loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
migmig بازدید : 1043 چهارشنبه 05 تیر 1392 نظرات (0)

پرهام و هومن از اتاق بیرون امدند...
هومن گفت:پرهااااااام...؟
پرهام نگاهش کرد وگفت:بلههههههه...
-میگمااااااا...
-بگوااااااا...
هومن با اخم نگاش کرد وگفت:داری منو مسخره می کنی؟
پرهام خندید و به طرف اشپزخونه رفت که بین راه هومن بازویش را گرفت..
پرهام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چیه؟...چته تو؟...
هومن خندید و گفت:پرهام دیدیش چه خوشگله؟...
پرهام ابروشو انداخت بالا و گفت:کی؟...
هومن زد به بازوشو گفت:مامان بزرگو میگم دیگه...
پرهام اخم کرد وگفت:مسخره..صدبار گفتم با خانم بزرگ شوخی نکن و اینجوری هم درموردش حرف نزن...
هومن با اخم سرش را برگرداند وگفت:خیلی خوب بابا...حالا که اون نیست تو شدی وکیل مدافعش؟...درضمن
منظورم اون دختره بود ...دیدیش چه خوشگل بود؟
پرهام دست به سینه رو به روش وایساد و گفت:اره دیدم...که چی؟...
-چشماشم دیدی؟
-اره...
-به نظرت اشنا نیست؟
پرهام کمی فکرکرد وگفت:نه...چطور؟می شناسیش؟
هومن متفکرانه نگاهش کرد وگفت:نه..ولی به نظرم اشنا میاد...انگار یه جایی دیدمش...اما کجا...(شونهشو انداخت
بالا و گفت:نمی دونم.
پرهام سرش را تکان داد و گفت:ولش کن..طبق معمول توهم زدی..بیا بریم با نسرین خانم کار دارم...
خودش زودتر رفت تو اشپزخانه ولی هومن بی توجه به او هنوز به چشم ها و صورته فرشته فکر می کرد ولی به
نتیجه ای نمی رسید...
*******
خودمو کشیدم بالا تا روی تخت بشینم...شونهم درد می کرد صورتم از درد جمع شده بود بالاخره توی جام نشستم و
تازه تونستم اطرافمو درست و حسابی ببینم....
اتاقه نسبتا بزرگی بود...گوشه ی اتاق سمته راستم یه قفسه ی کوچیکه کتاب بود و کنارش هم میز کامپیوتربود که
روش هم یه لپ تاپه سفید بود.رنگه پرده ها ابی ملایم بود و دیوارها هم به رنگه سفید و ابیه روشن بود.. تختی هم
که من روش خوابیده بودم دو نفره بود...یه قابه عکس هم روی میزه کناره تخت بود که توش عکسه یه زنه جوون
ویه نوزاد بود که اون زن نوزاد رو تو بغلش گرفته بود و توی دوربین لبخند می زد...
زیاد در موردش کنجکاوی نکردم...
یه دفعه یاده کیف دستیه کوچیکم افتادم...به دستم نگاه کردمو نفس راحتی کشیدم...کیفم به بندش یه زنجیره زخیم
اویزون بود که من اونو به صورته دستبند دوره دستم بسته بودم و به همین خاطر باز نشده بود...ولی چطور پرهام
و هومن پیداش نکرده بودن؟...
درشو باز کردم..خداروشکر هیچی ازش کم نشده بود...یاده شیدا افتادم...ای خدا یعنی الان در چه حاله؟..باید بهش
زنگ بزنم...
گوشیشو از تو کیفم در اوردم..روحالته سکوت بود و تقریبا 47 تا تماسه بی پاسخه روی صفحه اش نشون می داد
که شیدا خیلی نگرانمه ...
خواستم شمارشو بگیرم که در اتاق باز شد و یه خانمه نسبتا مسن وارد اتاق شد...
تو یه دستش یه پلاستیکه دسته داره مشکی بود و تو یه دسته دیگه اش یه لیوان اب میوه...
