loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
آیدین بازدید : 5671 جمعه 24 خرداد 1392 نظرات (0)

 

بعد از خداحافظی با خانوم صولتی تصمیم گرفتم به جای اینکه بهش زنگ بزنم برم خونه شو و بهش سر بزنم ....درسته از حرفای اون شبش هنوز یکم دلگیر بودم اما این دلیل نمیشد بهش سر نزنم اونم الان که مریض بود .... زنگ زدم خونه و از حوری خانوم خواستم یه سوپ آماده کنه ... حتما حالا که مریضه کسی نیست واسش سوپ بپزه ... منم اون نقشه رو گذاشتم کنار و به بقیه کارام رسیدم

بعدش هم رفتم خونه ظرف سوپ رو از حوری خانوم گرفتم و راه افتادم سمت خونه ماکان ... چون اولین دفعه بود می رفتم خونه ش واسه همین چند باری مجبور شدم وایستم و آدرس رو نشون بدم تا مطمئن شم مسیر رو درست اومدم ... بالاخره هر جوری بود خودم رو رسوندم خونه ش

خونه ماکان طبقه سوم یه مجتمع ده واحدی بود ... با آسانسور رفتم بالا جلوی در واحدش که رسیدم قبل از زدن زنگ در شالم رو مرتب کردم و زنگ رو زدم

بعد از سه بار زنگ زدن بالاخره در باز شد و ماکان در حالیکه یه کاپشن شلوار ورزشی تنش بود با موهای نامرتب و بهم ریخته جلوی در ظاهر شد ... معلوم بود از دیدن من درست جلوی در آپارتمانش تعجب کرده بود ... آخه بدون حرف زل زده بود بهم ... دیدم نمی خواد از شوک بیاد بیرون واسه همین گفتم: سلام ... مهمون نمی خوای؟؟؟

همین حرفم واسه از اینکه از شوک دربیاد کافی بود چون فورا گفت: خوش اومدی ... بیا تو ... و خودش از جلوی در رفت کنار ... منم رفتم داخل

ماکان: چی شده که از اینجا سر درآوردی ؟

آرمینا: ناراحتی برم؟

ماکان: نه نه ... منظورم این نبود

آرمینا: زنگ زدم شرکت خانوم صولتی گفت سرماخوردی و دو روزه نرفتی شرکت ... گفتم بیام بهت سر بزنم ... خب الان حالت چطوره ؟ ... بهتری؟

ماکان: مرسی ... آره بهترم ... راضی به زحمتت نبودم

آرمینا: زحمتی نیست ... نمی خوای دعوتم کنی تو ... قراره تا آخر همینجا وایستم و تو بازجوییم کنی

ماکان: نه نه ... ببخش اصلا حواسم نبود ... خیلی خوش اومدی

با راهنمایی ماکان رفتم و روی یکی از مبلا نشستم ظرف سوپ رو هم گذاشتم روی میز جلوم ....

ماکان به ظرف سوپ اشاره کرد و گفت : این چیه؟

آرمینا: سوپه ... دستپخت حوری خانومه .. سوپش حرف نداره ... صبح که شنیدم مریضی ازش خواستم برات سوپ بپزه

ماکان: مرسی ... شرمنده افتادی تو زحمت

آرمینا: وای تو چقدر تعارف می کنی ... از جام بلند شدم و ادامه دادم ظرفات کجاست؟

ماکان: چی !!!... ظرفام !!! ... واسه چی؟

آرمینا: نه معلومه هنوز حالت بده ... داری گیج میزنی ... می خوام تا قبل از اینکه سوپ سرد شه برات بکشم تا بخوری ... بدون ظرف که نمیشه

ماکان:آهان ... بشین خودم میرم میارمش

آرمینا: فقط بگو کجاست خودم میرم میارم ... مثلا مریضی و باید استراحت کنی

ماکان: آخه تو مهمونی ... بعدشم اینجا یکم بهم ریخته ست ... خودم برم بهتره

آرمینا: عیب نداره ... خونه ای که توش خانم نباشه بهم ریخته میشه دیگه ... تا این سوپه سرد نشده و از دهن نیوفتاده بگو ظرفاکجاست ... اونم که دید از پس من برنمیاد گفت: کابینت سوم بالا از سمت چپ ... ظرفا اونجاست

رفتم داخل آشپزخونه و طبق آدرسی که داده بود یه بشقاب برداشتم ....خواستم از توی جا قاشقیش قاشق بردارم که چشمم خورد به سینک ظرفشوییش که پر از ظرف و لیوان و قاشق نشسته بود .... پس واسه همین نمی خواست بزاره من برم براش ظرف بیارم

صدای سرفه ش میومد ... از اونجایی که آشپرخونه ش اوپن بود و به حال دید داشت می تونستم ببینمش روی مبل نشسته بود و سرش رو برده بود عقب چسبونده بود به مبل ... چشماشو بسته بود و مدام سرفه می کرد اونم چه سرفه هایی ...

از آشپزخونه خارج شدم ... رفتم رو به روش نشستم ... متوجه حضورم شد چشماشو باز کرد و یه نگاه بی رمق بهم انداخت : پیدا کردی؟

بشقابو نشونش دادم و گفتم :آره ... واسش سوپ ریختم و دادم دستش تشکر کرد و گفت: خودت چی پس؟

آرمینا: من که مریض نیستم ... در ضمن گرسنه م هم نیست ... بخور دیگه تا سرد نشده

ماکان: مرسی

آرمینا : خواهش میکنم

داشتم به اطراف خونه ش نگاه میکردم که سنگینی نگاهش رو حس کردم به طرفش برگشتم یه لحظه نگاهش رو قافل گیر کردم ، بلافاصله سرش رو انداخت پایین منم موبایلم رو از تو جیب مانتوم در آوردم وتا خودمو مشغول کنم ، داشتم کد گوشیم رو وارد میکردم که با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم سرش پایین بود و قاشق رو توی سوپ حرکت میداد انگار داشت با خودش حرف میزد

ماکان : میخواستم بابت اونشب ازت معذرت خواهی کنم

متوجه منظورش شدم اما خودم رو زدم به اون راهو گفتم: کدوم شب؟

ماکان: همون شب تصادف ....حالم واقعا بد بود نمیخواستم اونجوری باهات حرف بزنم ... بعدش هم بهت زنگ زدم ولی گوشیت خاموش بود .... به اینجای حرفش که رسید نگاهش رو از ظرف سوپ گرفت و زل زد بهم و گفت : فکر کردم حسابی از دستم ناراحت شدی که گوشیت رو خاموش کردی

دروغ چرا اون شب به این خاطر که از دستش ناراحت شده بودم و می دونستم ممکنه بعد از قطع کردن گوشی باهام تماس بگیره گوشی رو خاموش کرده بودم اما با این حال نخواستم این جریانو بیشتر از این کش بدم واسه همین با بیخیالی و خونسردی گفتم : آهان اونشب رو میگی ... نه بابا مگه بجه م درکت میکنم ....اونشب نباید زنگ میزدم ،از دستت هم ناراحت نیستم لبخندی به روش زدم و گفتم : خیالت تخت

ماکان زیر لب گفت : خدا کنه ... و دوباره مشغول خوردن شد

وقتی داشت می خورد زیر چشمی حواسم بهش بود ... انگاری نمی تونست راحت قورت بده .... فکر کنم گلوش حسابی درد می کرد ... رنگ رو روشم پریده به نظر میرسید

آرمینا: دکتر واست دارو چی نوشته؟

ماکان: دکتر نرفتم

آرمینا: چـــــــــی ... با این حالت نرفتی دکتر ... چرا؟؟؟

ماکان: گفتم استراحت کنم خوب میشم ...و دوباره شروع کرد به سرفه کردن

رفتم واسش یه لیوان آب آوردم دادم دستش ... وقتی خواست لیوان رو بگیره دستش به دستم خورد تازه اونموقع بود که فهمیدم تب هم داره

آرمینا: تب هم که داری؟

ماکان: نه ... فقط یکم گرمم

آرمینا: تو نخواستی و نتونستی بری دکتر .... موندم دانی چرا نبردت ؟؟؟ ... اصلا الان کجاست مگه نگفتی پیش تویه؟

منتظر نگاش میکردم که یه دفعه از جاش بلند شد و رفت توی دستشویی در پشت سرش با شدت بسته شد با عجله خودم رو به پشت در دستشویی رسوندم و صداش کردم

