنه
محبوبه گفت:
خدا نكنه خواهر مگه ريما بچه س كه بخواهي سرگرمش كني اون به تنهايي عادت داره بعدشم نگران اون نباش به خودش تلخ نمي گذرونه
خانم دلجو باز هم به رادين اصرار كرد و او مجبور ولي راضي از در خارج شد ريما را در حال قدم زدن يافت تصميم گرفت كمي شيطنت به خرج دهد و او را از پشت سر غافلگير كند طوري گام بر مي داشت كه صداي پايش نمي شنيد
فاصله اش كه با او كم شد گفت:

چه هواي ملسيه
ريما جا خورد و باعث حيرت او شد اما گفت:
شما كي اومدين من متوجه تون نشدم؟
رادين بدون اين كه نگاهش كند جواب داد:
ببخشيد اگه ترسوندمتون
ريما بر عكس به زل زد توي چشم هايش:
مگه بچه ام اين وقت روز بترسم
او برگ درختچه گل رز را كه تازه جوانه زده بود لمس كرد:
چه شجاع
ريما نگاه از او بر گرفت و دوباره به راه افتاد:
مسخره ام مي كنيد؟
در كنارش راه افتاد و با او همگام شد:
اصلا(رادين به گذشته ي دور برگشت)يه روزي يادمه اين قدر بچه بودين كه براي راه رفتن بايد دستتون رو مي گرفتند خوب يادمه اون روز اومده بودين خونه ي ما شما رو سپردن به من اون موقع شا يك سال و نيم داشتين و من يه پسر بچه ي تخس نه ساله بودم........
ريما پريد وسط حرفش:
به شما نمياد شيطون بوده باشين
حالا كه اومده(مكثي كرد)مايل هستين بقيه اش رو گوش كنين يا خاطرات گذشته حوصله تون رو سر مي بره
قاطع جواب داد:
اوه نه لطفا ادامه بدين بعدش چي شد
رادين هم چنان سعي مي كرد نگاهش نكند اما بي اختيار نگاهش سر خورد روي كفشهاي شيك و گران قيمت او گفت:
وقتي تو رو سپردن به من كه مواظبتون باشم حسابي حرصم در اومد چون خودم سرگرم بازي بودم توي يه گوشه از باغچه با خاك خونه درست كرده بودم يه خونه ي كوچيك و خوشگل براش از شاخه هاي خشكي كه رو زمين افتاده بود سقف گذاشتم رسيده بودم به در و پنجره اش و كلي غرق روياي شيرين خودم بودم
ريما با لبخند گفت:
كه من روياي شما رو به هم ريختم
چه جور هم تا اومدم شما رو ببرم يه جاي ديگه نتونستين خودتون رو كنترل كنيد با سر افتادين روي خونه ي من من به جاي اينكه نگران افتادن شما باشم به فكر ويراني خونه ام بودم شما گريه مي كردين و به سختي از جاتون بلند شدين لباسا و دست و روتون حسابي خاكي شده بود تا به خودم اومدم مادر شما و مادر من اومدن بيرون مادر كلي منو تنبيه كرد كه چرا مواظب شما نبودم و من فقط به خونه ي ويران شده ام فكر مي كردم
ريما لبخندي مرموز بر لب اورد و صورتش را برگرداند و وادارش كرد كه نگاهش كند:
ببخشيد كه خونه تون رو ويران كردم
رادين با خود گفت:حالا هم كه خونه ي دلمو ويران كردي ريما ادامه داد:
در صدد انتقام كه بر نياميدن
رادين خنديد:
چرا اما وقتي تنها گيرتون اوردم اين قدر شيرين و معصوم بودين كه دلم نيومد اذيتتون كنم به جاش حسابي گردوندمتون و با پول تو جيبي كه مادر بهم مي داد براتون كلي اب نبات چوبي و چيزهايي كه بچه ها دوست دارن خريدم
ريما حسابي غرق حرفهاي او شده بود برايش جالب بود كه او از گذشته اش مي گويد و او سعي داشت رسم مهمون نوازي را به جا بياورد هر چند كه خودش هم از هم صحبتي با ريما لذت مي برد در پايان صحبت هايش ريما گفت:
اما من هيچي از شما يادم نمياد اون روز كه با خاله اومديم خونه تون احساس كردم براي اولين بار ديدمتون
رادين با ياد ان روز گفت:
منم اون روز شما رو نشناختم شايد خنده دار به نظر برسد اما تو ذهنم فكر مي كردم شما بايد همون دختر بچه ي يك سال و نيم گذشته باشين(به ساعتش نگاه كرد)اگر مايل باشين برگرديم توي خونه
ريما راهش را كج كرد به ان سمت:
اره منم خسته شدم
خانم دلجو و محبوبه توي اشپززخانه مشغول درست كردن سالاد بودند كه به انها پيوستند و ريما ان قدر زمان برايش زود مي گذشت كه باورش نمي شد وقتي به خود امد كه عازم رفتن بودند
بيشتر اوقات عادت داشت كه فكرش را بر زبان بياورد هنگام خداحافظي گفت:
باورم نمي شه كه اين قدر زمان زود گذشته باشه
محبوبه خوشحال از اين كه به نوه اش خوش گذشته است:
پس خدا رو شكر بهت خوش گذشته
خانم دلجو گفت:
اگه واقعا بهت خوش گذشته دوباره پيش ما بيا خوشحال ميشيم ببينيمت مگه نه رادين جان
رادين به اشاره ي مادرش پاسخ داد:
البته هر وقت بياين ما رو خوشحال مي كنين
ريما دلخور از اين كه او اصلا نگاهش نمي كند سرش را پايين انداخت و خداحافظي سردي با او كرد
ريما وقتي به خانه ي مادربزرگش برگشت با ديدن دل انگيز خوشحال شد و با هم به اتاق او كه به حياط خانه ي رادين مشرف بود رفتند چون طبقه ي بالا بود به خوبي مي شد از پنجره هاي بزرگ اتاق و يا توي بالكن حياط بزرگ خانه ي انها را ديد
دل انگيز با هيجان از نامزدش مي گفت و اين كه چه قدر در مورد رادين اشتباه كرده ريما كه اصلا دوست نداشت پشت سر رادين كسي بدگويي كند به هواداري او برخاست:
اين دليل نمي شه كه تو رادين رو بد بدوني تو كه هيچ ارتباطي با او نداشتي كه بفهمي چه طور اخلاقي داشته
درست مي گي اما مطمئنا اگر ارتباط هم برقرار مي شد؟اندازه ي نيما براي من دلچسب نبود چون خط فكري نيما با رادين خيلي فرق مي كنه و من با نيما بيشتر كنار ميام تا رادين براي بودن با رادين بايد خودمو عوض مي كردم و به قالب ديگه در مي اومدم كه قطعا موفق نمي شدم و شايد فقط براي مدت كوتاهي حالا كه فكرشو مي كنم اگه دنبال موسيقي مي دويدم به خاطر علاقه ي كوركورانه ام به رادين بود كه به اين طيقي موسيقي پل ارتباطي ما باشه باورت مي شه حتي يه ذره ام از اون علاقه توي وجود من نمونده
ريما از گفته هاي او خوشحال شد اما بروز نداد فقط گفت:
پس عاشقش نبودي وگرنه به اين زودي فراموشش نمي كردي
درسته فقط يه هوس بود خدا رو شكر كه رادين خودش به من اعتنا نكرد وگرنه معلوم نبود چي پيش مي اومد
تقه اي به در خورد و داريوش وارد اتاق شد نگاهش فقط متوجه ريما بود:گ
مادربزرگ فرمودند شما رو ببرم بيرون
ريما نگاهش را به بيرون دوخت كه هوا در حال تاريك شدن بود:
الان كه ديگه وقت بيرون رفتن نيست
داريوش نگاه پر از التماسش را به خود دل انگيز دوخت و او فهميد كه چه قدر برادرش مايل است به اتفاق ريما بيرون برود گفت:
به شرطي كه شام ما رو مهمون كني
نيش داريوش باز شد:
البته پس تا شما حاضر شين من برم يه دستي به سرو روي ماشين بكشم
ريما خواست اعتراض كند اما وقتي ديد دل انگيز خيلي مشتاق است سكوت كرد و انها سكوت او را حمل بر رضايت او دانستند لحظه اي كه از در بيرون رفتند سوار اتومبيل شوند رادين را ديدند كه با داريوش گرم گفتگو بود دل انگيز سرش را پايين انداخت و با سلام كوتاهي سوار شد اما ريما مشتاق نگاهش كرد
داريوش با سوار شدن انها دستش را به سوي رادين دراز كرد و گفت:
قول دادم خانوم ها رو شام ببرم بيرون شمام بياين در خدمتتون باشيم
رادين از تعارف او تشكر كرد و با تكان سر از ريما خداحافظي نمود و از اتومبيل فاصله گرفت با رفتن انها سعي كرد بي تفاوت باشد اما حسادت مانع شد مي دانست كه داريوش به ريما علاقه مند است و اين اذيتش مي كرد انگار خوشي ان روز او را گرفتند و با اخم هاي در هم رفته وارد خانه شد.

يازدهم فروردين بود كه شهريار به ارزويش رسيد و بالاخره جواب بله را از خانواده ي فرينوش گرفت خانواده ي فرينوش همه ي خانواده ي مهرارا به اضافه ي خانواده ي پدر شهريار را براي شام دعوت نمودند در اين وسط ريما هم نقش پررنگي داشت و شايد حمايت هاي بيش از حد او از شهريار باعث شد كه خانواده ي فرينوش زودتر به او جواب مثبت بدهند
بعد از صرف شام كه همه ي مهمانان دور هم جمع بودند شهريار از فرينوش خواست توي حياط بزرگ انها دقايقي با هم تنها باشند فرينوش بدون چون و چرا پذيرفت چون خواسته ي دل خودش نيز بود
بر عكس روزهاي پيش هوا سرد و باراني بود و سوز سردي مي وزيد فرينوش تا هواي بيرون به صورتش خورد احساس سرما كرد اما به خاطر شهريار لب فرو بست و به اب استخر چشم دوخت كه زير نور ماه جلوه ي خاصي داشت مخصوصا كه با وزش باد روي ان موج ايجاد مي شد نگاه از اب استخر گرفت و به چشمهاي عاشق شهريار چشم دوخت بي اراده گفت:
شهريار غير من عاشق كسي ديگه اي هم بودي؟
او با اين سوالش خيالش را پر داد به گذشته:
اگه صادقانه حرفمو بزنم ناراحت نمي شي؟
اگه غير اين كه مي گي حرف بزني ناراحت مي شم پس قبلا هم عاشق شدي
با اجازه ات چندين بار
چشمهاي فرينوش از تعجب گشاد شد:
شهريار
خنديد