با لبخنده مهربونی به طرفم اومد و با ناله کنارم روی تخت نشست.
در حالی که پاهاشو با یه دستش می مالید لیوانه اب میوه رو به طرفم گرفت و گفت:بیا دخترجون..این اب میوه
روبخور یه کم جون بگیری...
با لبخند لیوانو ازش گرفتم و گفتم:ممنونم مادرجان...چرا زحمت کشیدید؟
لبخندش پررنگتر شد و گفت:اینجا همه منو نسرین خانم صدا می زنند..تو هم راحت باش گلکم...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:پس..پس شما نسرین خانم هستید؟
سرشو تکون داد و گفت:اره مادر...چرا تعجب کردی؟
من من کنان و خجالت زده گفتم:اخه..اخه من...من فکر کردم شما..نه یعنی نسرین خانم ....
خندید و گفت:بگو مادر...خجالت نکش...
سرمو انداختم پایین و گفتم:اخه...توروخدا ببخشید اقا هومن اینجوری گفتن..من فکر کردم نسرین خانم ...یه موشه
ازمایشگاهیه..
نسرین خانم اول با تعجب نگام کرد و بعد یه دفعه زد زیره خنده و حالا بخند کی نخند...
همین طور که داشت اشکاشو پاک می کرد گفت:امان از دسته این بچه...اشکال نداره مادر من هومنو
می شناسم...به من و داداشش که می رسه نمیدونی چه اتیشی می سوزونه..همهش سربه سرمون میذاره ولی جلوی
غریبه ها نمیشه با یه من عسل هم خوردش..از بس جدی وبداخلاقه...ولی نمیدونم چطور شده که جلوی تو همین
اوله بسم الله این حرفو زده..
لبخند زدمو نگاش کردم...
دستشو اورد جلو با مهربونی کشید به صورتم ..
بعد یه نگاه به سرتا پام کرد و توی چشمام خیره شد وگفت:ماشاالله..هزار الله و اکبر...مثله ماه میمونی مادر...اسمت
چیه؟
خجالت زده لبخند زدمو و گفتم:ممنونم...اسمم...فرشته است.
خندیدو سرشو تکون داد و گفت:میدونستم...اسمت خیلی به خودت میاد...درست مثله فرشته هایی...از همون اول که
دیدمت اینو به هومن و پرهامم گفتم.
از این حرفش بیشتر شرمم شد و سرمو دیگه بلند نکردم...
نسرین خانم گفت:سرتو بلند کن مادر...قربونه شرم و حیات برم...
بعد پلاستیکی که کنارم بود رو برداشت و به طرفم گرفت و گفت:بیا مادر..این لباسا رو بپوش...لباسای خانم
کوچیک بوده...می تونی بپوشیشون..
بعد از جاش بلند شد و گفت:من برم ببینم پسرا به چیزی احتیاج دارن یا نه...بازم میام پیشت...بهتره استراحت
کنی...
-باشه..واقعا ازتون ممنونم..شبتون بخیر نسرین خانم.
همونطور که به طرفه در می رفت دستشو تو هوا تکون داد وگفت:شبه تو هم بخیر مادر....
بعد از اتاق بیرون رفت و درو بست...
به این فکر می کردم که خانم کوچیک دیگه کیه؟...نکنه همین زنه تو عکسه؟...
با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا...به من که ربطی نداشت..بی خیال.
لباسا رو از توی پلاستیک در اوردم...یه شلوار جین سفید و یه پیراهنه ابی تیره و یه شاله سفید و یه صندله ابی و
سفید بود...
رفتم جلوی اینه ایستادم... یقه ی لباسم کمی خونی شده بود...دستمو بردم پشتم و به سختی دستمو به زیپش رسوندم
و بازش کردم..لباسه سنگینه عروسیم افتاد رو زمین...با حرص و خشم با پام پرتش کردم کنار...
