loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
آیدین بازدید : 4544 جمعه 24 خرداد 1392 نظرات (0)

 

دانی جلوی در اتاقش با موهای شلخته و لباس چروک واستاده بود وهمینطور که به چهار چوب در تکیه داده بود و دستاشو روی سینه ش بهم قلاب کرده بود بدون حرف داشت تماشام می کرد وقتی دید منم ساکتم تکیه شو از چارچوب در برداشت و با قدم های آروم اومد سمتم : خب پس که اینطور ... آرمین خان دختر تشریف دارن ... چه جالب .... چی شد چرا یهو ساکت شدی از اون موقع که خوب با مهسا جونت صحبت می کردی ... نکنه گربه زبونت رو خورده ...آره؟

آرمینا: تو .... تو...تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید الان سر جلسه امتحان باشی؟

دانی: خوشبختانه امتحان امروزم عصره .... ای وای اگه الان سر امتحان بودم خیلی چیزارو از دست می دادم ...

آرمینا: اصلا تو به چه حقی حرفامو گوش دادی؟

دانی؟ جانــــــــــم !!!! چی شد ؟ ببخشید وقتی شما با اون بلندی با مهسا جونت حرف میزدی و می خندیدی من باید گوشامو می گرفتم تا چیزی نشنوم ....

آرمینا: خب حالا که چی ؟

دانی: باید بهت تبریک بگم که تا الان همه مون رو فریب دادی و نزاشتی هیچ کدوممون بفهمیم تو یه دختری هر چند من بعضی مواقع بهت مشکوک میشدم اما تو هیچ وقت نزاشتی من مطمئن بشم .... واقعا بازیگر قابلی هستی و شروع کرد کف زدن ... خب حالا نمی خوای خودت رو معرفی کنی و بگی موضوع از چه قراره؟

من فقط سکوت کردم

دانی: چی شد ؟ چرا لال مونی گرفتی ؟ تو که زبونت خیلی دراز بود حالا چرا ساکتی؟ ... حرف بزن لعنتی...

معلومه بدجور عصبانیه و داره خودش رو خیلی کنترل می کنه ولی صدای دادش باعث شد یه تکونی بخورم و اشک توی چشمام جمع شه با همون چشمای اشکی نگاش کردم و دوباره سرم رو انداختم پایین چاره ای نبود باید حقیقت رو می گفتم تا از این عصبانی تر نشده

همونطور که سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی می کردم با یه لحن و صدای آروم شروع کردم به صحبت: من آرمینام ... خواهر دوقلوی آرمین ... قبل از اینکه آرمین بیاد اینجا تصادف کرد و رفت توی کما ... منم چون می دونستم آرزوشه که اینجا درس بخونه و برای اینکه جاشو ندن به کسه دیگه ای تصمیم گرفتم با استفاده از شباهت زیادمون به همدیگه ،خودمو به جای اون جا بزنم و بیام اینجا تا هر وقت حالش خوب شد خودش بیاد اینجا و منم برگردم ایران

و بعد هم ساکت شدم دانی هم شروع کرد به راه رفتن و قدم زدن توی هال معلوم بود که هنوز عصبانیه : کسی هم از این موضوع خبر داره؟

آرمینا: آره ... ماکان و ساینا می دونن

یهو سرجاش واستاد و گفت : چـــــــــی؟ یعنی می خوای بگی ماکان از همون اول می دونست تو آرمین نیستی؟

آرمینا: نه نه نه ... اونم مثل تو نمی دونست فکر کرد من آرمینم ولی یه روز مجبور شدم بهش بگم من آرمین نیستم ... ساینا اولین کسی بود که متوجه شد

دانی: از کی ماکان خبر داره؟

آرمینا: از بعد از مهمونی تولد هانا

دانی: پس واسه همین بود که ....

آرمینا: واسه همین بود که چی؟

دانی: به تو مربوط نیست ... خب حتما خیلی تو خلوتت به سادگی ما می خندیدی نه؟

آرمینا: نه ... چرا باید بهتون بخندم ... من همیشه نگران بودم مبادا شماها بویی ببرین

دانی: چقدر احمق بودم من ولی عیب نداره جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته ... تا الان اجازه دادم گولم بزنی و فریبم بدی ولی دیگه تموم شد دیگه از این خبرا نیست ...