خب چيه دارم واقعيت رو بهت مي گم
بيچاره من خب حالا بگو اولين بار كي عاشق شدي
چهار سالگي
بله؟گذاشتيم سركار؟
نه جان تو براي دفعه ي اول عاشق مربي مهد كودكم شدم شبا به ياد اون مي خوابيدم و تا صبح خوابشو مي ديدم وقتي مي رفتم مهد تا مي ديدمش مي پريدم بغلش اين عشق تا يه سال ادامه داشت سال بعدش مربي مهد كه عوض شد عشق من عوض شد و عاشق مربي جديد شدم اينو بيشتر از اون يكي دوست داشتم چون خيلي بهم محبت مي كرد بعد از مهد كودك كه وارد مدرسه شدم عاشق معلم كلاس اولم شدم اما عشق به معلم شش ماه بيشتر دوام نياورد چون با ديدن همسايه ي جديد عاشق دختر اون شدم دختره هفده سالش بود هر وقت منو مي ديد بغلم مي كرد برام خوراكي مي خريد و بهم مي گفت نامزد خودمي من خوش خيال هم تو دلم قند اب مي شد و هزار نقشه براي اينده ام مي كشيدم و توي هشت سالگي يه شكست عشقي بزرگ دختر همسايه شوهر كرد اونم جلوي چشاي من وقتي با لباس عروس كنار شوهرش ديدمش تا سه روز تب كردم هيشكي نفهميد درد من چيه همه فكر مي كردن سرما خوردم وقتي مادر اشكامو مي ديد همه رو ربط مي داد به سرماخوردگي و با اب و تاب براي دكتر توضيح مي داد كه اب ريزش بيني و اشك چشم دارم خلاصه اين شكست يه جورايي دل مرده ام كرد ديگه عاشق نشدم تا كلاس سوم راهنمايي انگار بزرگتر شده بودم بيشتر مي فهميدم و حالا به جاي عشق به بزرگترها اين بار عاشق يه دختر دوازده ساله شدم يه عشق جديد كه دو طرفه بود مي ديدم كه اونم به من تمايل داره هر وقت از كنارش رد مي شدم سرخ مي شد و زير لب بهم سلام مي داد منم حسابي تو كفش بودم از اون روزي كه عاشق اون شدم به عشق اون همه ي خريدا رو من مي كردم چون خونه شون سر كوچه مون بود مدام پشت پنجره كشيك منو مي كشيد خلاصه حسابي خرابش بودم موقع بازي كردن تو كوچه هميشه زير پنجره ي اونا بازي مي كرديم يه بارم با توپ شيشه شون رو شكستم اوه اوخ مادرش چنان گوشم رو كشيد كه فكر مي كردم گوشم از جا كنده شد اونم با چشاي پر از اشك نگام مي كرد اما كاري از دستش بر نمي اومد اين عشق زياد دوام نياورد چون اونا اثباب كشي كردن و از اون محل رفتن نمي دوني تا چند روز چه حالي داشتم مثل مرغ سركنده بودم بعد از يكي دو هفته كه كمي روبراه شدم با خودم عهد بستم ديگه عاشق نشم اما با ديدن تو دوباره عهدم رو شكستم
منو باش كه فكر مي كردم اولين عشق تو هستم
خوبيش به اينه كه اخر هساي موندگار موندگار
به چه اطميناني؟اگه دوباره عاشق نشي چي؟
اگه تو فراري نباشي من موندني ترين هستم خوبه چهار ساعته دارم برات تعريف مي كنم اونا منو ول كردن من كه ولشون نكردم البته ديگه مثل اون وقتا بچگي نمي كنم و تا اخر دنيام تو رو براي خودم حفظ مي كنم چون تحمل يه شكست ديگه رو ندارم........