آرمینا: ماکان خوبی ؟چت شد یهو ؟

داشت بالا میاورد .. دستگیره در رو کشیدم تا در رو باز کنم که با صدای ضعیفی گفت: خوبم ... الان میام بیرون ... نتونست حرفش رو کامل کنه و دوباره عق زد دوباره صداش کردم جوابم رو نداد ای بابا این پسر اصلا به فکر خودش نیست از دیروز همینجوری بوده و نرفته دکتر اون دانی بی فکر هم معلوم نیست چه دلی داره این طفلی رو با این حال تنها گذاشته و معلوم نیست کجاست صدای شیر اب رو شنیدم از جلوی در عقب رفتم و به دیوار راهرو تکیه دادم

در باز شد و ماکان اومد بیرون دستش رو به چهار چوب در گرفته بود بدون توجه به من راه افتاد به سمت سالننمیتونست درست راه بره . تکیه مو از دیوار گرفتم و به طرفش رفتم بازوش رو گرفتم و بهش گفتم بهم تکیه کنه ، حسابی حالش بد بود حرارت بدنش رو حتی از روی لباس هم میتونستم به خوبی حس کنم زیر لب گفتم : میرم لباسات رو بیارم بریم دکتر .... رسیدیم به مبل وسط حال و کمکش کردم بشینه .... مستاصل ازش پرسیدم: اتاقت کدومه ؟ با بی حالی به اتاق ته راهرو اشاره کرد

رفتم سمت اتاقی که اشاره کرده بود درش رو باز کردم ... وای خدایا چی میدیدم ... اینجا اتاق بود یا بازار شام ... یادمه توی کانادا که بودیم اتاقش همیشه مرتب بود ... کلا آدم مرتبی بود ولی حالا ، اینجا شبیه هر چیزی بود الا اتاق ... با یادآوری حال بد ماکان آشفتگی و شلوغی اتاقش رو بی خیال شدم و رفتم سر وقت کمدش تا واسش لباس ببرم ... از توی کمدش یه بافت قهوه ای و یه جین مشکی برداشتم و از اتاق خارج شدم

بی حال و بی رمق روی همون مبل نشسته بود و چشماش بسته بود ... کنارش وایستادم و صداش زدم : ماکان .... لباساتو آوردم بهتره بپوشی بریم دکتر

چشماشو باز کرد لباسا رو ازم گرفت ... حالش اصلا خوب نبود نمی دونستم الان باید چیکار کنم ... یعنی بهش کمک کنم تا لباسش رو عوض کنه ... ولی من که روم نمیشد

بالاخره دل رو زدم به دریا و گفتم : کمک نمی خوای؟

با اون چشمای قهوه ای و کم رمقش نگام کرد و گفت: ممنون خودم می تونم ...

اونجا موندن رو دیگه به صلاح ندونستم واسه همین گفتم پس تا تو لباست رو عوض می کنی منم میرم این سوپ رو بزارم تو یخچال تا خراب نشه و وقتی برگشتیم برات گرم کنم بخوری

ماکان: ممنون لطف می کنی

ظرف سوپ رو بردم گذاشتم توی یخچال و ظرفاشو هم گذاشتم توی سینک ... یکم دیگه هم اون تو موندم و خودمو سرگرم جمع و جور کردن وسایل کردم تا راحت بتونه لباسش رو عوض کنه

بعد از چند دقیقه صداشو که به خاطر سرفه زیاد خش دار شده بود شنیدم که گفت: من آماده م

از اشپرخونه رفتم بیرون ... کیفم رو برداشتم و کمکش کردم از جاش پاشه ... دستمو بردم سمتش تا بازوشو بگیرم و کمکش کنم اما اون مخالفت کرد و گفت : مرسی خودم می تونم بیام

منم دیگه اصرار نکردم فقط آروم کنارش قدم برداشتم و مواظب بودم تا هر وقت حالش بد شد کمکش کنم ... رسیدیم به در خونه ... دستش رو دستگیره در بود که چشمم خورد به کاپشن چرمش که به جالباسی دم در آویزون بود

ارمینا:وایستا

دستگیره در رو ول کرد و پرسید چی شده ؟ ... چیزی جا گذاشتی؟

کاپشن رو از جالباسی برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم: اینو بپوش بیرون سرده ... ممکنه حالت بدتر شه

کاپشن رو گرفت و پوشید .... با هم از خونه خارج شدیم ... سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین .... آروم اروم قدم بر می داشت و دستش رو به دیوار گرفته بود و راه میومد ... معلوم بود راه رفتن سختشه ... اما نمی دونم چرا نمی خواست بزاره من کمکش کنم ... منم که دیدم دلش نمی خواد کمکش کنم اصراری نکردم

بالاخره هر طوری بود رسیدیم به ماشینم و سوار شدیم و رفتیم سمت درمانگاه ...

 دکتر بعد از معاینه ماکان گفت ریه ها و گلوش عفونت کرده ... علت داغی تنش و تهوعش هم وجود عفونت زیاده .... دکتر واسش کلی قرص و آمپول نوشت ...و ازش پرسید : خب پسرم از کی چیزی نخوردی؟

ماکان: یه دو روزی میشه چیزی نخوردم تا همین امروز که چند قاشق سوپ خوردم

دکتر: واسه همینه که فشارت پایینه ... سرماخوردی اونم اساسی ، چیزی هم نخوردی ، انتظار داری حالت خوب هم باشه ... برات یه سرم می نویسم بزن تا یکم حالت بهتر شه

بعد هم روشو کرد بهم و گفت: دخترم چرا اینقدر از شوهرت قافل شدی که به این روز بیوفته ... شما جوونا کی می خواین به فکر خودتون و زندگیتون باشین ... همش به فکر درس و کارتون هستین و زندگی و همسرتون رو فراموش می کنین

از حرفای دکتر دهنم باز موندم ... چی داشت واسه خودش می گفت... یعنی فکر کرده من و ماکان زن و شوهریم .... به ماکان نگاه کردم دیدم اونم مثل من تعجب کرده

داشتم حرفاشو واسه خودم هضم می کردم ... اونم همینجوری داشت نصیحتمون می کرد تا اینکه ماکان زودتر از من به خودش اومد و گفت: ایشون همسرم نیستن .... ما با هم همکاریم ...

دکتر: همکارین !!! ... من فکر کردم زن و شوهرین ... پس اگه این خانم جوون همسرت نیست و همکارته باید مجرد باشی جوون درسته؟

ماکان حرف دکتر رو تائید کرد

دکتر: همون ، مجرد هستی که به این روز افتادی ، اگه زن داشتی که نمیزاشت به این حال و روز بیوفتی .... از من می شنوی سعی کن هر چه زودتر ازدواج کنی و بعدش هم یه خنده ی مستانه ای کرد .همینطور که سرش پایین بود ومشغول نوشتن نسخه ش بود گفت چند روز بشین تو خونه کاملا استراحت کن و میوه و مایعات گرم هم یادت نره ... ماکان همونطور که سرش پایین بود با کلافکی پاشو تکون میداد.دکتر نسخه رو به طرف من گرفت و گفت دارو هاشو تهیه کنید یه سرم نوشتم که هر چه زودتر بزنه بهتره براش .... منم در حالیکه بلند میشدم تا نسخه رو از دستش بگیرم زیر لب تشکر کردم دکتر هم با لبخند مرموزی گفت : به سلامت .

بعد از خارج شدن از اتاق دکتر به طرف صندلی ها سالن انتظار هدایتش کردم و گفتم بشینه تا برم داروهاشو بگیرم اونم که حسابی حالش بد بود بدون هیچ مخالفتی نشست.از درمونگاهاومدم بیرون واز دارو خونه رو به رو داروهاشو گرفتم ... همونجا سرم و یه دونه از آمپولاشو زدیم ... بعد از تموم شدن سرمش برگشتیم خونه .

وارد خونه که شدیم گفت: ببخش امروز حسابی تو زحمت افتادی

آرمینا: زحمتی نیست ... بهتره بری استراحت کنی منم ببینم می تونم یه چیزی واسه ت بیارم بخوری

ماکان: نه دیگه نمی خواد زحمت بکشی ... بهتره بری خونه ... منم فعلا چیزی نمی خوام استراحت کنم حالم خوب میشه ...

آرمینا: بهتره پسر خوبی باشی و حرفم رو گوش کنی و بری استراحت کنی و به بقیه کارا هم کار نداشته باشی .... واسه اینکه از اون حال و هوا دربیاد ، سرمو کج کردم و ادامه دادم : باشه پسر گلم

یه لبخندی نشست روی لبش و گفت : چشم

آرمینا: آفرین عزیزم ... برو استراحت کن

نمی دونم چرا لبخندش جمع شد ... اول یکم نگام کرد بعد دستش رو برد توی موهاش و روندشون عقب ... یه جورایی کلافه میزد ... آروم گفت: حالم خوب نیست میرم دراز بکشم ... رفت سمت کاناپه روش دراز کشید ....