یه لحظه استرس و ترس تموم وجودمو گرفت منظورش از این حرفا چی بود ؟ می خواست چیکار کنه؟

آرمینا: منظورت چیه؟ حالا می خوای چیکار کنی؟

دانی: می خوام چیکار کنم ؟؟؟... خب معلومه ... اولین کاری که می کنم اینه که برم به رئیس کالج همه چی رو بگم ... بعد هم از این خونه بیرونت می کنم ... خونه من جای آدمای متقلب و دروغگو نیست ...

آرمینا: ببین اگه می خوای از خونت بیرونم کنی اشکالی نداره بهت حق میدم و قول میدم خودم زودی برم ولی خواهش می کنم به کسی چیزی در این مورد نگو چون اگه اونا بفهمن من آرمین نیستم منو بیرون می کنن و جای آرمین رو میدن به یکی دیگه ... خواهش می کنم

دانی: اتفاقا واسه همین بهشون میگم ... فکر کردی الکیه ... هر کی نتونست بیاد اینجا و درس بخونه یکی دیگه به جاش بیاد تا اون طرف خودش برگرده ....نه از این خبرا نیست ..

اشکی که توی چشمام جمع شده بود با این حرفش ریخت روی گونه م لحن حرف زدنش نشون میداد که جدیه و هیچ جوری نمیشه کاریش کرد همینطوری که اشک می ریختم سرمو گرفتم بالا و با التماس نگاش کردم و گفتم : خواهش می کنم دانی ... التماس می کنم این کار رو نکن ....

دانی: بسه ... بسه ... ساکت شو نمی خوام صداتو بشنوم .... اونوقت که داشتی همچین نقشه ای می ریختی باید فکر همچین روزایی رو می کردی ... حالا گریه و زاری چیی رو درست نمی کنه

صدای باز و بسته شدن در خونه خبر از برگشتن سپهر و ماکان میداد خب حضور ماکان که خوب بود ولی حالا سپهر رو باید چیکار می کردم وای که امروز اصلا رو دور شانس نیستم

سپهر: آی اهل خونه ما برگشتیم .... کجایین پ...

طفلی با دیدن ما بقیه حرف توی دهنش موند و بهم خیره شد آخه من یه شلوارک تا زیر زانوم پام بود و یه لباس دکمه دار سفید مردونه هم پوشیده بودم اونم بدون باند کشی با صورت پر از اشک. ماکان هم بعد از سپهر وارد هال شد و با دیدن من و دانی و سپهر به وضوح رنگش پرید . منو دانی هم ساکت بودیم منم دیگه طاقت نیاوردم و سرم رو انداختم پایین کاش زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید تا از این موقعیت که توش گرفتار شده بودم نجات پیدا می کردم

یه مدت که برای من به اندازه یه قرن طول کشید گذشت تااینکه سپهر سکوت رو شکست : این .. جا چه خبره؟

دانی: سوال خوبی پرسیدی سپهر ... بعد هم رفت سمت سپهر و دستش رو گرفت و کشید و آورد درست توی یه قدمی من وروشو کرد گفت : معرفی می کنم ایشون آرمینا هستن خواهر دوقلو و فداکار آرمین که قرار بود هم خونه مون باشن ، بعد هم سرش رو برگردوند سمت من و گفت ایشون رو هم که می شناسین یه بدبخت ساده مثل من که اسمش سپهره در حقیقت یکی از اون کسایی هست که تونستی خوب فریبش بدی

سپهر با لکنت: چی ؟ آ ر می نا ؟

دانی: چیه تعجب کردی ؟ خب البته حق هم داری ... این خانم با همدستی اون آقا و با دستش به ماکان اشاره کرد سعی کردن سر من و تو رو شیره به مالن و بهمون دروغ گفتن و این خانم رو جای یه پسر جا زدن و بعد هم به ساده بودن و احمق بودنمون کلی خندیدن

سپهر روشو برگردوند سمت ماکان گفت: دانی داره چی میگه ؟ ماکان اینا راسته ؟ شما چیکار کردین؟

ماکان: اینطوری که دانی میگه نیست بزار برات توضیح میدم

سپهر: توضیح میدی ؟ چی رو؟ خودم با چشمای خودم دارم می بینم که به جای آرمین یه دختر رو به روم وایستاده اونوقت تو می خوای چی رو توضیح بدی ... هان ؟

