loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
آیدین بازدید : 547 یکشنبه 02 تیر 1392 نظرات (0)

ولي باز هم دست توي جيب اش برد با لمس قرص ها احساس خوبي پيدا كرد بلافاصله يكي از قرص ها را از بسته جدا كرد ريما گفت: اين پشت دستشوييه ابم داره نگاه قدرشناسي به او انداخت و بلند شد بالاي روشويي يك اينه شكسته بود با ديدن خودش به وحشت افتاد تمام صورتش خون الود بود با صابون جامدي كه معلوم نبود مال چه زماني است صورتش را تمي ز شست همين طور دست و پايش را وضو گرفت و از ان جا خارج شد مخالف سنگ توالت رو به قبله ايستاد نمازش را كه خواند از ته دل از خدا خواست اين ماجرا به پايان برسد و به سلامت نزد خانواده بر گردند ريما از ديدن او در ان حالت متعجب شد و به ايمان قوي او غبطه خورد يادش نمي امد اخرين بار كي نماز خوانده بود در دوباره با صدا باز شد اين بار دو دختر بدون حضور هيچ مردي وارد شدند همان كه با ريما خيلي لج بود جلو امد و مقابل ريما ايستاد نگاهش را به صورت او دوخت با ديدن ريمل هايي كه از زير چشم هاي ريما ريخته بود لبخند مضحكي بر لب راند: گريه كردي بچه سوسول؟ ريما با تنفر نگاهش كرد: هر گز يادم نمياد كه شما رو ديده باشم چرا اينقدر با من لج هستين؟ دخترك موهاي كوتاهش را به عقب داد صورتش را جلو اورد ريما از بوي سيگاري كه از دهانش مي امد روي برگرداند و زير لب گفت: كثافت دخترك روسري را از سر او برداشت و انبوه موهاي او را چنگ زد و با تمام قدرت كشيد ريما حتي اخ هم نگفت رادين از حرص دندان هايش را به هم ساييد مي خواست به كمك او بياد اما دختري كه روي سرش ايستاده بود اسلحه را به سوي شقيقه اش نشانه گرفته بود مي دانست كه فعلا نمي تواند حريف انها بشود دخترك بعد از اين كه خوب موهاي ريما را كشيد لگد محكمي به پهلويش زد كه اين بار اخ ريما بلند شد و دخترك را هل داد كه سكندري خورد و اگر به ديوار دست نگرفته بود حتما زمين مي خورد ان قدر از اين حركت ريما عصبي شد كه دوباره به ريما حمله ور شد فرياد زد: كثافت مي دوني من كي هستم؟من زن تارخ ام(لگدي به او زد)اگه تو اشغال تارخ رو لو نمي دادي الان ما ايران نبوديم ريما خوني را كه از دماغش امده بود با پشت دست پاك كرد و گفت: پس بگو چرا اينقدر جلز ولز مي كني دوباره با پشت دست توي دهان ريما زد: خفه شود كثافت دختر دومي گفت: زياده روي نكن ولش كن صداي رييس در مياد ها با شنيدن صداي 1ايي دخترك از ريما فاصله گرفت مرد وارد زير زمين شد به ريما زل زد: پس تو دختر مهران كارخونه دار هستي پس توئه وروجك چند نفر از افراد منو به چمگ پليس انداختي حيف كه به زنده ي تو نياز دارم وگرنه همين الان مي دادم جنازه تو با دسته گل تقديم پدرجونت كنن(رويش را برگرداند و به رادين نگاه كرد)تو احمق در چه حالي؟حواست باشه دست از پا خطا نكني وگرنه سرو كارت با كرگه مثل نخود همه اشي سر در مياري(دوباره به طرف ريما چرخيد)شماره موبايل پدرت چنده ريما شماره را داد خودش هم دوست داشت خانواده اش از او با خبر شوند مرد شماره را گرفت و گفت: اقاي مهران مهر ارا؟ مرد موبايلش را روي پخش گذاشت صداي لرزان و مضطرب مهران توي گوشي پيچيد: بله خودم هستم شما؟ مرد با خشونت گفت: لازم نيست بدوني من كي هستم فقط اين رو بدون دخترت تو چنگ ما اسره و اگه بخواي پليس رو در جريان بذاري جنازه ي دخترت رو تحويلت مي دم صداي ضعيف مهران به گوش رسيد: باشه به پليس اطلاع نمي ديم بگين شما كي هستين چي از من مي خواين حال دخترم چه طوره؟ مرد با تمسخر گفت: يكي يكي اقا مهران عادت داري چند سوال رو با هم بپرسي؟ معلوم بود كه مهران به زور جلو گريه اش را گرفته او عاشق ريما بود: تو رو خدا بدين با دخترم حرف بزنم مرد بدون مكث گوشي را به طرف ريما گرفت ريما گوشي را قاپيد اشكهايش جاري شد سلام پاپا مهران هم به گريه افتاد: سلام عزيزم حالت خوبه؟ اره پاپا نگران من نباشين راستي اقاي دلجو هم پيش منه......... مرد گوشي را گرفت: احمق اين چه حرفي بود زدي رادين خوشحال شد حداقل مادرش از دلواپسي نجات پيدا مي كرد مرد تماس را قطع كرد و از در خارج شد دو دختر هم دنبال سرش با رفتن انها رادين گفت: برين صورتتون رو يه اب بزنين ريما حوصله هيچ كاري نداشت حتي حاضر نبود خون دماغش را پاك كند زانوهايش را بغل كرد و صورتش را روي زانوهايش گذاشت انگار اشكهايش خشكيده بود چون هيچ اشكي از چشمش سرازير نشده فقط خواست صورتش را از رادين پنهان كند چشمهايش عجيب مي سوخت مي دانست مال لنزهايش است اما حتي حوصله نداشت انها را از چشم خارج كند با صداي رادين به خود امد: ممنونم كه خبر دادين منم اين جام اين طوري مادرم از نگراني در مياد ريما هيچ جوابي نداد دوباره در باز شد و اين بار مردي كوتاه قد سيني به دست وارد شد سيني را جلو دست انها گذاشت و بدون كلامي از در خارج شد ريما از ساندويچ ديروز ظهر كه با فرينوش خورده بود تا به حال چيزي نخورده بود و احساس گرسنگي هم نمي كرد نگاهي به محتويات داخل سيني انداخت مقداري پنير و چند تكه نان و چاي بود رادين گفت: بهتره چند لقمه اي بخورين اگه مريض بشين اينا به دادتون نمي رسن ريما بدون اينكه به او نگاه كند گفت: من پنير خالي دوس ندارم رادين در دل گفت:تا حالا خوب بود خدا رحم كنه لوس بازيهاش شروع شد به او جواب داد: مي بينيد غير پنير چيز ديگه اين جا نيست ريما جوابي نداد رادين هم ديگر اصرار نكرد خودش چند لقمه به زور چاي از گلو پايين فرستاد و سعي كرد بخوابد اما فكر و خيال به او اجازه نمي داد بر عكس ريما دوباره خوابيد تقريبا چند ساعت وقتي بيدار شد دوباره رادين را در حال نماز خواندن ديد نياز به دستشويي داشت با ديدن صورت خودش در ايينه ي شكسته به وحشت افتاد ريمل هايي كه ديروز به مژه هايش زده بود تا روي گونه هايش ريخته بود خوني كه از بيني اش امد بالاي لب و چانه اش خشك شده و چشهره اش وحشتناك شده بود با اكراه صابون بدرنگي كه او را ياد صابون رختشويي مادربزرگ مي انداخت برداشت و دستهايش را با ان تميز شست و لنزها را از چشم خارج نمود احساس راحتي كرد لنزها را پرت كرد لبه ي روشويي صورتش را با صابون تميز شست و با انشگتها موهايش را صاف كرد افصوص خورد كه دخترك گيره ي موهايش را شكسته بود با يك قلپ ابي كه خورد دچار ضعف شد از دستشويي كه خارج شد رادين را در حال قدم زدن ديد با خود گفت:چه حوصله اي داره اين و روي تنها تخت چوبي زوار در رفته ي انجا نشست رادين روبرويش ايستاد و نگاهشان در هم گره خورد رادين با ديدن چشمهاي عسلي خوش رنگ او ماتش برد و با خود گفت:تا چند دقيقه پيش سبز طوسي بود ريما زودتر از او مسير نگاهش را عوض كرد او با فاصله گوشه ي ديگر تخت نشست من يه فكري دارم متعجب نگاهش كرد: چه فكري؟ وقتي اون دو تا دختر با هم اومدن مي تونيم از پسشون بر بيايم اسلحه رو ازشون بگيريم از اينجا فرار كنيم ولي اين عملي نيست چرا عمليه فقط بايد به حرف من گوش بدي هر كاري من مي گم انجام بدي فراموش نكن ما خدا رو هم داريم ساعت منو از رو دستم برداشتن ميشه بگين ساعت چنده؟ ريما بي حوصله به ساعت مچيش نگاه كرد: اوه ساعت يك ربع به يكه باورم نمي شه با اين كه سخت مي گذره ولي زود گذشت اخه شما بيشترش خواب بودين احتمالا بايد اثر مواد بيهوشي باشه شما از كجا فهميدين؟ اون موقعي كه منو توي ماشين گذاشتن هنوز به هوش بودم ديدم كه دستمال رو روي دهان شما گذاشتن اما نمي تونستم هيچ حركتي بكنم انگار تمام اعضاي بدنم فلج شده بود نامرد خيلي محكم زد و اما در مورد نقشه......... با باز شدن دوباره ي در رادين سكوت كرد همان مردي بود كه سيني صبحانه را اورده بود سيني صبحانه را برداشت و سيني ديگري جايگزين كرد دو پرس كوبيده بدون برنج با نان بود با رفتن مرد رادين سيني را روي تخت گذاشت و گفت: بسم ا... ريما با اكراه صورتش را برگرداند: من كوبيده دوس ندارم رادين با خودش فكر كرد كنار امدن با او كار حضرت فيل است گفت:

اگه نخورين از پا مي افتين اون وقت نمي تونيد با من همراه باشين گفتم كه دوس ندارم رادين مي خواست بگويد به درك اما خودش را كنترل كرد براي او لقمه گرفت: خواهش مي كنم بگيرين ريما با بوي كباب معده اش تحريك شده بود هرگز لب به كوبيده نمي زد اما انگار حالا مجبور بود وقتي لقمه را از دست رادين گرفت با تكان پلك از او تشكر كرد و نفهميد با ان طرز نگاه كرد چه بلايي سر رادين اورد رادين حس كرد قلبش فرو ريخت شيريني ان نگاه مهربان تا اعماق قلبش نفوذ كرد تا به حال دچار اين حس نشده بود ديگر دوست نداشت براي او لقمه بگيرد اما وقتي ديد لقمه را اهسته اهسته خورد دلش سوخت و درست مثل بچه ها برايش لقمه مي گرفت تعجب مي كرد كه اين دختر چه طور لوس بار امده كه توي اين سن و سال انتظار دارد برايش لقمه بگيرند و ياد حرفهاي مادرش افتاد:به اون حق بده مادر دست خودش نيست اين طوري تربيت شده اون كه گناهي نداره مهران و ميترا بعد از 15 سال نازايي خدا اين بچه رو بهشون داد نه تنها عزيز اونا بلكه عزيز كل خونواده ي مهراراس طبيعيه كه كمي لوس باشه رادين وقتي براي شستش دستهايش به دستشويي رفت با ديدن لنزهاي او تازه دوهزاريش افتاد كه هي راه به راه چشمهاي او تغيير مي كند كار اين لنزهاس با خود گفت:رنگ چشمهاي خودش از همه ي اين لنزهاي رنگ و وارنگش خوش رنگتره تا حالا چشم عسلي اين رنگي نديدم از خودش خجالت كشيد كه اين قدر با دقت به او نگاه كرده از دستشويي كه خارج شد در اهني باز و به جاي دو دختر دو مرد قوي هيكل وارد شدند بدون اينكه اعتنايي به رادين كنند گوشي موبايل را به دست ريما دادند و از او خواستند كه با پدرش حرف بزند و همين كه گفت:پاپا گوشي را از او گرفتند و دوباره زير زمين را ترك كردند اما صداي مرد مي امد كه گفت: اگه تا فردا اين پول رو به ما نرسونيد هم دخترت و هم اون پسره رو مي كشيم........ ريما و رادين نگاهشان در هم گره خورد رادين گفت: اگه اين بار اون دو دختر اومدن بايد كارو يكسره كنيم تو اون دختره رو بگير به حرف منم ترتيب اين يكي رو مي دم كافيه اسلحه دستمون بيفته شايد ديگه نيان اينم حرفيه يه كار ديگه هم مي تونين بكنيم اين مرده كه غذا مياره نظر اونو جلب كنيم كه بهمون كمك كنه لبخند كمرنگي بر لب ريما نشست: اين فكر بهتره اگه ما اونو راضي كنيم به پليس خبر بده همه چي حله بايد تا پب صبر كنيم فقط اميدوارم برامون شام بيارن چند ساعت را به سختي پشت سر گذاشتند حتي با هم حرف نمي زدند رادين سعي مي كرد بيشتر به او پشت كند تا رو نمي خواست او معذب باشد برايش عجيب بود كه از نگاه كردن به ريما سير نمي شد در صورتي كه تا به حال به هيچ دختري نگاه نكرده بود مگر اتفاقي نگاهش به انها مي افتاد رشته اش ادبيات بود و مي دانست اين علاقه ريشه در عشق دارد باورش نمي شد كه اين قدر اسان عاشق شده باشد ان هم عاشق كسي كه با زن رويهايش زمين تا اسمان فرق داشت از هيچ لحاظ با هم سنخيت نداشتند و خط فكري هر دو كاملا از هم جدا بود با خودش فكر مي كرد از ان زندان خلاص شود او را فراموش مي كند با صداي باز شدن در هر دو نيم خيز شدن همان مردي كه سيني غذا مي اورد سيني به دست وارد شد رادين صبر را جايز نديد و بلافاصله گفت: مي خوام باهات معامله كنم نگاه مرد پر از ترس شد و بدون جواب خواست از در خارج شود رادين دوباره ادامه داد: بهتره روي اين قضيه فكر كني اگر به ما كمك كني اين قدر بهت پول مي ديم كه تا اخر عمر بي نياز باشي مرد بدون اينكه لب بگشايد سيني ظرفهاي ناهار را برداشت و از ان جا خارج شد ريما با نااميدي گفت: انگار لال بود نه فقط ترسيده بود همين يعني اميدي هس؟ نااميد شيطونه بيا جلو شامتو بخور طاس كبابه اوه من از طاس كباب متنفرم اشكال نداره مجبوري بخوري مثل كباب ظهر چرا بهمون برنج نمي دن؟ رادين ديگر نتوانست جلو خنده ي خود را بگيرد زد زير خنده: فراموش نكن ما اينجا زنداني هستيم همين هم كه بهمون مي دن جاي شكر داره بيا جلو تا سرد نشده اول شما بخورين ببينين چه مزه اي داره و رادين دوباره با خود فكر كرد:واي كه هنوز چقدر بچه اس يك قاشق به دهان گذاشت طعمش بود نبود مي دانست كه اگر دوست هم نداشته باشد نبايد انرژي منفي بدهد لبخند زد: هوم خوشمزه اس ريما جلو رفت و اولين قاشق را به دهان گذاشت به زور ان را قورت داد شكلكي به صورتش داد: به اين مي گين خوشمزه؟ رادين به چشنهايش خيره شد و دوباره دلش لرزيد سريع نگاهش را دزديد: ميشه بگين شما چه غذايي دوس دارين ريما سرع جواب داد: انواع پيتزا انواع ساندويچ ها خورش فسنجون خورش فسنجون رو باهاتون موافقم ولي پيتزا و ساندويچ اه ريما چهره ترش كرد: چه بي سليقه(و با خود فكر كرد:چه قدر با هم صميمي شديم من حتي حاضر نبودم باهاش هم كلام بشم) رادين غذايش را تا اخر خورد اما او فقط دو سه لقمه دوباره خوابش گرفته بود هرگز به ياد نداشت اين قدر خوابيده باشد دلش هواي تخت و اتاقش را كرده بود زانوهايش را با غصه بغل كرد و بغض خود را رها كرد رادين چند دقيقه اي صبر كرد ارام شود اما انگار اشكهاي او تمامي نداشت صبرش تمام شد: خواهش مي كنم گريه نكنين ريما دستهايش را در هم گره زد و پيشاني اش را به ان تكيه داد: دلم براي خونه تنگ شده تا حالا اين قدر از مامي و پاپا دور نبودم رادين به ابشار موهاي تيره رنگش نگاه كرد و با خود انديشيد:ايا زيباتر از اين موها هم هس؟گفت: نگران نباشيد مطمئنم همه چيز درس مي شه ريما سكوت كرد يعني جوابي نداشت او عادت به حمام داشت و حال چند روز بود كه به حمام نرفته بود كلافه و عصبي دستش را زير سر گذاشت و قبل از اينكه به چيزي فكر كند خوابش برد رادين نفس راحتي كشيد مي دانست هر چه بيشتر بخوابد بهتر است حداقل اين طور كمتر غصه مي خورد با خود گفت:خدايا چه م شده؟چرا غير اين دختر به هيچي فكر نمي كنم ان شب هم سپري شد و صبح دوباره مرد سيني به دست وارد شد نگاهش را به اطراف چرخاند و با تن صداي لرزان گفت: من روي پيشنهاد شما فكر كردم چه طوري مي تونم به شما اطمينان كنم؟ ريما بلافاصله گفت: پدر من كارخونه داره به خدا هر چه قدر بخواين بهتون كمك مي كنه رادين گفت: مطمئن باشين و به ما اطمينان كنين مرد دوباره سرش را از در بيرون برد و به اطراف نگاه كرد و دوباره سرش را داخل اورد: من پول ريادي از شما نمي خوام همين كه منو از اين لجنزار نجات بدين و يه لقمه نون حالا به زن و بچه ام برسد كافيه رادين دستش را به سوي او دراز كرد: من قول شرف به شما مي دم كه هون طور كه شما مي خواين باشه مرد دوباره دوروبر اطراف را پاييد: باشه نمي دونم چرا ولي بهتون اعتماد مي كنم فقط بايد دو روز به من مهلت بدين خيالتون از بابت اونا راحت باشه با پدرتون براي پنج روز ديگه قرار گزاشتن دو روز ديگه به من مرخصي مي دن كه از اين باغ لعنتي برم تعطيلات رو پيش....... با صداي پايي مرد هراسناك سيني را برداشت و از در خارج شد كورسويي اميد در دل ان دو پيدا شد رادين گفت: ديدين گفتم اميدتون به خدا باشه ريما دستهايش چليپا روي سينه نگاهش كرد: يعني ميشه ما ازاد شيم؟ اگه هميشه همه چي رو به خودش كه اون بالا نشسته بسپاري همه چي حل مي شه پس ما توي يه باغ هستيم درست مثل فيلمها هيچ فكر نمي كردم يه روزي برسد زندگي خودمم مثل اون فيلما باشه ساعت چنده؟ ريما ساعتش را از مچ باز كرد و به سوي او گرفت: مي ذاريم لبه ي اين تخت كه هر كدوم خواستيم نگاه كنيم لبخند بر لب ساعت را از ريما گرفت و نگاهي به ساعت انداخت: خداي من فقط دو ساعت به سال تحويل مونده اه از نهاد ريما بر خاست و ياد سالهاي پيش افتاد فكرش را به زبان اورد: هر سال ما مي ريم مسافرت البته بعد از سال تحويل هر سال........... رادين ميان حرفش دويد: هر سال عيد همه ي شما خونه ي محبوبه خانم جمع مي شدين نمي دونيد اون چه قدر از اين موضوع خوشحال بود كه شماها همه تون لحظه ي سال تحويل دور هم هستين و بر عكس جمع شلوغ و شاد شما هميشه خونه ي ما خلوت بود و سر سفره ي هفت سين ما عكسي از پدر و برادرهام جل توجه مي كرد كه زير نور شمع نوراني تر از هميشه به چشم مي اومدن ريما صدايش پر از غصه شد: نمي دونم امسال هم همه دور هم جمع مي شن؟ولي هر چي هس اوضاع فرق كرده پدربزرگ نيست و همه قطعا نگران من هستن رادين چهره هاي داريوش و امير رضا جلو چشمش ظاهر شد ان موقع اصلا اهميتي به اين موضع نمي داد اما حالا از حسادت رگ گردنش متورم شده بود و دوباره به صداي او گوش سپرد: قرار بود ما امسال بريم هند براي فردا صبح زود بليت داشتيم تهران به دهلي نمي دوني چه قدر ارزو داشتم برم هند قسمت نشده اشنالا سال بعد بهتره اين زمان باقي مانده رو براي سلامتي خودمون و خانواده هايمان دعا كنيم و دعا كينم كه زودتر از اين وضعيت نجات پيدا كنيم رادين مي دانست دقيقا چه ساعتي سال تحويل مي شود و درست در دقايق اخر با صداي شيوا و زيبايش يا مقلب القلوب و الابصار را با صداي بلند خواند به طوري كه ريما تحت تاثير قرار گرفت و اشكهايش جاري شد او در ثانيه هاي اخر نگاهش را به چشمهاي ريما دوخت و از ته دل برايش دعا كرد كه زودتر از اين وضع نجات پيدا كند با تحويل جديد لبخندي مهربان به رويش پاشيد: عيدتون مبارك ريما هم با چشمان اشك الود كه زيابييش را دو چندان كرده بود لبخند زد: عيد شما هم مبارك ساعتي بعد از سال تحويل دوباره مرد سيني به دست با ظرفي شيريني و ميوه و اجيل برگشت و گفت: عيدوتن مبارك اينا رو با هزار خواهش و تمنا براي شما اوردم من رييس رو راضي كردم امروز برم فقط سريع شماره تلفن پدرتون رو به من بدين رادين بلافاصله خودكار و كاغذ را از او گرفت و شماره ي اقاي مهر ارا نوشت ديگر نه جاي تشكر بود نه كلمه اي اضاف چون مرد بلافاصله كاغذ را در جيب گذاشت و با شتاب در را بست و پله ها را بالا رفت ريما از شادي صورتش گل افتاد و رادين به اين فكر كرد صورتش بدون ارايش چه قدر زيبا و معصوم است.