منم موبایلم رو از تو کیفم دراوردم و به مامان خبر دادم دیر تر میرم خونه ... کیفم و پاکت داروها رو گذاشتم روی اپن و رفتم توی اشپزخونه ... در یخچال رو باز کردم ... خوشبختانه یه پاکت شیر توی یخچال بود همون رو برداشتم و یکم ریختم توی ظرف و گذاشتم روی گاز تا گرم شه ... وقتی شیر گرم شد ریختم توی لیوان و براش بردم

چشمم که به ماکان افتاد دلم براش سوخت ... اخه عینهو پسر بچه های 5 ساله دراز کشیده بود روی کاناپه و پاهاشم جمع کرده بود توی شکمش ... فکر کنم سرما می خورد که این شکلی خوابیده بود تازه کاپشنش رو هم در نیاورده بود ...موهاشم ریخته بود روی پیشونیش ... خیلی دلم می خواست دستم رو ببرم توی موهاشو واز روی پیشونیش بزن کنار ...ولی خب می ترسیدم با اینکارم بیدار شه .... اونوقت من با چه رویی بهش نگاه کنم ...

بیخیال موهاش شدم و ظرفی که لیوان توش بود روگذاشتم روی میز و رفتم از توی اتاقش پتوشو بیارم .... وقتی پتوشو برداشتم چشمم خورد به قاب عکسی که زیر پتوش بود ... قاب عکس رو برداشتم و برگردوندمش ...

وای چی داشتم می دیدم ... این که عکس منو آرمین و ماکان بود که قبل از رفتن ماکان کنار دریا گرفته بودیم .... توی این عکس منو آرمین 13 سالمون بود و ماکان 14 سالش ... هنوزم اون روزی که این عکس رو گرفتیم یادمه .... یادش بخیر چه روزای خوبی بود .... چقدر زود گذشت اون روزا .... ... یه اه پر حسرت می کشم و از گذشته ها فاصله می گیرم ... قاب عکس رو گذاشتم سر جاش و همراه با پتو از اتاق خارج شدم ....

کنار ماکان که رسیدم خیلی آروم پتو رو کشیدم روش .... از اونجایی که گیج خواب بود متوجه نشد ... از روی اوپن پاکت داروهاشو برداشتم و آوردم گذاشتم روی میز ... خودمم روی زمین بین میز و مبلی که ماکان روش خوابیده نشستم و مشغول بررسی داروها شدم .... الان باید دو تا از قرصا شو بخوره ... دو تا قرص رو از توی پوشش جدا کردم و گذاشتمش توی ظرف کنار لیوان شیر ...بعد هم دستمو گذاشتم رو پیشونیش تا ببینم تب داره یا نه .... خوشبختانه تبش قطع شده بود و فقط یکم گرم بود

از تماس دستم با پیشونیش چشماشو باز کرد و با تعجب پرسید: چیزی شده؟

لبخندی میزنم و میگم: نه چیزی نیست فقط می خواستم ببینم تب داری که خوشبختانه دیدم تبت قطع شده و مشکلی نیست ... بهتره پاشی قرصاتو بخوری

پاشد نشست سرجاش ... ظرف رو کشیدم سمتش و گفتم :بفرما قرصاتو با شیر بخور گرمه باعث میشه درد گلوت کمتر شه؟

با یه تشکر دستش و برد سمت قرصا و برشون داشت و گذاشت توی دهنش ... لیوان شیر رو هم برداشت و آروم یکم ازش خورد و دوباره گذاشت سرجاش ... روی مبل جا به جا شد و سرش رو چسبوند به مبل و چشماشو بست

آرمینا: دیگه نمی خوای بخوری

بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت: نه مرسی همینقدر کافی بود

آرمینا: باشه پس دوباره استراحت کن تا برم سوپا رو هم برات گرم کنم

ماکان: مرسی ... یکم که استراحت کنم خودم پامیشم گرمش می کنم ... تو بهتره بری خونه ... داره شب میشه ، مامان و بابات نگرانت میشن

آرمینا: من که نمی تونم اینطوری و تو این حال تنهات بزارم و برم ... کارام رو می کنم بعدش میرم ... نگران اونا هم نباش بهشون خبر دادم که دیرتر میرم ... تو هم به جای اینهمه تعارف کردن بهتره استراحت کنی و به هیچی فکر نکنی

از جام پاشدم که برم به کارام برسم که صدای ارومش رو شنیدم که تشکر کرد ... خواست دوباره دراز بکشه که فوری گفتم : قبل از اینکه دراز بکشی بهتره کاپشنت رو درآری ... با همون چشمای بسته کاپشنش رو درآورد ... ازش گرفتم کاپشن و بردم گذاشت سرجاش اونم دراز کشید و سرش رو هم برد داخل پتو

برگشتم داخل آشپزخونه ... یادم رفت می خواستم چیکار کنم ... یه دور دور خودم زدم تا یادم بیاد واسه چی اومدم این تو که چشمم خورد به سینک پر از ظرفش ... من موندم این که گفت دو روزه هیچی نخورده پس کی این همه ظرف رو کثیف کرده گذاشته توی سینک ... اینطوری نمیشه باید یه سرو سامونی به این آشپزخونه بدم ... با وجود این همه ظرف کثیف مگه میشه اینجا کاری کرد ... اول از همه مانتو و شالمو درآوردم و گذاشتمش روی یکی از صندلی ها ....گل سرم رو هم باز کردم و به موهام اجازه دادم یه خورده استراحت کنن ... دستکشایی که روی لبه صندلی بود و برداشتمو دستم می کنم .... واسه دستم بزرگه ولی چاره ای نیست و مشغول شستن ظرفا میشم

کارم که تموم شد ظرف سوپ رو از یخچال بیرون آوردم و گذاشتمش روی گاز تا گرم شه .... چایساز رو هم زدم به برق تا واسه خودم چایی درست کنم ... چایی که اماده شد یه لیوان واسه خودم ریختم ... اما قبل از اینکه بخوام بخورمش صدای درمیاد ... یکی وارد خونه شد و در رو بست ... از اینجا نمی تونستم ببینم کیه ... همه وجودمو ترس میگیره ... یعنی کیه... ماکان که آشنایی نداشت که بخواد کلید اپارتمانش رو بده بهش ... نکنه دزده ... اگه دزد باشه من چیکار کنم ...

من یه دختر شجاعم ... نباید از چیزی بترسم من که تنها نیستم ماکان هم اینجاست درسته خوابه ولی مطمئنا اگه جیغ بزنم بیدار میشه ، پس هر کی باشه نمی تونه بهم آسیب برسونه ... همینطور که داشتم با خودم این حرفا رو زمزمه می کردم از آشپزخونه رفتم بیرون .... رفتم به سمت در باید ببینم این کیه ... الان رسیده بود به قسمتی که می تونستم ببینمش ...

اِ ... این که دانی بود .... داشت پالتوشو به جالباسی جلوی در آویزون می کرد ..... عجب عجوبه ایه این ، تو هوای به این سردی زیر پالتو فقط یه تیشرت آستین کوتاه جذب طوسی تنش بود .... عجب حواس جمعی دارم من .... خب معلومه وقتی داره اینجا زندگی می کنه حتما کلید اینجا رو هم داره ... اِ ... اِ ... اِ تو رو خدا ببین چقدر بی خود و بی جهت ترسیدم و فکر کردم دزد اومده ... یهو یاد حال بد ماکان افتادم و با عصبانیت پرسیدم : معلوم هست تو کجایی؟

با تعجب برگشت سمت صدا .... و بعد از اینکه یکم با تعجب بهم نگاه کرد همونطور که آروم میومد سمتم گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟

آرمینا: فکر کنم من بودم اول این سوال رو ازت پرسیدم

با شیطنت یه تای ابروشو داد بالا و گفت: چیه ... نکنه دلت واسم تنگ شده بود ،دلت می خواست منو ببینی واسه همین پاشدی اومدی اینجا ولی وقتی دیدی نیستم کلی نگرانم شدی ... آره ؟؟؟؟ بعد هم یه لبخند شیطون زد و ادامه داد : حالا که اینجام دیگه غصه نخوری عزیزم

یه دستمو به کمرم زدمو و چشمامو ریز کردم و گفتم :هه ... چه خوش خیال ، من ، دلم واسه تو تنگ شه ... عمرا .... تو آخرین آدمی توی دنیا هستی که ممکنه یه روز دلم براش تنگ شه ....فهمیدی آقای خودشیفته .... حالا هم بهتره این مسخره بازیا رو تمومش کنی و بگی کجا بودی که ماکان رو با اون حال خرابش تنها گذاشته بودی ؟

دانی: معلوم هست چی داریمیگی واسه خودت ؟ کدوم حال خرابش ؟وقتی من داشتم می رفتم که حالش از من و تو بهتر بود ، حالا تو این مدت چی شده که حالش خراب شده ..... شایدم علت حال بدش خودت بودی ... که اونم با اومدنت اینجا خوب خوب شده و الان داره تو ابرا سیر می کنه نه؟ ....