ماکان: گوش کن ... درسته که اینی که رو به روته یه دختره ... اما من و آرمینا قصدمون فریب شما و مسخره کردنتون نبود ... فقط چون آرمین داداش دوقلوی آرمینا توی کما بود و آرمینا دلش نمی خواست کسی متوجه بشه که اون فعلا نمی تونه بیاد اینجا ، خودشو به جای اون جا زد تا وقتی که حال آرمین خوب شه و برگرده و چون نمی خواستیم کسی از این موضوع بویی ببره تصمیم گرفتیم جنسیت آرمینا رو پنهان کنیم فقط همین

دانی: چه جالب ، ولی شازده بهتره بدونی من تصمیم گرفتم در اولین فرصت حقیقت رو بگم و به این جریان خاتمه بدم ...

دانی: چه جالب ، ولی شازده بهتره بدونی من تصمیم گرفتم در اولین فرصت حقیقت رو بگم و به این جریان خاتمه بدم ...

بعد هم رفت توی اتاقش و در رو محکم بست سپهر هم که از شوک اولیه خارج شده بود پشتش رو بهم کرد و رفت که بره سمت اتاقش ، صداش زدم : سپهر ... وایستاد اما برنگشت

آرمینا: ببین می دونم از دستم ناراحتی ولی می خوام بدونی اگه چیزی نگفتم فقط واسه این بود احتمال یه همچین واکنشی رو میدادم .... خودت و بزار جای من اگه تو دختر بودی و قرار بود با سه تا پسر همخونه شی میومدی بهشون می گفتی ؟ ....

سپهر: مگه ماکان پسر نبود ؟ ... پس چرا اون می تونه از اول از همه چی خبر داشته باشه

آرمینا : نه اونم خبر نداشت ... یعنی قرار نبود هیچ کی بفهمه ... اما ... اما خونواده م فکر می کردن ماکان در جریان همه چی هست ... برای همین می خواستن باهاش حرف بزنن منم مجبور شدم بهش بگم ... اونم از بعد از تولد هانا باخبر شد ... خواهش می کنم باور کن که من قصد فریب دادنتون رو نداشتم و فقط فکر کردم اگه شماها چیزی ندونین ، هم من راحتترم ، هم شماها ....

سپهر: من خیلی خسته م ... میرم توی اتاقم استراحت کنم ... و رفت توی اتاقش و در رو بست

پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشت ... احساس ضعف و ناتوانی تموم وجودمو در برگرفته بود اینطور که معلوم بود دانی تصمیمش رو گرفته بود.... و این برای من به معنی تموم شدن کارم توی این کشور بود .... وسط هال نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن اونم باصدای بلند ...

ماکان سراسیمه خودشو بهم رسوند و کنارم روی زمین نشست: آرمینا ... آرمینا گریه نکن ... هنوز که چیزی نشده ... من مطمئنم همه چی درست میشه ...

آرمینا:چطور هنوز چیزی نشده ؟... مگه نشنیدی دانی چی گفت ؟ ... گفت به همه میگه می دونی این یعنی چی؟ ... یعنی اینکه باید برگردم خونه اونم در حالیکه نتونستم واسه آرمین کاری بکنم .... حالا من با چه رویی بعد از این به ارمین نگاه کنم ... وقتی نتونستم یه کار کوچک براش انجام بدم ... طفلی آرمین وقتی بیدار شه و بفهمه دیگه نمی تونه به آرزوش برسه چه حالی میشه... کاش... کاش ... من بجاش اینطوری شده بودم ...

ماکان: خواهش می کنم اینطوری نگو .... شنیدم دانی چی گفت ولی این به معنی تموم شدن همه چی نیست ... من میرم باهاش حرف میزنم خب ... سعی می کنم راضیش کنم باشه... تو فقط گریه نکن ...

آرمینا: فکر می کنی با حرف زدن بشه کاری کرد

ماکان: چرا نشه ؟... بزار شانسم رو امتحان کنم ....اینقدر هم ناامید نباش ...