دستمو بردم سمته تاجم و به هر بدبختی بود بازش کردم..البته بماند که به خاطره کشیده شدنش موها و سرم چقدر
درد گرفت...پرتش کردم رو میز...
وقتی نگام به خودم توی اینه افتاد زدم زیره خنده....موهام به طرزه فجیهی به هم ریخته بود و سیخ سیخ رو هوا
وایساده بود..درست مثله این بود که انگشتمو کرده باشم تو پریزه برق...
به یه حمومه حسابی احتیاج داشتم ولی به خاطره زخمام نمی تونستم...ولی سرمو باید یه جوری می شستم..اینجوری
نمی تونستم بخوابم...
دوتا در توی اتاق بود که وقتی یکیشو باز کردم دیدم دستشوییه و یکی دیگه اش هم حموم بود...
ایوووووول...با ذوق همچین نگاش کردم که انگار دو دستی همون موقع دنیا رو بهم دادن...
با اون پانسمانا سختم بود و همه اش سعی می کردم اب روش نره...سرمو به بدبختی شستمو و اومدم
بیرون.....لباسایی که نسرین خانم برام اورده بود رو تنم کردم...به نظرم یه کوچولو برام بزرگ بود ولی خب چه
میشه کرد همین هم از سرم زیاد بود...قده پیراهن تا زیره باسنم می رسید و بدن نما نبود...اتفاقا اینجوری
راحت تر بودم...
با خستگی خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم رو خودم...
به کل یادم رفت به شیدا زنگ بزنم...
تا لحظه ی اخرکه چشمام بسته بشه به این فکر می کردم که چه توضیحی به پرهام و هومن بدم تا برام مشکلی به
وجود نیاد؟...
اروم اروم چشمام بسته شد و به خواب رفتم...
پرهام در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد وارد اشپزخانه شد..
هومن و نسرین خانم مشغول خوردنه صبحانه بودند.
پرهام لبخند زد و در حالی که پشت میز می نشست گفت:سلام به همگی...صبحتون بخیر...
نسرین خانم لبخند مهربانی به رویش زد و گفت:سلام مادر...صبحه تو هم بخیر..دیشب خوب خوابیدی؟
پرهام در حالی که چایش را هم می زد سرش را به ارامی تکان داد :بله...اولش خوابم نمی برد ولی بعد دیگه
نفهمیدم کجا رفتم..
هومن گفت:اولا سلام و صبح بخیر خدمته برادره عزیزتر از جانم...دوما اون کتک کاری که من و تو دیشب کردیم
هر کسه دیگه ای هم که جای ما بود تا خوده صبح عینه خرس می خوابید...منم دیشب مثله تو بودم منتها با این
تفاوت که من هنوز 3 ثانیه مونده بود سرم برسه به بالشتم نفهمیدم کجاها رفتم.. بازم خوبه تو اولش رو حالته
استند بای بودی من چی بگم پس...
پرهام خندید و چیزی نگفت...
نسرین خانم رو به پرهام گفت:پرهام جان پسرم با این دختره طفله معصوم میخوای چکار کنی؟
پرهام سرش را بلند کرد و نگاهه کوتاهی به نسرین خانم و هومن که با کنجکاوی به پرهام خیره شده بود انداخت...
-ما که چیزی از اون نمیدونیم..به احتماله زیاد برش می گردونم به خانواده اش..به هر حال بی کس وکار که
نیست...
هومن سریع گفت:اگه باشه چی؟
پرهام نگاهش کرد:هومن اون دختر رو ما دیشب با لباسه عروس در حالی که افتاده بود دسته یه مشت ادمه
لات و بی سروپا پیدا کردیم درسته؟
هومن جواب داد:خب اره...
پرهام گفت:دقت کن من چی گفتم...اون دیشب با لباسه عروس بوده..بنابراین احتمالا یا شوهر داره یا...