این پسره چی داشت واسه خودش می گفت ... یهویی آمپر چسبوندم و گفتم : کافر همه را به کیش خود پندارد .... فکر کردی همه مثل خودتن .... واقعا برات متاسفم که اینقدر ذهنت منحرفه ...

دانی:ریلی !!!!... یعنی می خوای باور کنم بینتون هیچی نبوده و نیست و هیچ خلوت عاشقونه ای هم درکار نبوده ؟ ... به نظرت رو پیشونی من نوشته احمق ؟؟؟

آرمینا: می خوای باور کن نمی خوای هم نکن به جهنم .... اصلا برام مهم نیست ... می دونی مشکل تو چیه؟ این که ذهنت مریضه ... البته تقصیر خودت هم نیست با این افکار پوچ بزرگ شدی و زندگی کردی و فکر می کنی روابط بین دو نفر باید فقط تو این چارچوب باشه .... من اگه اینجام به خاطر حال بد ماکانه ... به خاطر اینکه شدیدا سرماخورده ... وقتی امروز دیدمش داشت توی تب می سوخت ... اونقدر حالش بد بود که هیچی نمی تونست بخوره اگه می خورد هم برمی گردوند .... اگه متوجه نمیشدم مریضه و نمی رفتیم دکتر معلوم نبود چه اتفاقی براش بیوفته ... حالا فهمیدی چرا اینجام و چرا ازت پرسیدم کجایی ... فکر می کردم یه خورده انسانیت توی وجودت مونده باشه ... اما می بینم سخت در اشتباهم ... تو نه عاطفه داری نه انسانیت .... واست متاسفم

برگشتم که برم .... صدا شو شنیدم که گفت: کجا ؟؟؟ حرفاتو زدی ، راهتو کشیدی داری میری ؟... نمی خوای جواب تو بدم

بدون توجه بهش حرکت کردم سمت اشپزخونه ... هنوز یه قدم بیشتر برنداشته بودم که بازومو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند

انتظار یه همچین حرکتی رو ازش نداشتم و از اونجایی که با شدت برمگردوند ... تو فاصله خیلی کمی ازش متوقف شدم و موهای بازم پخش شدن توی صورتم ...با اون یکی دستش همینطور که موهامو خیلی آروم از توی صورتم میزد کنار گونه مو هم لمس می کرد ...با عصبانیت زل زدم تو چشماشو وگفتم: چته دیوونه ... چرا همچین می کنی ... ولم کن می خوام برم

حلقه دستش دور بازوم تنگ تر شد ...موهامو به شدت زد پشت گوشم .... نگاه خشمگینش رو به چشمام دوخت و گفت: وقتی دارم باهات حرف میزنم راهتو نکش برو .... حرفاتو زدی ... هر چی دلت خواست گفتی ، بعدم خیلی راحت راتو میکشی میری !!! ... شاید منم حرفی واسه گفتن داشته باشم

سعی کردم بازومو از حصار انگشتای دستش بیرون بکشم .... اما زورش خیلی بیشتر از من بود و عملا کاری ازم ساخته نبود ادامه دادم : ولم کن ... دوست ندارم گوش کنم مگه زوره .... اصلا خودتو و حرفات واسم هیچ ارزشی نداره ... ول کن دستمو

فشار دستش رو بیشتر کرد و گفت: نهمثل اینکه متوجه حرفم نشدی .... باید یه جور دیگه حالیت کنم ... بعد هم عصبی زل زد تو چشمام .... تو اون لحظه اصلا به اینکه منظورش چیه و می خواد چیکار کنه فکر نکردم و فقط داشتم تقلا می کردم تا بازومو از دستش بکشم بیرون

اینکه نسبت به خودش و حرفش بی توجه بودم عصبی ترش می کرد ... فشار دستش رو بیشتر کرد و همزمان اون یکی دستش رو آورد بالا و چونه مو با خشونت گرفت وسرمو چرخوند سمت خودش و مجبورم کرد بهش نگاه کنم ..... خواست چیزی بگه که صدای زنگ موبایلش بلند شد

گوشیش داشت همینطوری زنگ می خورد و اون بدون توجه بهش زل زده بود تو چشمام و انگاری قصد نداشت گوشیش رو جواب بده ... کلافه و عصبی نگاشو از چشمام گرفت و چونه مو ول کرد و دستشو برد سمت جیب شلوارش و گوشیش رو درآورد و گرفت جلو صورتش ....با دیدن شماره اخماش رو کشید تو هم و با گفتن لعنتی گوشیش رو جواب داد: بله

از اونجایی که هنوز بازوم تو دست دانی بود و فاصله مون خیلی کم بود می تونستم صدای شخص پشت تلفن رو واضح بشنوم ....صدای یه دختر بود که با یه لحن خیلی لوسی گفت: سلام عزیزم ... کجایی تو ؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ، نمیگی من نگرانت میشم ...

دانی: سلام ... کار داشتم نشد گوشیمو جواب بدم

- وای دلم هزار راه رفت ... خوبی عشقم ... زنگ زدم ببینم راحت رسیدی

دانی: آره

- عزیزم تو حالت خوبه؟

دانی: آره خوبم چطور مگه؟

- آخه یه طوری داری جواب میدی ... گفتم شاید اتفاقی واست افتاده

دانی: نه چیزی نیست ... فقط یکم خسته م و احتیاج به استراحت دارم

- وای الهی حق داری خسته باشی .... درسته دیشب شب خوبی داشتیم اما نشد بخوابی ... امروزم که همش دنبال کارای بابات بودی و بعد هم پرواز داشتی ... خب معلومه خسته ای .... باشه برو استراحت کن تا حسابی شارژ شی ، درست مثل دیشب .... بعد هم خنده مستانه ای کرد و ادامه داد : مواظب خودت باش عشقم ... می بوسمت بای

دانی هم زودی باهاش خداحافظی کرد و گوشی رو دوباره گذاشت توی جیبش و نگاش رو دوخت به نگام ... الان این من بودم که با خشم و عصبانیت زل زده بودم تو چشماش ... نگاش کلافه بود اما دیگه عصبانی نبود

دانی: چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟

آرمینا: تو هنوز دست از این کارات برنداشتی؟

دانی: جانم!!! منظورت کدوم کاراست؟

آرمینا: یعنی تو نمیدونی دیگه نه؟؟؟!! ... خیلی پستی .... فکر کردم تو این شش سال آدم شده باشی و دست از این کارات برداشته باشی... اما می بینم نه هیچ فرقی نکردی ..... تو خودت رو سپردی دست ه*و*س*ت ... برات فرقی هم نمی کنه کانادا باشه یا ایران یا هر جای دیگه .... فقط به فکر عیاشی و خوشگذرونی و کثافت کاریاتی ... حالم ازت بهم می خوره

در تموم مدتی که من داشتم این حرفا رو بهش می زدم ، می دیدم که هر لحظه نگاش خشمگین تر و عصبانی تر میشه ... فشار دستش روی بازوم هم هر لحظه داشت بیشتر میشد ...

دانی: آره همه اینا که گفتی درسته ... من هنوزم همونطوری زندگی می کنم اما می دونی چرا ؟؟؟

نگام رو از چشماش گرفتم و سرمور برگردوندم یه سمت دیگه می خواستم با این حرکتم بهش بفهمونم برام اصلا مهم نیست .... همین حرکتم باعث شد بیشتر عصبانی شه و با دست آزادش محکم چونمو گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش و مجبورم کرد بهش نگاه کنم ... ادامه داد: واسه این که شش ساله در حسرت دوباره چشیدن یه طعم خاصم ... شش ساله دنباله دوباره بوییدن یه عطر و بوی خاصم ... آره من این شش سال رو با دخترای زیادی بودم .... تو وجود تک تک اونا دنبال یه موجود عزیز میگشتم که خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم ... با خودم می گفتم شاید این یکی همون عطر و بوی آشنا و مورد علاقه م رو داشته باشه ... شاید این لبا همون طعم شیرین و دوست داشتنی رو داشته باشه ...