فرينوش به خود فكر كرد كه او چه قدر دوسش دارد و انگار كه متوجه شده باشد گفت:
چيزي مي خواي بگي؟
بي ريا گفت:
داشتم فكر مي كردم كه تو چه قدر دوسم داري
شهريار به استخر اب اشاره كرد:
مي خواي براي اثبات عشقم خودمو توي اين سرما بندازم توي استخر؟
او خنديد و پس از چند ثانيه با كمال تعجب ديد شهريار شيرجه زد توي استخر و وسط استخر داد زد:
سوگلي من مي ميرم برات عاشقتم درسته اولين عشقم نبودي اما بدون كه اخرين و عزيز تريني سوگلي
شهريار
جان شهريار عمر شهريار
تو رو خدا بيا بيرون سرما مي خوري
فداي سرت من به خاطر تو حاضرم بميرم سرماخوردگي كه چيزي نيست
خداي من تو ديوونه اي پسر
اره ديونه ي سوگلي خودم
شهريار به اصرار او بالاخره سرتا پا خيس از استخر بيرون امد و جلو چشمهاي حيرت زده ي همه وارد خانه شد بي خيال به نگاه هاي كنجكاو انها گفت:
چيه؟چرا اينجوري نگام مي كنين؟عاشق نديدين؟
پدر شهريار گفت:
ديديم اما اين مدليش ديگه نوبر بود
مادرش گفت:
عاشق ديونه اخه نگفتي توي اين سرما مي چايي
پدر فرينوش او را روانه ي حمام كرد كه دوش اب گرم بگيرد هر كدام در مورد رفتار شهريار يك جور قضاوت مي كردند و ريما به اين فكر مي كرد كه حاضر است به خاطر رادين وسط قطب شمال هم برود چه برسد به اب استخر

تعطيلات نوروزي با خاطره ي خوش و ناخوش به پايان رسيد براي ريما اغاز سال جديد انگار صفحه ي جديدي در زندگي او باز شده بود صفحه اي كه شروع كننده اش رادين بود يك هفته از اخرين ديدارشان مي گذشت و حسابي دلتنگ شده بود اما چاره اي جز صبر كردن نداشت مي بايست خود را براي كنكور اماده مي كرد و فعلا همه ي مهموني ها و بروبياها كنسل شده و تمام وقت غرق مطالعه بود فقط گاهي تلفني با فرينوش يا شكيلا صحبت مي كرد ان هم در حد احوالپرسي
يك شب طبق معمول مشغول درس خواندن بود با شنيدن صداي پدرش كه با تلفن صحبت مي كرد كنجكاو شد و از لابه لاي صحبت هايش فهميد كه عمو مهردادش قصد سفر دارد نگاهش را به ساعت عروسكي اتاقش انداخت هر شب ساعت نه شب شام مي خوردند و حالا فقط 5 دقيقه مانده بودبه نه كتابش را رها كرد و از اتاق خارج شد مادرش را در حال چيدن ميز ديد از بس گرسنه اش بود صاف رفت پشت ميز نشست پدرش نيز در همان حين تماس تلفني اش تمام شد و به ان ها پيوست
ميترا نگاهي به چهره ي پكر شوهرش انداخت و گفت:
چيزي شده؟
مهران پارچ نوشابه را برداشت و براي خود خالي كرد:
مهرگان مي خوادبرگرده مشهديازدهم فروردين بود كه شهريار به ارزويش رسيد و بالاخره جواب بله را از خانواده ي فرينوش گرفت خانواده ي فرينوش همه ي خانواده ي مهرارا به اضافه ي خانواده ي پدر شهريار را براي شام دعوت نمودند در اين وسط ريما هم نقش پررنگي داشت و شايد حمايت هاي بيش از حد او از شهريار باعث شد كه خانواده ي فرينوش زودتر به او جواب مثبت بدهند
بعد از صرف شام كه همه ي مهمانان دور هم جمع بودند شهريار از فرينوش خواست توي حياط بزرگ انها دقايقي با هم تنها باشند فرينوش بدون چون و چرا پذيرفت چون خواسته ي دل خودش نيز بود
بر عكس روزهاي پيش هوا سرد و باراني بود و سوز سردي مي وزيد فرينوش تا هواي بيرون به صورتش خورد احساس سرما كرد اما به خاطر شهريار لب فرو بست و به اب استخر چشم دوخت كه زير نور ماه جلوه ي خاصي داشت مخصوصا كه با وزش باد روي ان موج ايجاد مي شد نگاه از اب استخر گرفت و به چشمهاي عاشق شهريار چشم دوخت بي اراده گفت:
شهريار غير من عاشق كسي ديگه اي هم بودي؟
او با اين سوالش خيالش را پر داد به گذشته:
اگه صادقانه حرفمو بزنم ناراحت نمي شي؟
اگه غير اين كه مي گي حرف بزني ناراحت مي شم پس قبلا هم عاشق شدي
با اجازه ات چندين بار
چشمهاي فرينوش از تعجب گشاد شد:
شهريار
خنديد
خب چيه دارم واقعيت رو بهت مي گم
بيچاره من خب حالا بگو اولين بار كي عاشق شدي
چهار سالگي
بله؟گذاشتيم سركار؟
نه جان تو براي دفعه ي اول عاشق مربي مهد كودكم شدم شبا به ياد اون مي خوابيدم و تا صبح خوابشو مي ديدم وقتي مي رفتم مهد تا مي ديدمش مي پريدم بغلش اين عشق تا يه سال ادامه داشت سال بعدش مربي مهد كه عوض شد عشق من عوض شد و عاشق مربي جديد شدم اينو بيشتر از اون يكي دوست داشتم چون خيلي بهم محبت مي كرد بعد از مهد كودك كه وارد مدرسه شدم عاشق معلم كلاس اولم شدم اما عشق به معلم شش ماه بيشتر دوام نياورد چون با ديدن همسايه ي جديد عاشق دختر اون شدم دختره هفده سالش بود هر وقت منو مي ديد بغلم مي كرد برام خوراكي مي خريد و بهم مي گفت نامزد خودمي من خوش خيال هم تو دلم قند اب مي شد و هزار نقشه براي اينده ام مي كشيدم و توي هشت سالگي يه شكست عشقي بزرگ دختر همسايه شوهر كرد اونم جلوي چشاي من وقتي با لباس عروس كنار شوهرش ديدمش تا سه روز تب كردم هيشكي نفهميد درد من چيه همه فكر مي كردن سرما خوردم وقتي مادر اشكامو مي ديد همه رو ربط مي داد به سرماخوردگي و با اب و تاب براي دكتر توضيح مي داد كه اب ريزش بيني و اشك چشم دارم خلاصه اين شكست يه جورايي دل مرده ام كرد ديگه عاشق نشدم تا كلاس سوم راهنمايي انگار بزرگتر شده بودم بيشتر مي فهميدم و حالا به جاي عشق به بزرگترها اين بار عاشق يه دختر دوازده ساله شدم يه عشق جديد كه دو طرفه بود مي ديدم كه اونم به من تمايل داره هر وقت از كنارش رد مي شدم سرخ مي شد و زير لب بهم سلام مي داد منم حسابي تو كفش بودم از اون روزي كه عاشق اون شدم به عشق اون همه ي خريدا رو من مي كردم چون خونه شون سر كوچه مون بود مدام پشت پنجره كشيك منو مي كشيد خلاصه حسابي خرابش بودم موقع بازي كردن تو كوچه هميشه زير پنجره ي اونا بازي مي كرديم يه بارم با توپ شيشه شون رو شكستم اوه اوخ مادرش چنان گوشم رو كشيد كه فكر مي كردم گوشم از جا كنده شد اونم با چشاي پر از اشك نگام مي كرد اما كاري از دستش بر نمي اومد اين عشق زياد دوام نياورد چون اونا اثباب كشي كردن و از اون محل رفتن نمي دوني تا چند روز چه حالي داشتم مثل مرغ سركنده بودم بعد از يكي دو هفته كه كمي روبراه شدم با خودم عهد بستم ديگه عاشق نشم اما با ديدن تو دوباره عهدم رو شكستم
منو باش كه فكر مي كردم اولين عشق تو هستم
خوبيش به اينه كه اخر هساي موندگار موندگار
به چه اطميناني؟اگه دوباره عاشق نشي چي؟
اگه تو فراري نباشي من موندني ترين هستم خوبه چهار ساعته دارم برات تعريف مي كنم اونا منو ول كردن من كه ولشون نكردم البته ديگه مثل اون وقتا بچگي نمي كنم و تا اخر دنيام تو رو براي خودم حفظ مي كنم چون تحمل يه شكست ديگه رو ندارم........