آرمینا: باشه ... ولی اگه نشه چی؟

ماکان : همین اول کاری نه و نشه نیار توی کار ... همه چی رو بسپار به من ... خودتم پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن بعد هم برو لباست رو عوض کن ... الان دانی عصبانیه و حرف گوش نمی کنه بزار بره امتحانش رو بده و بیاد اونوقت میرم باهاش حرف می زنم

آرمینا: اگه موقعی که میره برای امتحانش ، بره و همه چی رو بگه چی؟

ماکان: مطمئن باش الان نمیگه ... اگه بخواد بگه حتما وایمیسته یه وقت مناسب بگه ... خب پاشو دیگه ...

با اینکه هنوز استرس داشتم و خیال راحت نشده بود ولی حرفای ماکان یه نور امیدی توی دلم روشن کرد از جام پاشدم و رفتم دست و صورتم رو شستم وقتی برگشتم ماکان توی هال نبود حتما رفته بود توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه . منم رفتم توی اتاقم و لباس مناسب پوشیدم و همش با خودم می گفتم یعنی میشه همه چی اونطوری که ماکان میگه درست بشه و دانی از تصمیمش برگرده ؟

لحظات سختی رو گذرونده بودم ، انرژیم تحلل رفته بود و به خاطر گریه زیاد سرم درد می کرد و چشمام می سوخت روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم تا یکم حالم بهتر شه یه مدت که گذشت صدای ماکان و دانی رو از بیرون شنیدم گوشامو تیز کردم که بفهمم چی بهم میگن

ماکان: دانی .... یه لحظه صبر کن

دانی:چی شده؟ نکنه چیره دیگه ای هم هست که بهمون نگفتین؟

ماکان: نه چیزه دیگه ای نیست ... فقط می خواستم بدونم الان که نمی خوای بری و جریان رو بگی؟

دانی: نترس شازده الان نه حوصله شو دارم نه وقتشو ... گذاشتم توی یه فرصت مناسب بگم ...

بعد هم صدای بهم خوردن در خونه نشون میداد که دان رفته ، اینطور که معلوم بود خود ماکان هم مطمئن نبود که دانی الان چیزی نگه و با این سوالش می خواست مطمئن شه ... خواب بیشتر از این بهم اجازه فکر کردن نداد و منو به عالم بی خبری برد

چشماموکه باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود حتما حالا دانی برگشته بود خونه خدا کنه ماکان باهاش حرف زده باشه کاش بتونه نظرش رو عوض کنه پاشدم رفتم بیرون یه ابی به دست و صورتم زدم عجیب این بود که هیچکی توی هال نبود نمیدونم رفته بودن بیرون یا توی اتاقاشون بودن

 

با اینکه ضعف داشتم و از صبح چیزی نخورده بودم اما اشتها نداشتم و چون سرم خیلی درد می کرد رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب برداشتم تا باهاش یه مسکن بخورم شاید دردم یکم آروم شه بعد از خوردن مسکن برگشتم توی اتاقم و منتظر شدم ببینم چی پیش میاد

نمیدونم چقدر گذشته بود که یکی در اتاقم رو زد

آرمینا: بفرمایین

ماکان: اومدم ببینم بیدار شدی بگم بیای توی هال ... با دانی صحبت کردم اونم گفت همه تون جمع شین توی هال تا من نظرم رو بگم

یه دنیا استرس ریخت توی قلبم یعنی چی می خواست بگه که گفته بود همه بریم توی هال انگاری ترس و نگرانی توی صورتم هم نمایان شده بود چون ماکان در اتاق و بست و اومد نزدیکم و گفت: چرا اینقدر نگرانی؟ لطفا آروم باش ... منم نمیدونم چی می خواد بگه ولی اگه می خواست جریان رو به همه بگه دیگه لازم نبود همه رو یه جا جمع کنه .. پس احتمالا خبر بدی نداره ... بهتره زودی بیای بیرون و ببینی چی می خواد بگه بعد هم عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون . منم دیدم حرفش منطقیه پس از جام پاشدم و رفتم توی هال سپهر و ماکان نشسته بودن اما خود دانی نبود منم رفتم روی یکی از مبلا نشستم و منتظر اومدنش شدم اونم چند دقیقه بعدش اومد و نشست

دانی: من فکرامو کردم و به یه نتایجی هم رسیدم ... اما همه چی بستگی داره به نظر خودت .... چون من فقط به یه شرطه که حاضرم به کسی چیزی نگم