بعد با یه لحنی که دیگه عصبانی نبود و برعکس آروم و پر حسرت شده بود ادامه داد: ولی هیچکدومشون اون چیزی رو که من می خواستم نداشتن ... آره تو راست میگی من یه آدم پستم ... چونمو ول کرد و همونطورکه دستش رو آروم و نوازش گونه میکشید روی لب پایینیم ادامه داد پستم که دلم هوای تو و لبای شیرینتو کرده ... پستم که دلم هوای بوییدن عطر تنت رو کرده و واسه آروم کردن خودش رفته سراغ دیگرون ...

نگام به چشماش بود که احساس کردم سرش آروم آروم داره میاد پایین ...

خیلی زود متوجه منظورش شدم و قبل از اینکه لبش به لبم نزدیک شه دستمو بردم بالا و سیلی محکمی نثارش کردم ...سرش تو فاصله کمی از لبام متوقف شد .... چشماشو بست و دستش رو گذاشت روی صورتش ... از شدت ضربه کف دستم می سوخت .... از بهتش استفاده کردم و بازومو از توی دستش کشیدم و دویدم سمت اشپزخونه

اشک توی چشمام جمع شده بود و بغض راه گلومو بسته بود... چطور تونست زل بزنه تو چشمامو با افتخار از کثافت کاریاش حرف بزنه ... چطور تونست منو دلیل هوس بازیاش بدونه ... درباره من چه فکری کرده بود که می خواست ببوستم ....یه قطره اشک از گوشیه چشمم افتاد پایین و سر خورد روی گونه م ... سریع با انگشتم پاکش کردم .... صدای بسته شدن در اتاق اومد ... حدس زدم باید کار دانی باشه

با یادآوری اتفاقات چند لحظه قبل دوباره اشک به چشمام هجوم آورد .... برای اینکه مانع ریزش اشکام بشم چند بار پشت سر هم پلکام و بستم و باز کردم ... بغض داشت خفه م می کرد باید هر چه زودتر از اینجا برم

با دیدن مانتو و شالم که روی صندلی گذاشته بودمشون .... یه نگاه به خودم انداختم .... وای خدایا ، یعنی من این ریختی جلوی دانی وایستاده بودم ... یه جین لوله تفنگی آبی پام بود یه بافت جذب قرمز یقه هفت که یقه بازی هم داشت تنم بود ... موهامم که پریشون ریخته بود دورم .... ای وای من ... گل سرمو بستم و مانتو شالمو پوشیدم

داشتم از اشپزخونه می رفتم بیرون که احساس کردم یه بویی داره میاد ... سرجام وایستادم و بو کشیدم ... بوی غذا بود انگاری .... ای وای ، سوپی که گذاشته بودم روی گاز تا گرم شه ...سریع برگشتم سمت گاز ... تو دلم داشتم دعا می کردم که نسوخته باشه ... اول از همه زیرشو خاموش کردم ... بعدشم در ظرف رو برداشتم ... خدارو شکر قبل از اینکه برم بیرون زیرشو کم کرده بودم و الان فقط یکم ته گرفته بوده اما هنوز قابل خوردن بود ... از اینکه سوپه نسوخته بود یه نفس راحت کشیدم .... از توی کابینت ظرف برداشتم و سوپ رو کشیدم داخل ظرف ... ظرف سوپ رو به همراه یه لیوان آب گذاشتم توی سینی و از اشپزخونه خارج شدم

سینی رو گذاشتم روی میز ... چقدر خوشحال بودم که ماکان گیج خواب بود و چیزی در این مورد نفهمیده بود

سعی کردم اروم باشم دلم نمی خواست ماکان متوجه حال بدم بشه ... یه نفس عمیق کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم ... چون اگه با این بغض باهاش صحبت می کردم حتما می فهمید یه چیزی شده و من اصلا دلم نمی خواست که اون چیزی در این مورد بفهمه ... وقتی احساس کردم حالم بهتره آروم صداش زدم ...

بعد از دو دفعه که صداش زدم ، یه تکونی خورد و آروم پتو رو از رو سرش کشید کنار و با چشمای نیمه باز نگام کرد و روی مبل نیم خیز شد

آرمینا : سوپت رو گرم کردم

ماکان همونظور که با چشمای کنجکاوش بهم نگاه میکرد زیر لب تشکر کرد و سینی رو کشید سمت خودش و مشغول شد ... منم با لبخندی مصنوعی جوابش رو دادم و واسه اینکه تابلو نشم سرم رو انداختم پایین و مشغول بازی با انگشتام شدم .

ماکان : چیزی شده؟

سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم ... اخم غلیظی روی صورتش بود که باعث شده بود قیافه ش ترسناک به نظر برسه .... سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی صدام یکم میلرزید: نه چطور مگه؟

با همون اخمش جواب داد: آخه رنگت پریده ... احساس می کنم چشماتم یکم قرمزه ؟

سعی کردم لبخند بزنم اما فکر کنم به همه چی شبیه بود الا لبخند : نه چیز خاصی نیست فقط یکم خسته م ... و با دستپاچگی ادامه میدم اگه با من کاری نداری من دیگه برم خونه

ماکان یه نگاه به ساعتش کرد و گفت: اوه ساعت 8 شده !!! ... نباید تا این موقع شب می موندی .... حسابی دیرت شده ... ببخش که اینقدر امروز اذیتت کردم

آرمینا: عیب نداره ، خودم خواستم بمونم ... من دیگه میرم تو هم سعی کن استراحت کنی ... داروهاتو هم به موقع بخور ، تا زود زود خوب شی ... اگه کاری هم داشتی بهم زنگ بزن

ماکان : باشه... بازم به خاطر امروز ممنونم ... مواظب خودت باش و به بابا و مامانت هم سلام منو برسون ... ببخش که نمی تونم تا جلوی در باهات بیام ... یکم بدنم درد میکنه

آرمینا: اِ مگه ما با هم از این حرفا داریم ... تو الان باید استراحت کنی منم که راه رو بلدم پس نیازی نیست ... خدانگهدار

ماکان: خداحافظ

بعد از خداحافظی با ماکان کیفم رو برداشتم و سریع از خونه خارج شدم

سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه ... با روشن شدن ماشین و دور شدن از خونه ماکان بغضم شکست و اشکام دونه دونه سرمی خوردن روی گونه م ... انگاری اشکام واسه جاری شدن داشتن با هم مسابقه می دادن ... با یادآوری حرفای دانی هر لحظه شدت گریه م بیشتر می شد ... دلم نمی خواست جلوی اشکامو بگیرم ... می خواستم اونقدر گریه کنم تا سبک شم تا شاید بتونم اتفاقات امروز رو فراموش کنم ...

خیابونا شلوغ بود و ترافیک سنگینی تو مسیر بود ...هوا هم بارونی بود و نم نم داشت بارون میبارید ... اونقدر ذهنم درگیر بررسی و تحلیل اتفاقات امروز بود که واسه یه لحظه حواسم پرت شد و متوجه نشدم ماشین جلوییم وایستاده و قبل از اینکه ترمز کنم محکم زدم بهش ...