نسرین خانم و هومن همزمان گفتند:یا چی؟
پرهام نگاهشان کرد:یا اینکه اون از مجلسه عروسیش فرار کرده...
نسرین خانم اروم زد به صورتش و گفت:وای خدا مرگم بده..چی میگی مادر؟..یعنی چی؟...
هومن خنده ی کوتاهی کرد وگفت:یعنی عروس فراریه...
پرهام متفکرانه نگاهش کرد:اگر باشه چی؟..نمیشه به راحتی ازش گذشت...باید یه توضیحی داشته باشه...
هومن سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد:درسته..منم باهات موافقم..پس بریم ازش بپرسیم...
خواست از جایش بلند شود که پرهام دستش را گرفت:صبر کن ببینم..کجا میری؟
هومن روی صندلی نشست وگفت:پاشو بریم ازش بپرسیم دیگه...
پرهام لبخند زد وگفت:بشین سره جات.چقدر هولی.دیوونه شدی؟اون الان خوابه همین جوری میخوای بری ازش
چی بپرسی؟
با شنیدن صدای دراتاق همه نگاهشان به ان سمت کشیده شد...
*******
زیر نگاهشون داشتم از شرم اب می شدم...
پرهام با دیدنم یه نگاه به سرتاپام انداخت و با اخم سرشو برگردوند... ولی هومن و نسرین خانم همونطور بهم خیره
شده بودند.
رفتم جلو وسلام کردم و صبح بخیر گفتم...
هومن سرشو انداخت پایین و همزمان اونو پرهام جوابمو دادن...منتها پرهام اروم و زیرلبی ولی هومن بلند و
سرحال.
نسرین خانم از جاش بلند شد و اومد به طرفم و گفت:سلام دخترم...صبحت بخیر..بیا صبحانه بخور..
بعد دستمو گرفت و منو برد طرفه صندلی....
همین که نشستم پرهام و هومن از جاشون بلند شدن...با تعجب نگاهشون کردم..
اینا چرا اینجوری می کنن؟..
پرهام گفت:ممنونم نسرین خانم...فعلا...
و از اشپزخونه رفت بیرون..بدونه اینکه حتی یه نیم نگاهی به من بندازه...
از این کارش هیچ خوشم نیومد...ولی هومن با لبخند نگام کرد و رو به نسرین خانم گفت:نسرین خانم از مهمونمون
به خوبی پذیرایی کنیدا...به جونه پرهام اگر کار نداشتم این زحمتو نمینداختم گردنتون...خودم در بست نوکرش نه
یعنی نوکرتون بودم...من برم به کارام برسم...به قوله پرهام...فعلا...
بعد سریع از اشپزخونه رفت بیرون...
نسرین خانم یه فنجون چای گذاشت جلومو گفت:بخور مادر...این پسر کارش شیطنته...فقط جلوی من و برادرش
اینجوریه..البته توی مهمونیایی که همه خودی باشن هم از این کارا می کنه ولی نمی دونم چطور شده جلوی تو که
غریبه ای هم دست از شیطنتش بر نمی داره...چاییتو بخور تا از دهن نیافتاده...
لبخند زدمو گفتم:ممنونم نسرین خانم..شما خیلی مهربونید...
با مهربونی به صورتم دست کشید وگفت:الهی قربونت برم مادر...راستی این لباسا چقدر بهت میاد..یه لحظه انگار
خانم کوچیک جلوم ظاهر شد...اونم قد و قواره اش درست مثله تو بود...
بعد اهه غمگینی کشید و سکوت کرد...
خیلی دوست داشتم بدونم خانم کوچیک کیه؟...
ولی می ترسیدم با پرسیدنه این سوال فکر کنند که دختره فضولی هستم..پس بی خیالش شدم و پیشه خودم گفتم:ولش
کن..این که اون کی بوده و ایا توی این خونه زندگی می کرده یا نه به من چه ربطی داره؟
ولی راستش خیلی دوست داشتم بدونم...