نديم مرد سيستاني با احتياط از در باغ خارج شد مي دانست تحت تعقيب افراد سلطان سياه قرار دارد بايد حساب شده عمل مي كرد اميدش را به خدا بست و با ميني بوس به تهران امد مستقيم به خانه رفت همسر و بچه هايش به سيستان رفته بودند دو دست لباس توي ساك گذاشت و يكي از چادرهاي زنش را از داخل كمد برداشت و توي ساك جا داد از بس ا1طراب داشت نمي توانست ارام بگيرد شماره تلفن را توي جيب پيراهن جديدي كه پوشيد گذاشت و از در بيرون زد با ديدن نوك اتومبيل يكي از افراد سلطان سياه قلبش فرو ريخت ولي اصلا به روي خود نياورد و او را نديده انگاشت مستقيم به ترمينال رفت و بليت تهيه كرد سپس روي صندلي نشست و منتظر ماند تا ساعت حركت اتوبوس اعلام شود با اعلام شدن ساعت حركت ساكش را برداشت و به سوي اتوبوس شتافت اولين كسي بود كه سوار اتوبوس شد به خوبي از شيشه ي اتوبوس مي توانست افراد سلطان سياه را ببيند قلبش از شدت اضطراب تندتر از هميشه مي تپيد با حركت اتوبوس نفسي به راحتي كشيد چون ديد كه افراد سلطان سياه خيالشان از بابت او اسوده شد و رفتند باز هم اطمينان نكرد پياده شود صبر كرد تا اتوبوس كمي از تهران دور شود هنگامي كه به پليس راه رسيد پياده شد و خودش را به دستشويي ان جا رساند شانس اورد خلوت بود و كسي در انجا حضور نداشت بلافاصله چادر را از ساك بيرون اورد و به سر كرد چادرش روبنده داشت و چيزي از صورتش پيدا نبود خدا را شاكر بود كه قد كوتاهش در اين مورد به دردش خورد و كسي به او شك نمي كرد كه زير چادر زن است يا مرد سر خيابان ايستاد با توقف كردن اتومبيلي كه سرنشين ان دو خانم بودند دو دل شد كه سوار شود يا نه دل را به دريا سپرد و اميدش را به خدا و سوار شد چون دستكش به دست كرده بود با اشاره ي دست به انها فهماند كه لال است و توي اتومبيل وقتي خانم ها از او خواستند روبنده را بالا بزند ته دلش خالي شد اما مقاومت كرد و با تكان سر خواسته ي انها را رد كرد انها هم اصرار نكردند خانم راننده با لبخندي كه در ايينه به روي او مي زد گفت: عرب هستي؟ او سرش را به علامت مثبت تكان داد و وارد ميدان ازادي تهران كه شدند با اشاره از ان ها خواست كه پياده اش كنند ان ها هم بدون كنجكاوي او را پياده كردند و لحظه اي كه خواست در اتومبيل را ببندد كسي كه كنار دست راننده نشسته بود گفت: من مي دونم از اون فالگيرهاي قهار ميدون ازادي هستي فقط يادت باشه يه فال براي ما نگرفتي ها بدون جواب ساك را برداشت و در اتومبيل را بست راننده هم پايش را روي گاز اتومبيلش فشرد و از او دور شد نديم تا اين جا را خوب امده بود كنار باجه ي تلفن ايستاد و با تلفن كارتي به مهران مهرارا زنگ زد و موقعيت خود را برايش توضيح و از او خواست خودش را برساند در ان موقع سال كه ايام نوروز بود تهران خلوت و خبري از ترافيك نبود نيم ساعت طول نكشيد كه مهران همراه برادرهايش مهرداد و مهرگان به نقطه ي مورد نظر رسيدند و با اضطراب وارد كوچه ي مزبور شدند با ديدن زن چادري با گمان اين كه اشتباه امدند مي خواستند به عقب برگردند كه نديم جلو دويد و مهران شيشه را پايين داد و گفت: بفرماييد خانوم؟ نديم رو بنده را با احتياط بالا زد: منم نديم هر سه مرد جا خوردند مهران در را باز كرد و نديم سوار شد دوباره روبنده را انداخت و گفت: منو ببخشيد مجبورم احتياط كنم در غير اين صورت جون من و بچه هاي شما به خطر مي افته مهران بي صبرانه گفت: حالشون چه طوره؟ هر دو خوب هستن بهتره يك راست به اداره ي پليس بريم چون فرصت زيادي نداريم مي خوان بچه هاي شما رو از تهران انتقال بدن به مرز پاكستان مهران زد روي ترمز: خدايا خودت به داد ما برس مهرداد او را به ارامش وا داشت: داداش توكل كن به خدا حواست به رانندگيت باشه فراموش نكن ريما منتظر توئه مهرگان گفت: من دلم روشنه كه هيچ اتفاقي براشون نمي افته و اين ماجرا به خوشي به پايان مي رسه نديم گفت: اقابون راس مي گن اگه شما به موقع عمل كنين هيچ اتفاقي براي اونا نمي افته به اداره ي پليس كه رفتند نديم همه چيز را براي انها توضيح داد و كروكي تمام پنهاني باغ را براي انها كشيد اكيپ ورزيده اي از پليس با سلاح هاي مجهز و اتومبيل هاي پيشرفته به سوي باغ مورد نظر حركت كردند رادين سردرد ازارش مي داد حدس مي زد كه زخم سرش نه تنها بهبود نيافته بلكه عفوني شده و اگر به زودي به ان نرسد خطرناك مي شود قرص هاي مسكن هم ديگر درد او را دوا نمي كرد هر چند فقط يه دانه مانده بود سردرد خود يك طرف و دلداري ريما از طرف ديگر حسابي از دستش كلافه شده بود مدام مثل بچه ها گريه مي كرد و بهانه مي گرفت وعده هاي غذايي را به زور به خوردش مي داد و ان روز كه طبق معمول ريما غذا را نخورد عصباني شد: تا حالا كسي بهتون گفته كه چه قدر دختر لوس و ننري هستين؟ ريما كه بارها اين كلمه را به شوخي و جدي از اطرافيان شنيده برايش عادي بود: بله شنيدم و بايد بگم كه شما اولين نفري هستين كه دير به اين نكته رسيدين رادين چشمهايش گرد شد و با تعجب نگاهش كرد كه با غرور صورتش را برگرداند و نيم رخ زيباي او بيشتر بلندي گردنش را نشان مي داد گفت: فكر مي كردم با گفتن اين حرفا ناراحت شدين ريما از حيرت او خنده اش گرفت: من اصولا ادمي هستم كه خيلي كم عصبي ميشم و زياد به حرف اطرافيانم توجه اي ندارم جالبه به هر حال غير قابل تحمل هستين خانوم اخم هاي ريما در هم فرو رفت و پشت به او كرد با صداي شليك چند گلوله ي پي در پي بحث لوس بودن خاتمه يافت و هر دو از جاي پريدند صداي رگبار مسلسل و شليك تك تيراندازها و فرياد ايست پليس به انها فهماند مردي سيني به دست كه هنوز اسمش را نمي دانستند به انها كمك كرده اشك شادي در چشمهاي هر دويشان نشست حتي رادين سر رد را فراموش كرد مدتي نگذشت كه قفل در زيرزمين به وسيله ي اسلحه گشوده شد ريما با ديدن مامورين پليس اشكهايش جاري شد و رادين حرص مي خورد چرا ريما روسري بر سر ندارد و اين همه نامحرم او را با شلوار چسبان جين و بلوز چسبان يقه باز و موهاي پريشان ديدند بالاخره طاقت نياورد و پالتو خود را به او داد: بهتره اينو تنتون كنين ريما كه گمان مي كرد به خاطر سرما پالتو را داده گفت: پس خودتون چي؟ با اشاره به لباسهاي خودش جواب داد: لباسهاي من ضخيمهبهتره جلو پالتو رو ببنديد ريما كه در اين مدت ضعيف شده بود واقعا احساس سرما كرد و به زن تارخ لعنت فرستاد كه شال و پالتويش را برداشته بدون ترديد دكمه هاي پالتو را بست پالتو مانند مانتوي بلند و گشادي توي تنش زار مي زد اما او اصلا برايش مهم نبود و وقتي همراه پليس ها از زيرزمين خارج شدند با ديدن بارش باران كلاه پالتو را به سر كرد و به اين ترتيب موهايش هم پنهان شد رادين نفس راحتي كشيد از ساختمان كه خارج شدند باورشان نمي شد كه در باغي به ان صفايي بودند ريما با ديدن پدر و عموهايش مثل گنجشكي سرمازده در اغوش پدرش فرو رفت هر دو اشك شوق مي ريختند مهرداد ان دو را از هم جدا كرد پيشاني ريما را بوسيد و سرش را به سينه فشرد همين طور مهرگان انها با محبت تمام رادين را هم در اغوش گرفتند از مامورين تشكر كردند و به سوي اتومبيل خود رفتند ريما در حين سوار شدن چشمش به زن تارخ افتاد كه دستبند به دست داشت با لخند پيروزمندانه نگاهش كرد اما او با تنفر اب دهانش را به زمين انداخت و گفت: كثافت بالاخره دستم بهت مي رسه مامور پليس او را هل داد داخل اتومبيل ريما جلو كنار دست پدرش نشست و عموها و رادين صندلي عقب جا گرفتند ريما اصلا حال و حوصله ي صحبت كردن نداشت ولي رادين مجبور به توضيح بود و همه ي ماجرا را براي انها بازگو كرد اقاي مهرارا گفت: خيلي به زحمت افتادين انشالا كه بتونين زحمات شما رو جبران كنيم من شرمنده ام كاري نتونستم بكنم شكسته نفسي مي فرماييد ريما به تعارف ان ها خاتمه داد: مي ريم خونه ي خودمون؟ عمويش مهرداد جواب داد: نه عزيزم مي ريم خونه ي مادرم همه اون جا جمع هستن انتظار شما رو مي كشن حتي خانم دلجو و دختراش اون جا هستن رادين كه دوباره سر درد به سراغش امده بود گفت: ممنون مي شم منو سر راه بذارين دم يه كلينيك يا بيمارستان احساس مي كنم نيازه كه بانداژ سرم عوض شه مهران گفت: يعني چي بذارم سر راه تهران كه رسيديم مهرداد و مهرگان رو پياده مي كنم برن خونه شما رو مي برم خونه ي خودمون اول دوش مي گيري بعد خودم مي برمت بيمارستان فكر كردي همين طوري ولت مي كنم به امون خدا رادين تشكر كرد و سرش را پايين انداخت به تهران كه رسيدند مهرگان و مهرداد تصميم گرفتند با انها باشن انگار انها هم نياز به استراحت داشتند از صبح سر پا بودند مي دانستند اگر وارد ان جمع شلوغ شوند جايي براي استراحت ندارند با هم به منزل مهران رفتند رادين را به حمام فرستادند با رفتن او به حمام مهران سوييچ را برداشت و بدون كلامي از در خارج شد و با شتاب به پاساژي رفت كه در همان حوالي بود قبلا كه سايزش را برداشته بود برايش يك دست لباس زير خارجي و بلوز شلوار شيكي با يك ادكلن مارك مرغوب خريد و با همان شتاب به منزل برگشت ديد كه تازه از حمام خارج شده و همان لباس ها را به تن دارد جعبه ي لباس ها را به طرف او گرفت: خواهش مي كنم اين عيدي ناقابل رو از من بپذير رادين با يك دنيا تعجب كه چه طور در اين زمان كوتاه توانسته بود بخرد از او تشكر كرد و چشم به دنبال ريما گرداند حسابي به حضورش عادت كرده بود در اين بيست دقيقه اي كه او را نديده انگار دلتنگ او شده بود او را كه نديد حدس زد توي اتاق خودش در حال استراحت است مهرداد سوييچ را از برادرش گرفت و گفت: تا ريما جان دوش بگيره و يه استراحت كوچولو بكنه منو مهرگان رادين رو مي بريم بيمارستان مهران نگاهي به پشت سر رادين انداخت كه بانداژ را برداشته بود زخم سرش وحشتناك به چشم مي امد سوييچ را گرفت و گفت: نه من طاقتم نمي گيره شما بمونيد پيش ريما من مي رم بعد بر مي گردم دنبال شما هر چه انها گفتند مهران قبول نكرد چون مي دانست به خاطر دختر او اين بلا سر رادين امده رادين توي اتاق خواب پدر و مادر ريما لباس هايش را عوض كرد لباس چركهايش را داخل پلاستيك انداخت ان قدر لبا سها توي تنش برازنده بود كه در ايينه به خود لبخند زد كمي از ادكلن نيز استفاده كرد نگاهي به صورت اصلاح نشده اش انداخت با اين كه موهاي صورتش در اين سه چهار روزه در امده بودند اما باز به او مي امد از اتاق كه خارج شد دلش خواست ريما را ببيند اما دوباره موفق نشد سه برادر مهر ارا هر كدام به نحوي از سروتيپ رادين تعريف مي كردند كه چه قدر لباس هاي نواش به او مي ايد و در اخر با مهران به سوي بيمارستان رفت با رفتن انها مهرداد به سوي اتاق برادرزاده اش رفت وقتي او را ديد كه بلاتكليف وسط اتاق ايستاده سر او را به سينه فشرد و گفت: عزيزم مادر و همه منتظر تو هستن نمي خواي بري دوش بگيري؟ ريما فقط با سر تاييد كرد مهرداد ادامه داد: پس تا تو خوشگل خانوم حاضر مي شي منو مهرگان يه چرت بزنيم ريما دو متكا به انها داد و هر دو توي سالن پذيرايي دراز كشيدند او هنوز ازاديش را باور نداشت وقتي خودش را به قطرات اب ولرم سپرد تازه مي فهميد كه چه قدر بدنش نياز به استحمام داشته تعجب اش از اين بود كه فقط رادين جلو نظرش بود نه هيچ چيز ديگر از حمام بيرون امد كمي روغن تقويتي به موهايش ماليد ديگر فرصت خشك كردن ان را نداشت مي دانست كه اگر خيس خشك شود حالت موهايش قشنگ تر و انبوه موهايش پر از پيچ و تاب مي شود افسوس خورد كه لباس هاي عيدي اش را از دست داده بود كمد لباسش را باز كرد و بلوز مخمل كشي بنفشي كه رگه هاي طلايي داشت با يقه گرد با شلوار جيني درست هم رنگ بلوزش به تن كرد و يك كمر بند پهن زيبا به كمر شلوار جين اش بست كه باريكي كمرش را بيشتر نشان مي داد يك جفت صندل بنفش هم برداشت كه درست ست بلوزش كه رگه هاي طلايي داشت خوشبوترين ادكلن خود را برداشت و بيشتر از بدنش به موهايش زد و مي دانست كه در حين راه رفتن عطر موهايش در هوا پخش مي شود كت چرمي سفيدي كه پدرش از انگليس اورده بود به تن كرد و شال بنفشي هم روي سر انداخت انگار كه چيزي را فراموش كرده باشد دوباره برگشت به طرف ميز ارايش و كشو اول را باز كرد و يك جفت گوشواره شيك بنفش كه رگه هاي طلايي داشت و به صورت دو مربع بزرگ بود به گوش انداخت و با ارايش ملايم بنفش از خودش راضي شد اين بار بر عكس دفعه هاي پيش از هيچ لنزي استفاده نكرد كيف چرمي سفيداش را برداشت و از اتاق خارج شد عموهايش هر دو بيدار بودند و با حظ به او نگاه كردند مهرگان زودتر از مهرداد احساسش را به زبان اورد: فدات شم عمو جون شدي همون ريما خوشگله و خوشتيپه ي خودمون الهي ديگه نبينم غم تو چشات لونه كنه مهرداد گفت: ايشالا صداي زنگ موبايل مهرداد بلند شد پس از مكالمه اي كوتاه گفت: عزيزم اگه حاضري بريم پايين پدرت و رادين اومدن دم در منتظرن هر سه با هم پايين رفتند رادين با ديدن ريما در ان شكل و شمايل دوباره دلش لرزيد چه قدر دوست داشت دوباره با او تنها باشد تا نازش را بكشد و برايش لقمه بگيرد ريما نگاهش را به سر بانداژ شده ي رادين انداخت و با دلسوزي گفت: بهتر شدين؟ ممنونم خيلي بهترم ريما نگاهش ثابت شد روي بلوز و شلوار شيك او و در دل گفت:چه قدر رنگ روشن بهش مياد اين بار ريما عقب پيش عموهايش نشسته بود و رادين جلو انگار حالش زياد خوب نبود چون سرش را به صندلي اتومبيل تكيه داده و چشمهايش را بسته بود به كوچه كه نزديك شدند مهرگان تماس گرفت كه دارند مي ايند وارد كوچه كه شدند ريما باورش نمي شد كه همه دم در ايستادند و با قرباني دو گوسفند نذري و دود اسپند از انها استقبال شد ميترا حاضر نبود دخترش را رها كن شكيلا به زبان امد: زندايي جون قربونت برم بذار ما هم ريما رو ببينيم و ريما از اغوش مادر به اغوش شكيلا فرو رفت شكيلا او را بوسيد و گفت: ناقلا از هميشه كه خوشتيپ تر و خوشگل تر شدي شكلكي دراورد: كور خوندي تو منو بد تيپ مي بيني بعد از استقبالي شيرين همه وارد عمارت شدند ريما وسط پدر و مادرش نشسته بود و رادين مابين مادر و خواهرهايش و محبوبه خانم قربان صدقه ي ريما مي رفت و اسپند دود كن را دور سر ريما مي چرخاند و بعد دور سر رادين چرخاند ميترا دست دخترش را كه در دست داشت بوسيد و گفت: عزيزم نمي خواي كت و روسريت رو در بياري با لبخند گفت: اگه تو و پاپا اجازه بدين حتما مهران دست او را ول كرد همين طور ميترا محبوبه كه نزديك انها نشست گفت: بابا بذارين بچه ام نفس بكشه ريما به كمك مادرش كت خود را در اورد و شالش را برداشت صندل ها را از كيفش خارج نمود به پا كرد و گيره ي موهايش را باز كرد ميترا نگران گفت: موهات كه خيسه دستي به موهاي خوش حالتش كشيد: نگران نباش مامي خشك مي شه اجازه مي دين برم پيش ماماني منظورش محبوبه بود كه فقط يه مبل با رادين فاصله داشت محبوبه دستهايش را براي او گشود: الهي ماماني فدا بشه ترسيدم بميرم و گلم رو نبينم همه گفتند: خدا نكنه رميا مثل هميشه به گردنش اويخت او را بوسيد: ايشالا 120 سال عمر مي كني شكيلا جلو امد: ا ماماني چه طو ريما خانوم رو بغل مي كني ولي ماها رو بغل نمي كني؟ همه از شوخي او خنديدند و ريما دزدكي نگاهي به رادين انداخت كه سرش پايين بود

حس كرد از چيزي ناراحت است با خود گفت:چه قدر برام مهم شده يعني دوسش دارم؟واي اگه دل انگيز بفهمه و نگاهش روي دل انگيز چرخيد كه ديد طوري نشسته كه پشت به رادين است حسابي تعجب كرد شهريار سيني چاي به دست از اشپزخانه خارج شد و گفت: خداوند هيچ مردي رو ذليل نكنه اين همه دختر بيكار نشستن من بايد چاي بگردونم بهتره اولين چاي رو به گروگان هاي عزيز بديم و سيني چاي را جلوي رادين گرفت: بفرماييد رادين خان. رادين شرمنده گفت: خواهش مي كنم از بزرگترها شروع كنيد شهريار كمرش را راست كرد و دوباره خم شد: تعارف رو بذار براي دفعه ي بعد پدر كمر من دراومد همه از رادين خواستند بردارد شهريار خواست به كس ديگر تعارف كند كه ريما گفت: شري فراموش كردي؟پس من چي؟ شهريار سيني را برگرداند و نزد او امد: منو ببخشين مادموازل(نگاهش به چشمهاي ريما افتاد)اين رنگ لنز بيشتر بهت مياد قيافه ات مصنوعي نيست رادين از اين تعريف بدش امد و تعجب كرد كه چه طور شهريار متوجه رنگ چشمهاي اصلي خودش نشده با صداي الناز حواسش را به او داد: شهريار راس مي گه ريما جون اين رنگ لنز بيشتر بهت مياد و ريما با شيطنت تمام لو نداد كه رنگ چشمهاي خودش است چاي خود را برداشت و پيش دخترها رفت حالا رو به روي رادين قرار داشت رادين هنوز جرات نكرده بود به او نگاه كند و وقتي روبه روي هم قرار گرفتند مجالي يافت كه نگاهش كند با ديدن او در ان لباس هاي شيك نفسش بند امد و با ديدن موهاي خيس او نگران شد كه سرما نخورد وقتي ديد پشت به بخاري ديواري دارد خيالش راحت شد نگاه رادين ناخوداگاه به سوي داريوش و امير حسين چرخيد وقتي ديد نگاهشان به وي نيست خيالش اسوده شد براي لحظه اي كه رادين نگاهش به ريما بود از چشمان تيز بين دل انگيز دور نماند و حالا ديگر به تصميمي كه توي اين مدت گرفته بود مطمئن شد كه هرگز با رادين خوشبخت نمي شود و جالب اينجا بود كه تا حدودي توانسته بود او را فراموش كند اگر قضيه ي دزديدن ريما نبود تا حالا نامزد شده بود هنگام صرف شام بر عكس دفعه هاي پيش ريما سر سفره نشست و ما بين پدر و مادرش بود كه درست روبه روي رادين قرار داشت پدرش براي او برنج خالي كرد و مادرش تكه اي مرغ برايش گذاشت مرغ را به بشقاب مادرش برگرداند: مرغ نمي خورم همين خورش كافيه رادين اگر چه نگاهش به او نبود اما تمام حواسش به او بود دوباره به ياد تنهايي خودش و او افتاد كه برايش لقمه مي گرفت و با خواهش يكي يكي لقمه ها را به خوردش مي داد مانده بود بعد از امشب چه كند اين همه عادت را چگونه كنار بگذارد به كلي اشتهايش را از دست داد دو سه لقمه به خاطر جمع خورد و عقب كشيد هر چه ديگران اصرار كردند بي فايده بود سرش به شدت درد مي كرد مسكني كه دكتر داده بود با يك ليوان اب خورد با اين كه دلش مي خواست دراز بكشد و استراحت كند اما دوست نداشت از ريما دور شودموقع جمع كردن سفره هر چند كه او فقط چيزهاي كوچك را از سفره بر مي داشت اما هر بار كه از كنارش رد مي شد و عطر موهايش به او مي خورد گيج و مست مي شد و با خود مي گفت:واي كه خونه خرابم كردي ريما خانوم بعد از جمع شدن سفره خانم دلجو از ريما خواست كنارش بنشيند خواهرهاي رادين مهناز و مريم هر دو كنار ريما نشستند مهناز گفت: مادرم هميشه تعريف شما رو مي كرد ولي فكر نمي كردم اين قدر ناز باشين مريم گفت: درست مثل عروسك مي مونه ريما از تعريف انها سرخ شد و از انها تشكر كرد در اين بين رادين غرق لذت بود كه او مورد توجه خواهرهايش قرار گرفته خانم دلجو گفت: عزيزم اين رنگ بنفش و طلايي خيلي بهت مياد هر چند ماشالا خوشگلي هر چي بپوشي بهت مياد شكيلا هم كه به ان ها پيوسته بود گفت: اين دايي زاده ي من جنبه اش رو نداره خيلي تعريفشو نكنيد ريما فقط در جواب خنديد خواست از خواهر رادين چيزي بپرسد كه ديد رادين بلند شد و رو به جمع گفت: اگه اجازه بدين ما زحمت رو كم كنيم محبوبه گفت: هنوز نه چاي نه ميوه هيچي نخوردين رادين به سرش اشاره كرد رنگ و رويش هم پريده بود: ببخشين خيلي سرم درد مي كنه اين مسكن هايي كه خوردم همش خواب اوره بيشتر از اين نمي تونم خودمو كنترل كنم مهران دست به شانه ي او گذاشت: باشه چاي بخور بعد برو چاي برات خوبه مي خوام يه كم در مورد نديم باهات حرف بزنم نگاه رادين پر از پرسش بود ريما به جاي او پرسيد: پاپا جون نديم ديگه كيه؟ همون كسي كه شما رو نجات داد مگه اسمشو نمي دونستيد رادين دوباره روي مبل نشست: نه اسمشو به ما نگفت ما به اسم مرد سيني به دست مي شناختيمش مهران كنار رادين نشست: مي خوام نديم رو توي كارخونه به كارش بگيرم اونجا يه خونه ي سرايداري هم داره كه مي تونه زن و بچه اش رو هم بياره اون جا خانم دلجو گفت: منم مقداري پول كنار گذاشته بودم كه به يه موسسه ي خيريه كمك كنم مي ديمش به همين مرد همه كه صداي انها را مي شنيدند قرار شد هر كدام به وسع خود كمكي به نديم بكنند رادين با خوردن چاي برخاست و اين بار ديگر كسي مانع اش نشد چون مي دانستند كه حال مناسبي ندارد موقع خداحافظي نگاه كوتاهي به ريما انداخت و در حضور همه گفت: اميدوارم ديگه از اين اتفاقا براتون نيفته با رفتن رادين ريما حس كرد تحمل ان جمع را ندارد احساس خستگي مي كرد كنار دل انگيز و شكيلا نشست الناز و دلناز هم به انها پيوستند ريما خيلي دلش مي خواست دل انگيز باز هم از رادين بگويد مي خواست بداند او همچنان عاشق سينه چاك رادين است اما شكيلا با طرح سوالي خيال او را راحت نمود دل انگيز جون حالا كه شكر خدا قضيه ي ريما به خيرو خوشي تموم شده كي مراسم نامزدي راه مي اندازي؟ ريما متعجب به شكيلا و بعد به دل انگيز نگاه كرد: صبر كنين ببينم نامزدي چي؟ دل انگيز با دست دامنش را صاف كرد انگار خيلي راضي نبود: توي اين مدت كه تو نبودي من به خواستگاري نيما جواب مثبت دادم و قرار شد بعد از ازادي تو بله برون و نامزدي رو يك جا بگيريم ريما تو زندگيش تا اين حد خوشحال نشده بود صورت دل انگيز را بوسيد و به او تبريك گفت و ادامه داد: بالاخره رادين رو فراموش كردي؟ دل انگيز شكلكي به صورتش داد: اي ريما از بابت دل انگيز خيالش را حت شد گفت: البته رادين پسر خيلي خوبيه الناز به طعنه گفت: تو كه از اون بدت مي اومد ريما حالت دفاعي به خود گرفت: من كي گفتم از اون بدم مي اومده؟چرا حرف دهن من مي ذاري؟فقط گفتم من اين تيپ ادمي رو نمي پسندم همين حالا هم همينو مي گم اما اين دليل نمي شه ادم بدي باشه توي اين چند روز كه با هم بوديم فهميدم كه چه ادم خوب و مهربونيه و يه مرد واقعي شكيلا لبخند مرموزي بر لب اورد ولي چيزي نگفت و يكدفعه گفت: راستي از زن داداشم چه خبر؟ همه متعجب نگاهش كردند و رنگ دلناز پريد ريما گفت: زن داداشت؟ شكيلا حلقه ي نامزدي را در انگشتش چرخاند و با ادا گفت: فرينوش رو مي گم ديگه ريما زد زير خنده با ديدن رنگ و روي دلناز خنده بر لبهايش ماسيد و جواب داد: هنوز كه نه به داره نه به بار در ضمن خان داداش تو عاشق شده فرينوش كه چيزي از اين عشق نگفته شكيلا نگاه عاقل اندر سفيهي به او انداخت: خبر نداري همون روز كه تو از دم پاساژ از اون جدا شده بودي شهريار افتاده بود دنبال سرش و بعد از ردو بدل كردن شماره حالي به هولي ريما اين يكي را ديگر باور نداشت: شماها چه قدر نامردين منو باش كه فكر مي كردم چه قدر نگران من هستين اين از دل انگيز كه نذاشت من برگردم جواب داد اينم از شري نامرد كه به جاي اين كه دنبال من بگرده رفته با فرينوش ريخته رو هم دل انگيز در پي دفاع از خود گفت: به جونه داريوش(هميشه به جان برادرش قسم مي خورد)هيچ چيزي نبوده قبل از اين كه ما از گم شدن تو خبر داشته باشيم اينا اومدن خواستگاري بعدش كه اين اتفاق افتاد مامان همون جواب مثبت را به اونا داد ولي گفتيم تا تو پيدا نشي هيچ مراسمي برگزار نمي شه ريما دوباره او را بوسيد: مي دونم عزيزم باهات شوخي كردم دلناز از جايش بلند شد و انها را ترك كرده الناز با اخم به شكيلا گفت: خيلي بي ملاحظه اي تو كه مي دوني دلناز چه قدر به شهريار وابسته بود درست نبود كه اين طور بدون زمينه ي قبلي يه هو برگردي اينو بگي شكيلا تازه يادش امد چه گندي زده لبش را گزيد: حق با توئه خاك بر سرم كنن اصلا يادم نبود دل انگيز نگاهش غمگين شد طفلك دلناز لعنت به اين مردا ريما به طرفداري از شهريار برخاست: ببين دل انگيز جون من نمي خواهم از شري دفاع كنم هر دو برايم عزيز هستن اما عشق يه طرفه كه فايده نداره شري فقط اونو مثل خواهر خودش دوست داره نه چيز ديگه دلناز بايد توي اين مدت متوجه شده باشه الناز گفت: ريما جون راس مي گه هر چه زودتر از فكر شهريار بياد بيرون بهتره فقط كار شكيلا جون درست نبود نبايد يه هو اين خبر رو مي داد. شكيلا شرمنده سر به زير انداخت: به خدا اصلا حواسم به دلناز نبود دل انگيز گفت: خودتو ناراحت نكن كاريه كه شده ريما خميازه اي كشيد و از جا بلند شد: من ديگه بايد برم خيلي خوابم گرفته ديشب تا صبح بيدار بودم ريما تا كت خود را به تن كرد ميترا و مهران هم بلند شدند هر چه محبوبه اصرار كرد شب بمانند قبول نكردند ريما روي او را بوسيد و گفت: ماماني قول مي دم تند تند بهتون سر بزنم توي اين چند روز كه از همه دور بودم فهميدم كه چه قدر همتون رو دوس دارم اما امشب دلم مي خواد روي تخت خودم بخوابم چهار روز كف زمين اونم از نوع سيماني بدون هيچ امكاناتي خوابيدم حالا به من حق بدين كه دلم براي تخت و اتاقم تنگ شده باشه محبوبه او را بوسيد: برو عزيزم برو به امان خدا مواظب خودت باش(و رو به مهران و ميترا كرد)تا يه مدت نذارين تنها به جايي بره تو رو خدا مواظبش باشين ميترا گفت: خيالتون راحت باشه مادرجون به خانه كه برگشتند ريما بلافاصله لباس خواب ياسي رنگش را كه تاپ و شلواري كه پايين شلوارش چين داشت و بسيار نرم و راحت بود به تن كرد مسواك زد و روي تخت اش دراز كشيد چه احساس خوبي داشت توي اين مدت كه نبود اتاق تميز و مرتب مانده بود از تميزي ملحفه ها لذت برد و پتوي نرم و لطيفش را روي سر كشيد اما همين كه پلك هايش را بست رادين را با ان ته ريش و صورت خسته جلو نظرش امد در اين مدت كوتاه چه قدر به او عادت كرده بود برايشد عجيب مي نمود كه حالا بر عكس هميشه از تيپ او خوشش مي اومد و حس مي كرد زيباترين و بهترين مرد روي كره ي خاكي است با همان تبسم شيريني كه بر لب داشت و فكرو خاطره ي رادين به خواب رفت.