وای فقط همین یکی رو کم داشتم ... سرمو گذاشتم روی فرمون و چشمامو بستم ... با شنیدن صدای یه مرد چشمامو باز کردم واشکامو سریع پاک کردم و سرمو از روی فرمون بلند کردم

- اِاِاِاِ ببین چیکار ماشینم کرد ... مگه کوری خانم ... ماشین به این بزرگی رو نمیبینی وایستاده

صدای راننده ماشین جلویی بود که زده بودم بهش ... از ماشینش اومده بیرون و داشت به عقب ماشینش نگاه می کرد و مرتب با صدای بلند حرف می زد ... بعدشم گوشیش رو درآورد و زنگ زد به پلیس ... صحبتش که تموم شد گوشیش رو گذاشت تو جیبش

- نگا نگا نگا چیکار ماشین بی زبون کرده و حالا هم راحت نشسته پشت فرمون ... یه وقت خسته نشی ... زدی ماشین رو داغون کردی حداقل بیا پایین و دست گلت رو تماشا کن

حال خودم خیلی خوب بود حرفای این آقا هم شده بود قوز بالا قوز .... ماشینای پشت سر هم مرتب بوق میزدن ... تحملم تموم شد، کمربندم رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم جلوی ماشین تا ببینم چیکار شده که این آقا صداشو گذاشته رو سرش

- چه عجب بالاخره پرنسس از ماشینشون اومدن بیرون .... من موندم اینا رو چه حسابی به هر دختر بچه ای گواهینامه میدن ؟؟؟

درسته که ماشینش خسارت دیده بود ولی این دلیل نمیشد دهنش رو باز کنه و هر چی به دهنش میرسه بگه ... منم که اعصابم از قبل خورد بود اخمو کشیدم تو هم و رو به اون آقا گفتم : بهتره مواظب حرف زدنتون باشین آقای محترم ... درسته ماشینتون خراب شده اما این دلیل نمیشه که شما ادب و بذارید کنار ... من مقصرم قبول ، هر چی هم خسارت ماشینتون شد خودم میدمش اینکه دیگه داد و بیداد نداره

- جانم !!!... لطف می کنی خسارت میدی ... اینقدر ولخرجی نکن می ترسم پول توجیبیات تموم شه ... شایدم از ددی جونت واسم می گیری ... اما بهتره بدونی ماشینم صفر بود هنوز دو ساعت نیست تحویل گرفتمش می تونی واسم اینو هم درست کنی

صدای بوق ماشینای پشت سر هم تمومی نداشت

آرمینا: جوابتو بعدا می دم آقای به ظاهر محترم ولی قبلش بهتره تا اومدن افسر ماشینا رو بکشیم کنار تا اینا (و با دست به ماشینای پشت اشاره کردم ) رد شن بس که بوق زدن اعصاب واسم نزاشتن

- تو که اینقدر بی اعصابی چرا میشینی پشت فرمون ... بعد هم روشو کرد سمت اون یکی ماشینا ادامه داد: خیله خوب بابا کرمون کردین ... نمی بینین تصادف شده ... یکم صبر و حوصله هم خوب چیزیه ... رفت نشست توی ماشینش منم رفتم سمت ماشینم نشستم توش و ماشینا رو جا به جا کردیم ...

می خواستم از ماشین پیاده شم که گوشیم زنگ خورد ... حدس زدم باید بابا یا مامان باشه آخه ساعت 9 بود و خیلی دیر شده بود گوشی رو از توی کیفم درآوردم و در کمال تعجب دیدم روی صفحه ش نوشته شهرام ... این دیگه چیکار داشت ... توی شرکت که باهام سر سنگینه حالا این موقع شب واسه چی بهم زنگ زده ... حوصله شو نداشتم نمی خواستم جوابشو بدم ... هنوزم صدای اون اقاهه میومد که داشت همون حرفاشو تکرار می کرد ... گوشی اونقدر زنگ خورد که قطع شد

حالم خیلی بد بود اعصابم هم حسابی داغون بود دلم نمی خواست از ماشین برم بیرون دلم نمی خواست با یه همچین ادم بی منطق و بی ادبی هم کلام شم ... اون که هر چی دلش می خواست می گفت پس برم پایین که چی بشه ... خیلی خسته و کلافه بودم کاش زودتر افسر بیاد و تکلیفمون رو روشن کنه... خدایا امروز چرا تموم نمیشه ...

دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد ... بازم شهرام بود ... مثل اینکه این امشب کوتاه بیا نیست ... دکمه اتصال تماس رو زدم : بله

شهرام: سلام ... حالت خوبه؟ ...معلومه کجایی تو ؟

آرمینا: سلام ... خوبم .... چیکارم داری؟

شهرام : از بعد از ظهر توی شرکت ندیدمت ... قرار بود امروز یه سری نقشه رو بررسی کنی اما ازت خبری نشد ... شهریار که برگشت سراغ نقشه ها رو می گرفت منم گفتم چیزی بهم ندادی ... یه چند بارم زنگ زدیم گوشیت ولی در دسترس نبودی ... نگرانت شدم

آرمینا: مگه من بچه م که تو نگرانم میشی ... من 24 سالمه می تونم از خودم مواظبت کنم ... کار داشتم رفتم بیرون ... نقشه ها هم به جز نقشه ای که خود شهریار کشیده بود و به نظرم یکم ایراد داشت بقیه بررسی شده .... می رفتی از تو اتاقم برش می داشتی

شهرام : رفتم ولی توی اتاقت نبود

آرمینا: نبود!!! ... مگه میشه من نقشه ها رو ....

یهو یادم اومد که وقتی از شرکت رفتم بیرون نقشه ها رو با خودم بردم تا اگه ماکان حالش بهتر بود نقشه رو بهش نشون بدم و بفهمم ایراد داره یا نه ... خدایا چقدر من بدشانسم

شهرام: الو ... الو ، آرمینا ... هنوز پشت خطی؟

آرمینا: آره هستم ... نقشه ها توی ماشینمه با خودم بردمشون اما فکر می کردم کارم زود تموم شه و برگردم شرکت اما نشد

شهرام: باشه ایراد نداره ... بگو کجایی خودم میام ازت می گیرمشون

آرمینا: نه خودم واست میارمش

داشتم با شهرام صحبت می کردم که اون رانندهه زد به شیشه و خواست شیشه رو بدم پایین ... همونطوری که گوشی دستم بود شیشه رو دادم پایین

- بد نگذره یه وقت... زدی ماشین رو درب و داغون کردی حالا هم راحت اینجا نشستی ؟

آرمینا:شهرام یه لحظه گوشی دستت ... رو بهش گفتم: خب چیکار کنم ... اگه من بیام بیرون ماشین شما خوب میشه ؟؟؟..... وقتی از دستم کاری بر نمیاد بیام بیرون چیکار کنم ؟ ...سحر و جادو هم بلد نیستم تا اجی مجی کنم ماشینتون بشه عین روز اولش ..... نترسین فرار هم نمی کنم همینجام .... شما هم بهتره برید بشینید تو ماشینتون و منتظر افسر بمونین ....

- یه الف بچه چه زبونی داره ....امر دیگه ای باشه ... فکر کنم یه چیزی هم بهت بدهکار شدم الان نه؟؟؟!!! .... کاش ددی جونت به جای ماشین واست عروسک می خرید چون هنوز وقت عروسک بازیته نه رانندگی ... اونطوری حداقل به کسی آسیب نمی رسوندی

آرمینا:این چه طرز حرف زدنه ... بهتره مودب باشین آقا ... با بی ادبی مشکلی حل نمیشه

صدای شهرام از اون طرف خط میومد که داشت صدام می زد

شیشه رو دادم بالا و جواب شهرام رو دادم: چی داشتم می گفتم؟

شهرام: آرمینا ، کجایی الان ... این آقا کی بود .... چی داشت میگفت ... اونجا چه خبره؟

نفسم رو پر صدا دادم بیرون : تو خیابونم ... زدم به ماشین یکی ... حالا هم منتظریم افسر بیاد ... ولی این آقا دیگه شورشو درآورده

شهرام : آدرس بده میام پیشت

آرمینا: لازم نیست ... افسر که اومد خودم میام واست میارمشون

شهرام :خودم میام می خوام ببینم حرف حسابش چیه ...

آرمینا: باشه یادداشت کن .... بعد از دادن آدرس با شهرام خداحافظی کردم ... واسه بابا هم یه اس ام اس فرستادم و براش نوشتم که دیرتر میام چون باید نقشه ها رو برسونم دست شهرام ... اینطوری بهتر بود اونا هم نگرانم نمیشدن بعد هم گوشی رو گذاشتم توی کیفم ...