دروغ چرا کلا کنجکاو بودم..دسته خودم هم نبود.
*******
بعد از خوردنه صبحونه نسرین خانم بهم گفت که پرهام میخواد با من حرف بزنه...
از زوره ترس و استرس سر تا پام می لرزید..
با راهنماییه نسرین خانم رفتم اون طرفه سالن که به یه راهروی بزرگ ختم می شد دو تا در کناره هم بود که
نسرین خانم دره سمته راست رو نشونم داد و گفت که اتاقه پرهام اونجاست...
تشکرکردم و به همون سمت رفتم..
پشته در ایستادم و چند تا نفسه عمیق کشیدم...
تو دلم گفتم:چته فرشته؟نمی خواد بخوردت که...نترس..اروم باش..نفس عمیق بکش.افرین...
ولی بازم چیزی از استرسم کم نشد..
با دستای یخ زده و لرزونم چند تا تقه به در زدم که با شنیدن صداش انگار حالم بدتر شد...
دیگه داشتم پس می افتادم..که...
در اتاق باز شد و نگام افتاد تو نگاهش.
همون طور که داشتم نگاش می کردم از جلوی در کنار رفت و با دست به داخل اشاره کرد:بفرمایید تو...
زیره لب یه ببخشید گفتم و وارده اتاق شدم...
بلاتکلیف کناره دیوار ایستاده بودم که به صندلی اشاره کرد وگفت:لطفا بنشینید...
نشستم....اون هم درست روبه روی من روی صندلی نشست و بدونه اینکه نگام بکنه یه روزنامه از روی میز
برداشت و مشغوله مطالعه شد..
وااااااا این گفت بیام اینجا تا روزنامه خوندنشو تماشا کنم؟
هنوز از استرسم کم نشده بود...یه نگاه به اطرافم انداختم...این اتاق هم یه جورایی شبیه به همون اتاقی بود که
من توش بودم منتها رنگه پرده ها سبزه ملایم بود و دیوارش هم یه درجه تیره تر از رنگه پرده ها رنگ امیزی
شده بود...توی این اتاق هم یه قفسه کتاب و یه میزه کامپیوتر گوشه ی اتاق بود و یه تخته یه نفره هم این طرفه اتاق
درست سمته راسته من بود و رو به روش هم یه اینه ی قدی بود...
با شنیدن صداش نگام چرخید روی صورتش که متفکرانه به من خیره شده بود...
روزنامه رو گرفته بود پایین و نگام می کرد...
وقتی نگاهه من رو روی خودش دید روزنامه رو جمع کرد و گذاشت روی میز...
-فکر میکنم به زودی خانوادهتون یه اطلاعیه با عنوانه عروسه فراری توی روزنامه بدن...
پوزخند زد و نگام کرد...
احساس می کردم داره مسخره ام می کنه...
اخم کردم و گفتم:نه اونا هیچ اطلاعیه ای نمیدن...مطمئن باشید...
یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:جدا؟چطور؟
بعد انگار که یه چیزی یادش افتاده باشه لباشو جمع کرد وگفت:درضمن فکر می کنم بهتره یه توضیحی در مورده
دیشب به من بدید...به هر حال من و برادرم دیشب شما رو توی وضعیته خوبی پیدا نکردیم..بنابراین این
حقمونه که بخوایم بدونیم شما کی هستید و چرا اون موقع از شب توی خیابون با اون سر و وضع ظاهر شده
بودید...اصلا اونجا چکار می کردید؟...مخصوصا...با اون لباسا...
تمامه مدت سرمو انداخته بودم پایین و با گوشه ی شالم بازی می کردم..دوست نداشتم توضیحی بدم ولی خب یه
جورایی مدیونشون بودم..
اونا دیشب جونه منو نجات داده بودند و من هم نمی تونستم این کارشونو نادیده بگیرم.....