رادين وقتي پلكهايش را گشود روشني روز بر اتاقش سايه انداخته بود چشم به اطراف گرداند انتظار داشت توي همان زير زمين تاريك و نمور باشد و ريما با ان بلوز و شلوار خوشگلش و موهاي افشان در دو قدمي اش با نفس هاي منظم اش به او ارامش بدهد نرمي بالش و گرمي پتو به او فهماند كه در اتاقش است احساس گرما كرد پتو را از روي خود كنار كشيد و به پهلو غلتيد تمام ذهنش درگير ريما بود واقعا نمي دانست چگونه با دلش كنار بيايد دلش با تمام وجود ريما را مي خواست عقل و مغز به او نهيب مي زد كه اصلا نمي تواند با او زير يك سقف زندگي كند طرز فكر اين كجا و اون كجا با خود فكر كرد شايد چند روزي بگذرد از حال و هواي او خارج شود نگاهي به تقويم مقابلش انداخت قطعا كار خواهرش بود كه تقويم ديواري جديد را ره ديوار نصب كرده و مال سال پيش را برداشته بود تقويم چهار فروردين را نشان مي داد تخت خوابش درست كنار پنجره بود به طوري كه مي توانست دراز كش فقط كمي دستش را دراز كند و پنجره را بگشايد همين كار را كرد لاي پنجره را باز گذاشت و هواي مطبوع بهاري در اتاق پيچيد سوز سرد صبحگاهي باعث شد پتو را روي پاهايش بكشد اما پنجره را نبست دوست داشت هواي مطبوع بهاري روحش را صيقل دهد و با ارامشي عجيب چشمهايش را بست و دوباره ريما جلو نظرش امد با قيافه ي شب پيش در بلوز و شلوار بنفش رنگ جذب و موها هم چون خرمني سايه بان شانه ها و گردن قو مانندش با هيكلي فوق العاده زيبا و رويايي به نظر مي رسيد رويايي شيرين و خواستني حتي گام برداشتن او برايش زيبا و دلچسب بود هنوز بيست و چهار ساعت نشده بود كه حسابي دلش تنگ شده و نمي دانست چگونه خود را ارام كند ياد روز پيش افتاد كه در همين ساعت كنار هم بودند با خود گفت:خدايا اسير بودم اما چه اسارت شيرين و هيجان انگيزي بود
 صداي خواهر ها و مادرش را از اشپزخانه شنيد زير لب زمزمه كرد:بالاخره بيدار شدن بلند شد تخت خوابش را مرتب كرد و از اتاق خارج شد
 خواهرها دوره اش كردند خانم دلجو گفت:
 بذارين بره صورتش رو بشوره كم سروصدا كنين بچه ها بيدار مي شن طفلكا ديشب تا دير وقت بيدار بودن
 مهناز و مريم به كمك مادر شتافتند و ميز صبحانه را چيدند مهناز نان را از تستر خارج كرد و گفت:
 رادين خيلي لاغر شده انگار توي اين چند روز چيزي نخورده
 مريم برشي بزرگ از پنير را كنار كره گذاشت:
 ديشب حواسم بهش بود يكي دو لقمه بيشتر نخورد
 خانم دلجو سيني چاي را روي ميز گذاشت:
 لاغر نشده فقط كمي زير چشاش گود افتاده مال نخوابيدن و ضربه ايه كه به سرش خورده
 مهناز پشت ميز نشست و فنجاني چاي از سيني برداشت:
 خدا براشون نسازه كه به خاطر پول هر كاري رو مي كنن
 رادين خندان وارد اشپزخانه شد:
 خدا براي كي نسازه اجي خانوم؟
 مريم با خنده گفت:
 دشمنات
 رادين صندلي را كشيد و به جمع انها پيوست نگاهي به صبحانه ي مفصل انداخت:
 واي چه ميزي برام چيدين يادم باشه هر چند وقت يه بار برم اسارت كه شما اين طور تحويلم بگيرين
 خانم دلجو با عشق نگاهش كرد:
 قربونت برم كدوم دفعه صبحونه ي تو ساده بوده؟
 سرش را تكان داد:
 راس مي گين اين چند روزه بهمون پنير و يه تيكه نون كپك زده مي دادن با يك استكان كوچولو چاي كه عين اب يخ بود
 خانم دلجو به جاي دلسوزي براي پسرش گفت:
 طفلك ريما؟چه جوري تونسته بخوره؟تو رو خودم بزرگ كردم مي دونم با هر شرايطي مي توني كنار بياي ولي اون بچه
 رادين با شنيدن اسم ريما دوباره بدنش گرم شد:
 مي خورد ولي پدر منو دراورد اين قدر غر مي زد توي اين مدت اون چند وعده رو هم روي هم بذاري يه پرس كامل نخورد
 مهناز شكر توي چاي خود ريخت و گفت:
 طفلك
 مريم در حالي كه كره را روي برش نان مي ماليد گفت:
 خدا رو شكر كه بخير گذشت اين طور ادما خيلي خطرناكن باز جاي شكر داره شما رو كتك نزدن
 خانم دلجو به سر پسرش اشاره كرد:
 از اين بيشتر
 رادين ليوان اب پرتقالش را برداشت و گفت:
 مريم راس مي گه اون ضربه رو روز اول زدن ديگه بعدش با من كاري نداشتن فقط يه دختر بود كه انگار با ريما پدر كشتگي داشت هر وقت مي اومد اونو بي نصيب نمي ذاشت خدا رو شكر فقط دو بار اومد دفعه ي دوم بدجوري كتكش زد
 هر سه به حال ريما دلسوزي كردند مهناز گفت:
 زياد گريه كرد؟
 ليوان خالي از اب ميوه را روي ميز گذاشت:
 براي كتك نه ولي خب دختره ديگه اونم از نوع لوسش
 هر سه لبخند زدند چون مي دانستند او بي راه نمي گويد رادين ادامه داد:
 اما خدايي تحملش حرف نداشت فكر نمي كردم يه روز هم دووم بياره راستي ديشب گفتين دوماداي گرام كجا رفتن كه ازشون خبري نيست
 خانم دلجو لقمه اي به دست او داد و به جاي دخترهايش جواب داد:
 رفتن براي شركت از شيراز جنس بيارن
 خانواده ي دلجو شركت بزرگي داشتند كه هر دو دامادهايش شركت را مي چرخاندند و رادين رييس شركت بود اما تمام كارها را با اطمينان به انها سپرده بود و خيلي كم به شركت سر مي زد مگر مواقعي كه جلسه اي يا..........كه حضور خود را اعلام مي كرد
 دامادهاي خانم دلجو ادم هاي پاك و درستكاري بودند كه دلسوزانه براي شركت كار مي كردند
 مهناز فنجان هاي خالي را برداشت و شست يه دور ديگه چاي اورد و گفت:
 از تموم اين حرفا گذشته بريم سر اصل مطلب
 مريم خنده ي ريزي كرد و در ادامه ي حرف خواهر گفت:
 برات خواب ديديم
 رادين چشمهايش را از تعجب گرد كرد:
 خدا به دادم برسه خب تعريف كنين ببينم چه خبر شده
 مهناز گفت:
 اگر يادت باشه خودت دو سه ماه پيش اوكي دادي كه اگه مورد خوبي پيدا شد حاضري كه ازدواج كني
 رادين جا خورد توي اين موقعيت كه در گيري فكري داشت اصلا امادگي اين يك مورد را نداشت مريم ادامه داد:
 و حالا ما دو تا دختر خوشگل و خانوم برات كانديد كرديم كه يكي شون رو انتخاب كني
 اخم هاي رادين در هم رفت:
 ولي من اصلا امادگيشو ندارم
 مهناز با خلق و خوي تلخ گفت:
 بازم جا زدي؟من مي دونم كه تو حالا حالاها ازدواج بكن نيستي فقط ما رو بازي مي دي

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 114
  • بازدید ماه : 256
  • بازدید سال : 3,664
  • بازدید کلی : 181,800