حدودا یه ربع بعد افسر اومد منم از ماشین پیاده شدم و رفتم پیششون .... یه چند دقیقه بعدش شهرام هم رسید و اومد سمتمون

اخماشو کشیده بود تو هم و با همون اخما داشت میومد سمتمون .... نزدیکمون که رسید بهش سلام کردم اما اون فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد

شهرام : خوبی

آرمینا: آره من خوبم ولی این آقا و ماشینش فکر نکنم

- می بینید جناب سروان چیکار ماشین نازنینم کرده این خانم ... میگم جناب سروان چرا به هر دختر بچه ای گواهینامه میدین که الان اینطوری شه ... من این ماشینو دو ساعت نیست از نمایندگیش تحویل گرفتم که الان به این روز دراومده

شهرام: بهتره درست صحبت کنی ... خب وقتی ماشین می خری و سوارش میشی باید بدونی که ممکنه همچین اتفاقایی هم بیوفته

- ببخشید شما؟

شهرام : چیه فکر کردی یه دختر تنها گیرآوردی می تونی هر چی از دهنت دراومد بهشش بگی ، نه جونم از این خبرا نیست

- ببین بچه سوسول من با تو هیچ حرفی ندارم پس برو کنار بزار باد بیاد این خانم خودش زبون داره می تونه از خودش دفاع کنه احتیاج به تو نیست پس مثل بچه ادم راتو بکش برو

شهرام : ببین تو رو خدا کی به کی میگه بچه سوسول ... من از اینجا تکون نمی خورم می خوام ببینم تو می خوای چیکار کنی ... هان؟

- مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشه نه؟ ... یه دفعه با زبون خوش بهت گفتم برو ، بهتره بری و شر درست نکنی

شهرام خواست چیزی بگه که سریع گفتم: شهرام تو رو خدا تمومش کن ... نمی بینی این ادم ادب و منطق سرش نمیشه .... چرا باهاش بحث میکنی

- هی دختر کوچولو مواظب حرف زدنت باش

تا اینو گفت شهرام رفت سمتشو یقیه پالتوشو گرفت و گفت: یه دفعه بهت گفتم وقتی داری با یه خانم صحبت می کنی مودب باش ولی مثل اینکه حالیت نمیشه چی میگم باید یه جور دیگه حالیت کنم و یه مشت خوابوند تو صورت اون مرده اونم نامردی نکرده و یه مشت حواله صورت شهرام کرد و سخت باهم گلاویز شدن

تازه الان متوجه هیکل اون آقاهه شدم ... یه جوون حدودا 30 -35 ساله بود قدش از شهرام کوتاه تر بود اما نسبت به شهرام چاق تر و هیکلی تر بود

افسر: آقایون بس کنین دیگه ...

ولی اصلا فایده ای نداشت رفتم جلوتر و گفتم: شهرام ولش کن ... خواهش میکنم ولش کن ... شهرام با تو ام ...

صداشو شنیدم که با عصبانیت داد زد : برو عقب و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن ...

ولی من همونجا موندم یهو دیدم برگشت سمتم ... خدایا چقدر قیافه ش ترسناک شده بود دوباره داد زد: مگه کری بهت میگم برو عقب ...

صدای دادش باعث شد ناخواسته چند قدم برم عقب و بچسبم به ماشین ... بالاخره اون افسر و چند نفری که شاهد دعوا بودن تونستن اونا رو از هم جدا کنن و اونا دو تا هم همینطور که واسه هم خط و نشون می کشیدن از هم فاصله گرفتن

رفتم سمت شهرام ... نزدیکش که رسیدم دیدم داره از گوشیه لبش خون میاد ... سریع از تو جیبم دستمالی درآوردم و گرفتم سمتش ... داشت با دستمال گوشیه لبش رو پاک می کردم که پرسیدم: خوبی؟

اونم فقط سرش رو تکون داد که یعنی آره ... منم دیدم خیلی عصبانیه دیگه چیزی ازش نپرسیدم

بالاخره کار افسر تموم شد و همون طور که خودمم می دونستم من مقصر تصادف شناخته شدم و هزینه تعمیر ماشین اون آقا بهم محول شد .... اما اون اقا انگاری به همین راضی نبود چون گفت : جناب سروان ماشینم صفر بوده الان کلی افت قیمت پیدا کرده اینو چیکار کنم پس

افسر : اینم راه داره .... کارشناس بیمه می تونه افت قیمت ماشینتون رو مشخص کنه و این خانم موظف به پرداختش هستن ...

کارت ماشین و شماره همراهم رو دادم به اون اقا تا بره کارای تعمیر ماشینش رو انجام بده و هر وقت کارش تموم شد باهام تماس بگیره بعد هم هر کدوممون رفتیم سمت ماشینامون

داشتم سوار ماشین میشدم که شهرام مانع شد و گفت : تو بهتره با ماشین من بری، منم ماشینت رو با خودم می برم تا فردا ببرمش تعمیرگاه دوستم واست درستش کنه ... خسته تر از اینی بودم که بخوام باهاش مخالفت کنم و مثل یه دختر حرف گوش کن سویچم رو گرفتم سمتش و ازش تشکر کردم و اونم سویچش رو داد بهم ، بعدشم باهاش خداحافظی کردم و سوار ماشینش شدم و راه افتادم سمت خونه

به خونه که رسیدم ساعت 11:30 بود ....ماشین رو توی حیاط پارک کردم ....وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم مامان پرده رو زده کنار و از پنجره داره حیاط رو نگاه می کنه .... برقای خونه هم روشن بود این یعنی اونا هنوز بیدارن ... وارد هال که شدم دیدم بله بابا و مامان و حوری خانم ، هر سه تاشون نگران منتظر منن

آرمینا:سلام

مامان: سلام مامان جون معلوم هست کجایی تو؟ ... چرا اینقدر دیر کردی؟ ... ماشین شهرام دست تو چیکار میکنه ؟ .... اصلا ماشین خودت کجاست؟

بابا: سلام عزیزم ... حالت خوبه؟ کجایی تو ساعت یازده و نیمه؟

حوری خانم : سلام آرمینا جون ... خوبی عزیزم؟

آرمینا: مرسی خوبم ... جریانش مفصله ، حالا میگم براتون ... نشستم روی مبل و رو به حوری خانم گفتم میشه لطفا یه لیوان آب واسم بیارین

حوری خانم : الان واست میارم دخترم

حوری خانم که آب آورد تشکر کردم و خواستم تعریف کنم چی شده که یهو مامان پرسید :قبل از اینکه بگی جریان چیه بگو ببینم شام خوردی؟

آرمینا: نه نخوردم ... گرسنه م نیستم

مامان: پاشو اول شامت رو بخور بعد بیا و واسمون همه چی رو تعریف کن

آرمینا: مامان جون گفتم که میل ندارم ... خیلی هم خسته م بشینین تا واستون تعریف کنم ... و کل جریانات امروز رو براشون تعریف کردم .... وقتی مطمئنشون کردم که فقط یه تصادف معمولی بوده و فقط یه خرده جلوی ماشین خراب شده ، بالاخره رضایت دادن برم ... بهشون شب بخیر گفتم رفتم بالا .... سرم حسابی درد می کرد بعد از عوض کردن لباسام یه دوش گرفتم و یه مسکن خوردم و سرم حسابی درد می کرد بعد از عوض کردن لباسام یه دوش گرفتم و یه مسکن خوردم و دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد

دو هفته ای از مریضی ماکان می گذره بعد از اون شب زیاد بودن کارم رو بهانه کردم و دیگه واسه عیادت ماکان نرفتم خونه ش و به جاش با تلفن حالش رو می پرسیدم آخه دلم نمی خواست دوباره با دانی رو به رو بشم هنوز وقتی یاد حرفای اون شبش میوفتم حس بدی بهم دست میده ...

پس فردا زمان برگزاری مناقصه ست ... قراره مناقصه توی رامسریعنی همون جایی که محل برگزاری پروژه هست انجام شه .... ما هم تصمیم گرفتیم امروز راه بیوفتیم سمت رامسر ... زودتر میریم چون می خوایم قبل از مناقصه یکم استراحت کنیم .... قراره من و مهسا و ماکان و فرشید ( همکار ماکان) با ماشین ماکان بریم و شهریار و شهرام هم فردا وقتی کاراشون تموم شد بیان پیشمون .... الانم منو مهسا جلوی در خونه ما وایستادیم و منتظریم ماکان بیاد و راه بیوفتیم سمت رامسر

داشتم با مهسا حرف می زدم که چشمم خورد به ماشین ماکان که درست رو به رومون اون سمت خیابون پارک کرد

آرمینا: بالاخره اومد

مهسا: چه عجب بالاخره آقا تشریف آوردن ... فکر کنم قرارمون مال نیم ساعت قبل بود

آرمینا: خیله خب تو هم حتما براش مشکلی پیش اومده که دیر کرده تو هم به جای غر غر کردن بهتره چمدونت رو برداری بریم سوار شیم

با مهسا رفتیم اون سمت خیابون همزمان ماکان و فرشید همراه یه دختر از ماشین پیاده شدن

از دیدن دختری که همراهشون بود حسابی تعجب کردم مهسا هم مثل من از دیدن دختری که همراهشون بود جا خورده بود اینو از سوالش فهمیدم

مهسا:آرمینا این دخترِ دیگه کیه ؟ ... خواهر ماکانه یا از همکاراشونه ؟ ... منظورم اینه توی شرکتشون کار می کنه ؟

آرمینا: منم نمی دونم فقط می دونم خواهر ماکان نیست آخه اون تک فرزنده

مهسا: نمی دونی ؟ ... یعنی چی که نمیدونی .... تو که چند بار رفتی شرکتشون اونجا ندیدیش ؟