حرفایی که می خواستم بهش بزنمو توی ذهنم بهشون نظم دادم و سرمو بلند کردم و در حالی که صدام کمی
لرزش داشت گفتم:اسمم فرشته است و دیشب هم شبه عروسیم بود ولی من قبل از خونده شدنه خطبه ی عقد
فرار کردم...چون نامادریم می خواست منو مجبور بکنه که با یه پیرمردی که تقریبا 22 سال ازم بزرگتر بود و
زن و بچه داشت ازدواج کنم..اون هم فقط به خاطره پول...من خیلی سعی کردم که جلوی این ازدواج رو بگیرم
ولی نشد...اون منو توی اتاقم زندونی کرده بود ومن هیچ راهی نداشتم جز قبوله خواستشون...ولی ...ولی قبل از
عقد فرار کردم چون هیچ جوری نمی خواستم این بدبختی و حقارتو به جون بخرم...من نمی خواستم فدای مال و
ثروته اون پیرمرد بشم و خودمو قربانیه حرص و طمعه نامادریم بکنم...من اینو نمی خواستم...برای
همین...به...کمکه دوستم تونستم فرار کنم...ولی گیره اون ادمای از خدا بی خبر افتادم و بعدش هم که دیگه
خودتون می دونید...
از اینکه اسمی از پدرم نبرده بودم عذاب وجدان داشتم ولی چاره ای نداشتم..می دونستم که اگر بگم پشته تمومه
این قضایا پدرمه و من به خواسته ی اون باید تن به این ازدواج می دادم حتما بی برو برگرد منو می برد تحویل
بابام می داد و می گفت:اون پدرته و هر حرفی هم بزنه به حق میگه و تو باید گوش کنی...چون بدتو
نمی خواد....
مجبور بودم فعلا حقیقتو نگم...تا حدودی هم همهشو راست گفتم فقط اسمی از پدرم نبرده بودم..
نگاهش کردم...دستاشو توی هم قلاب کرده بود وگذاشته بود زیره چونهشو خیره شده بود به من...
زیره نگاهش از زوره شرم داشتم اب می شدم..اخه نگاش یه جوره خاص بود..انگار می تونست درونه ادما رو
هم ببینه...می ترسیدم بهم شک بکنه و برم گردونه..ولی نه..نباید خودمو می باختم..
نفس عمیقی کشید وگفت:بسیار خب...ظاهرا حرفاتون می تونه یه جورایی با حقیقت جور در بیاد...ولی هنوز
نتونستید اعتمادمو جلب کنید..نمی دونم چرا...ولی...
به صندلیش تکیه داد و حق به جانب گفت:احساس می کنم تمامه حقیقتو به من نگفتید... و اینجوری به نفعتون
نیست چون..من مجبور میشم زنگ بزنم به پلیس تا اونا بیانو به وظیفشون عمل کنند...
برنده نگام کرد وگفت:شما اینو میخوای؟
دو تا حس گریبان گیرم شده بود..
یکیش ترس بود و دیگری خشم...
می ترسیدم واقعا اینکارو بکنه و به پلیس زنگ بزنه واز طرفی هم حسابی از دستش عصبانی بودم...
در حالی که سعی می کردم صدام کمترین لرزشو داشته باشه با اخمه غلیظی نگاهش کردم وگفتم:اولا شما حق
ندارید با من اینطور حرف بزنید...دوما مجرم که نگرفتید حرف از پلیس و مامور می زنید..سوما من که تمامه
حقایقو بهتون گفتم ظاهرا شما نمی خواید حرفامو باور کنید...که اصلا مسئله ی مهمی هم نیست...من همین الان
از اینجا میرم تا دیگه بیشتر از این مزاحمتون نشم...
سریع از جام بلند شدم وبه طرفه در رفتم..
دستم روی دستگیره ی در بود که با صدای جدی و بلندی گفت:صبر کن

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 102
  • بازدید ماه : 244
  • بازدید سال : 3,652
  • بازدید کلی : 181,788