فرينوش به خود فكر كرد كه او چه قدر دوسش دارد و انگار كه متوجه شده باشد گفت:
چيزي مي خواي بگي؟
بي ريا گفت:
داشتم فكر مي كردم كه تو چه قدر دوسم داري
شهريار به استخر اب اشاره كرد:
مي خواي براي اثبات عشقم خودمو توي اين سرما بندازم توي استخر؟
او خنديد و پس از چند ثانيه با كمال تعجب ديد شهريار شيرجه زد توي استخر و وسط استخر داد زد:
سوگلي من مي ميرم برات عاشقتم درسته اولين عشقم نبودي اما بدون كه اخرين و عزيز تريني سوگلي
شهريار
جان شهريار عمر شهريار
تو رو خدا بيا بيرون سرما مي خوري
فداي سرت من به خاطر تو حاضرم بميرم سرماخوردگي كه چيزي نيست
خداي من تو ديوونه اي پسر
اره ديونه ي سوگلي خودم
شهريار به اصرار او بالاخره سرتا پا خيس از استخر بيرون امد و جلو چشمهاي حيرت زده ي همه وارد خانه شد بي خيال به نگاه هاي كنجكاو انها گفت:
چيه؟چرا اينجوري نگام مي كنين؟عاشق نديدين؟
پدر شهريار گفت:
ديديم اما اين مدليش ديگه نوبر بود
مادرش گفت:
عاشق ديونه اخه نگفتي توي اين سرما مي چايي
پدر فرينوش او را روانه ي حمام كرد كه دوش اب گرم بگيرد هر كدام در مورد رفتار شهريار يك جور قضاوت مي كردند و ريما به اين فكر مي كرد كه حاضر است به خاطر رادين وسط قطب شمال هم برود چه برسد به اب استخر

تعطيلات نوروزي با خاطره ي خوش و ناخوش به پايان رسيد براي ريما اغاز سال جديد انگار صفحه ي جديدي در زندگي او باز شده بود صفحه اي كه شروع كننده اش رادين بود يك هفته از اخرين ديدارشان مي گذشت و حسابي دلتنگ شده بود اما چاره اي جز صبر كردن نداشت مي بايست خود را براي كنكور اماده مي كرد و فعلا همه ي مهموني ها و بروبياها كنسل شده و تمام وقت غرق مطالعه بود فقط گاهي تلفني با فرينوش يا شكيلا صحبت مي كرد ان هم در حد احوالپرسي
يك شب طبق معمول مشغول درس خواندن بود با شنيدن صداي پدرش كه با تلفن صحبت مي كرد كنجكاو شد و از لابه لاي صحبت هايش فهميد كه عمو مهردادش قصد سفر دارد نگاهش را به ساعت عروسكي اتاقش انداخت هر شب ساعت نه شب شام مي خوردند و حالا فقط 5 دقيقه مانده بودبه نه كتابش را رها كرد و از اتاق خارج شد مادرش را در حال چيدن ميز ديد از بس گرسنه اش بود صاف رفت پشت ميز نشست پدرش نيز در همان حين تماس تلفني اش تمام شد و به ان ها پيوست
ميترا نگاهي به چهره ي پكر شوهرش انداخت و گفت:
چيزي شده؟
مهران پارچ نوشابه را برداشت و براي خود خالي كرد:
مهرگان مي خوادبرگرده مشهد 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط قرارنبود در تاریخ 1392/04/02 و 23:06 دقیقه ارسال شده است

رمان بسیارخوبیه.امیدوارم همه بخونن ولذت ببرن....
پاسخ : مرسی از نظرت...


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 92
  • بازدید ماه : 234
  • بازدید سال : 3,642
  • بازدید کلی : 181,778