آرمینا: نه تا حالا ندیدمش

مهسا: یعنی نمیشناسیش

آرمینا: وقتی ندیدمش از کجا باید بشناسمش

دیگه تقریبا رسیده بودیم نزدیکشون باهاشون سلام کردیم که ماکان گفت : ببخشید دیر شد یکی از نقشه ها رو جا گذاشته بودم بین راه یادم اومد تا برگشتیم و برش داشتیم الان شد

آرمینا: عیب نداره پیش میاد دیگه

فرشید: خب پس سوار شین بریم دیگه

مهسا: باشه فقط ماکان خان نمی خواین این خانم رو معرفی کنین

ماکان: ای وای ببخشین این نقشه حواسم رو کلا پرت کرده بود ...البته فرشید جون باید معرفی رو انجام میداد اما انگاری اونم مثل من فراموش کرده خب عیب نداره خودم معرفی می کنم و با دستش از دختری که پشت سر فرشید وایستاده بود خواست بیاد جلو بعد هم رو کرد سمت منو مهسا و ادامه داد: معرفی می کنم ایشون تانیا هستن خواهر فرشید ... تانیا خانم دانشجوی ترم آخر کارشناسی معماری هستن و واسه انجام کارای پروژه تحقیقاتیشون تو این سفر همراهیمون می کنن ... بعد هم با دستش به مهسا اشاره کردو و رو به تانیا ادامه داد: مهندس مهسا تهرانی و ایشون هم مهندس آرمینا فهمیمی هستن

من و مهسا هم با تانیا دست دادیم و احوالپرسی کردیم ... تانیا یه دختر نسبتا لاغر بود با پوست سبزه و چشمای قهوه ای ، قدشم از من یکم کوتاهتر بود ...حالا که دقیقتر نگاش می کردم متوجه شباهت زیادش به فرشید می شدم ... ماکان و فرشید چمدونامون رو بردن گذاشتن صندوق عقب ماشین و بعد از اینکه همگی سوار شدیم راه افتادیم سمت رامسر

فرشید: چقدر همه ساکتین حوصله م سر رفت میگم ماکان تو توی ماشینت شعر گوش نمیدی؟

ماکان: چرا گوش میدم

فرشید: قربون دستت پس یه آهنگ بزار واسه مون

ماکان ضبط ماشینش رو رو شن کرد و صدای معین توی ماشین پیچید

 

با حس عجیبی ، با حال غریبی / دلم تنگته

پر از عشق و عادت ، بدون حسادت / دلم تنگته

گله بی گلایه ، بدون کنایه / دلم تنگته

پر از فکر رنگی ، یه جور قشنگی / دلم تنگته

تو جایی که هیشکی ، واسه هیشکی نیستو ، همه دل پریشن!

دلم تنگه تنگه ، واسه خاطراتت ، که کهنه نمیشن

دلم تنگه تنگه برای یه لحظه ،کناره تو بودن

یه شب شد هزار شب ، که خاموش و خوابن / چراغای روشن

 

مهسا که بین منو تانیا نشسته بود سرشو آورد نزدیک گوشم و خیلی اروم گفت: نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه این آقا خوش تیپه این آهنگ رو واسه تو گذاشته

مثل خودش اروم جواب دادم : من میدونم چرا چون تو دچار توهم شدی خوبه بهت گفته بودم اون عاشق رژین بود

مهسا: ولی من شک دارم به نظرم اینا حرف دل خودشه به تو ...دیده تو آی کیوت پایینه و متوجه نمیشی خواسته حرف دلش رو از زبون معین بشنوی شاید بفهمیش ... بهتره خوب گوش کنی عزیزم ... بعد هم سرش رو برد عقب و به حالت قبلیش نشست ... من درست پشت سر ماکان نشسته بودم از توی آینه نگاش کردم حواسش به جاده بود اما داشت زیر لب همراه با خواننده آهنگ رو زمزمه می کرد

 

منه دل شکسته ، با این فکر خسته / دلم تنگته

با چشمای نمناک ، تر و ابری و پاک / دلم تنگته

ببین که چه ساده ، بدون اراده / دلم تنگته!

مثله این ترانه ، چقدر عاشقانه / دلم تنگته

دلم تنگته ....

 

فرشید: گفتم یه اهنگ بزار دلمون باز شه این سکوت رو بشکنه نگفتم اینو بزار که گریه مون بگیره ... چیه اینا گوش میدی آدمو همش یاد غم و غصه هاش میندازه ... دستش رو برد سمت ضبط که خاموشش کنه که صدای ماکان دراومد: دست بهش نمیزنی دارم گوش میدم ... فرشیدم دستش رو کشید کنار و ساکت نشست سر جاش

 

یه شب شد هزار شب ، که دل غنچه ی ما ، قرار بوده واشه

تو نیستی که دنیا ، بسازم نرقصه ، به کامم نباشه

چقدر، منتظرشم ، که شاید از این عشق ، سراغی بگیری!

کجا ، کی ؟ کدوم روز؟ / منو با تمام دلت میپذیری؟!

منه دل شکسته ، با این فکر خسته / دلم تنگته

با چشمای نمناک ، تر و ابری و پاک / دلم تنگته

ببین که چه ساده ، بدون اراده / دلم تنگته!

مثله این ترانه ، چقدر عاشقانه / دلم تنگته

دلم تنگته

 

با تموم شدن اهنگ فرشید سریع ضبط رو خاموش کرد

ماکان: اِ چرا همچین کردی مگه نمی خواستی آهنگ گوش بدی

فرشید : نه من کلا منصرف شدم همین یه دونه اهنگت گفت سلیقه ت چطوریه .... اخه آدم تو راه شمال یه همچین اهنگایی گوش میده ...

تانیا: فرشید راست میگه ماکان خان خب دلمون گرفت مگه نه مهسا جون

مهسا: خب درسته اهنگش آروم بود ، اما پر معنی بود فکر کنم ماکان خان خیلی دلتنگن نه؟

خدا بگم چیکارت کنه مهسا باز این هر چی به ذهنش رسید رو به زبون آورد اخه یکی نیست بهش بگه به تو چه ؟با آرنجم آروم زدم توی پهلوش تا بفهمه و ساکت شه ...اما اون پرروتر از این حرفا بود برگشت سمتم و با چشم و ابرو اشاره کرد نگاه کنم ... منم چشمام رفت سمت آینه ... ماکان همونطوری که حواسش به رو به روش بود یه لبخند روی لبش داشت

صدای مهسا رو کنار گوشم شنیدم که گفت: دیدی حق با من بود

آرمینا:از کجا معلوم

مهسا: از اون لبخند ژکوندی که روی لبشه ....

آرمینا:دیوونه اون الان تو دلش داره به تو و تخیلاتت می خنده ،حالا هم تا ضایمون نکردی بکش کنار ...

واسه نهار کنار یه رستوران بین راهی وایستادیم . بعد از خوردن نهار به راهمون ادامه دادیم .... تانیا که تا سوار شد هندزفریشو زد توی گوشش و چشماشو بست فرشید و ماکان هم با هم صحبت می کردن ... مهسا هم که مشغول اس ام اس بازی شد ... منم که حسابی حوصله م سر رفته بود از شیشه سمت خودم منظره بیرون رو تماشا می کردم طبیعت شمال کشور توی اخرین ماه سال برام جالب بود

بالاخره به رامسر رسیدیم قرار بود تا زمانی که اینجا هستیم توی ویلای بابای ماکان بمونیم .... بعد از اینکه وارد ویلا شدیم قرار بر این شد مهسا و شهریار توی اتاق پایین باشن ، منو تانیا هم توی یکی از اتاقای طبقه بالا باشیم ، شهرام و فرشید و ماکان هم توی اون یکی اتاق بالا بمونن

وضعیت اتاقا که مشخص شد هر کدوم چمدونمون رو با خودمون بردیم به اتاقمون .... تانیا رفت حموم تا دوش بگیره من هم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین .... فرشید روی یکی از مبلا نشسته بود مهسا هم داشت با تلفنش صحبت می کرد

فرشید: پس کو تانیا ؟

آرمینا: رفتش حموم ... ماکان کجاست؟ خوابیده؟

فرشید : نه بابا توی آشپزخونه ست می خواست چایی درست کنه

رفتم توی آشپزخونه: کمک نمی خوای

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 81
  • بازدید ماه : 223
  • بازدید سال : 3,631
  • بازدید کلی : 181,767