آرمینا: شرط؟؟؟... چه شرطی؟

دانی: من به این شرط به کسی چیزی نمیگم که تو واسه یه مدت نقش دوست دخترم رو بازی کنی

من و ماکان و سپهر همزمان با هم گفتیم:چـــــــــــی؟؟؟

دانی: چرا داد میکشین ... همین که شنیدین

آرمینا: محاله یه همچین کاری بکنم

دانی: دیگه خود دانی من کاری به این چیزا ندارم ... دو راه بیشتر وجود نداره یا برای یه مدت میشی دوست دختر من و باهام میای به مهمونی هایی که توی تعطیلات برگزار میشه یا هم که نه دوست نداری بشی دوست دختر من و منم میرم به همه جریان رو میگم دیگه انتخاب باخودته؟

 

ماکان از جاش پاشد: قرارمون این نبود ... قرار بود تو توی تصمیمت برای گفتن موضوع به بقیه تجدید نظر کنی نه اینکه از آب گل الود ماهی بگیری

دانی هم پاشد و وایستاد : من با کسی قراری نداشتم .... الانم تنها راهی که هست همینه ... دوست ندارین خب کسی مجبورتون نکرده منم خیلی راحت و بی درد سر جریان رو به همه میگم و خلاص

ماکان : این خیلی بی انصافیه تو متوجه موقعیت حساسی که آرمینا توش هست شدی و داری ازش به نفع خودت استفاده می کنی ...

دانی: تو هر جور دلت می خواد فکر کن برام مهم نیست ... من منتظر جواب این خانوم کوچولو هستم .... قیافه ش که نشون میده سخت در حال تصمیم گیریه؟

آرمینا: یکم بهم زمان بده تا فکر کنم ... آخه قرار بود من واسه تعطیلات برگردم ایران

دانی : زمان نداریم ... همین الان فکراتو بکن و جواب بده

ماکان: جوابش که معلومه ... نه... بهش بگو آرمینا که جوابت منفیه ... بگو

آرمینا: ماکان خواهش می کنم بس کن... آینده آرمین درمیونه .... من نمی تونم به خاطر خودم آینده ارمین رو به خطر بندازم

ماکان: این حرفا یعنی چی؟ نکنه به خاطر اینده آرمین می خوای خودتو بندازی تو هچل ؟ ... تو اینو نمیشناسی ؟ نمی دونی چه جونوریه ؟... نمی دونی قصدش از مطرح کردن این موضوع چیه؟

دانی: هی ماکان بهتر مراقب حرف زدنت باشی ... من هیچی نمگم پررو نشو تو.... بعدشم این قیم نمی خواد خودش می تونه برای خودش تصمیم بگیره ..

ماکان: اگه فکر کردی من ساکت میشم تا تو هر غلطی خواستی بکنی کور خوندی .... اگه خونوادش اجازه دادن بیاد اینجا فقط به خاطر حضور من بوده منم به خاطر قولی که به پدرش دادم عمرا بزارم بیوفته تودام تو

دانی: وای ترسیدم چه پسر خوب و مسئولیت پذیری ... ببینم پدرش میدونه تو خودت بهش نظر داری؟

ماکان یقیه دانی رو گرفت: ببند دهنتو تا پر از خون نکردمش ... فکر کردی منم مثل تو یه آشغالم

دانی هم یقیه ماکان رو گرفت : اگه اینطوری نیست تو چرا داری آتیش میگیری هان؟

دوتایی رو به روی هم ایستاده بودن و داشتن باخشم و نفرت بهم نگاه می کردن طوری که هر لحظه میگفتی الانه که همیدگرو بزنن

سپهر : بس کنین دیگه ... معلومه شما دوتا چتونه؟... واقعا شرم آوره این رفتارتون

آرمینا: من تصمیمم رو گرفتم شرطت رو قبول میکنم

با این حرف من اونا یقیه همیدیگر رو ول کردن و به من خیره شدن البته ماکان با عصبانیت و دانی با رضایت و بدجنسی

ماکان: آرمینا داری چیکار می کنی؟

آرمینا: ماکان حرف آینده آرمینه ... نمی تونم روش ریسک کنم ...مقصر خودمم که دوباره برگشتم توی این خونه...حالاهم این تنها راهیه که برام مونده

دانی: خوشم میاد که عاقلانه تصمیم میگیری بعد هم رفت و روی یه مبل لم داد

ماکان: فکر می کنی اگه آرمین بفهمه به خاطرش یه همچین شرطی رو پذیرفتی خوشحال میشه ... نه مطمئن باش اگه اونم بود مثل من مخالفت می کرد

آرمینا: باشه ولی الان که آرمین اینجا نیست و روی تخت بیمارستانه منم هر کاری بتونم انجام میدم تا اون به آرزوش برسه بعد هم رومو کردم سمت دانی و گفتم : واما تو من قبول می کنم که نقش دوست دخترت رو بازی کنم اما باید بدونی که من فقط نقش بازی می کنم و تو حق نداری باهام مثل دوست دخترت رفتار کنی فهمیدی؟

دانی: وای تو رو خدا اینطوری نگو مردم از ترس.... تو با خودت چی فکر کردی ؟ فکر کردی من اصلا به تو و امثال تو نگاه می کنم که بخوام باهات مثل دوست دخترم رفتار کنم ؟؟؟... نه خانم کوچولو تو زیادی از خودت مطمئنی من اگه یه همچین تصمیمی گرفتم واسه این بود که توی اون چند مهمونی همراهم بیای و نقش دوست دخترم رو بازی کنی تا انتقامم رو از هانا بگیرم ... اینطوری هم راز تو فاش نمیشه هم انتقام من از هانا گرفته میشه .... بعد هم تو می مونی و اون آقای قیم عاشق پیشه... بعد هم پاشد رفت توی اتاقش و در رو بست

داشتم حرفای دانی رو دوباره پیش خودم مرور می کردم یهو یه چیزی یادم اومد بدو رفتم دم در اتاقش و بدون در زدن در رو باز کردم

دانی: چته تو ؟ این چه طرز اومدن تو اتاقه؟ بهت یاد ندادن وقتی می خوای وارد اتاق کسی بشی اول در بزنی ؟

آرمینا: تو چی گفتی؟... گفتی توی مهمونی که هانا هست همراهت بیام و تو منو دوست دخترت معرفی کنی؟

دانی: خب آره ... مگه نشنیدی چی گفتم

آرمینا: شنیدم ولی فکر کردم اشتباه شنیدم ... آخه مغز متفکر هانا که منو دیده و می شناسه چطوری می خوای منو دوست دخترت معرفی کنی؟... در ضمن با این کارت اون متوجه میشه من یه دخترم نه یه پسر و خود به خود کل جریان لو میره که؟

دانی: ببین کوچولو تو توی مهمونی و جلوی هانا میشی آرمینا خواهر دوقلوی آرمین که برای تعطیلات اومده خونه من پیش داداشش ... شما دو تا هم که شبیه همین .... توی غیر از این مواقع هم میشی آرمین همون که هم خونه مونه .... الان متوجه شدی؟

آرمینا: بعد میشه بگی من با این تیپ پسرونم چطوری می خوام بشم آرمینا؟

دانی یه لبخند زد و گفت: نترس جوجو من حواسم به همه جا هست کافیه یه کلاه گیس مو بلند بزاری سرت ویه لباس دخترونه تنت کنی و یکمم آرایش کنی اونوقت میشه یه دختر مامانی ... در ضمن یادت که نرفته تو در اصل یه دختری فقط داری نقش پسرا رو بازی می کنی ... فکر نمی کنم برات بازی کردن نقش دوست دختر من سختتر از بازی کردن نقش داداش دوقلوت باشه ....

آرمینا: بعد اگه هانا خواست همزمان آرمین و آرمینا رو ببینه اونوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟

دانی: بی خود میکنه همچین چیزی بخواد مگه دست اونه .... نگران نباش من نمیزارم اون از این جریان بویی ببره ... حالا هم اگه سوالات تموم شد برو بیرون می خوام بخوابم

آرمینا: امیدوارم همینطور که میگی باشه ولی بدون اگه اون شک کنه یا موضوع لو بره خودت باید اوضاع رو درست کنی چون این فکر تو بود بعد هم در اتاقش رو بستم و اومدم بیرون سپهر روی مبل لم داده بود و توی فکر بود اما از ماکان خبری نبود

آرمینا: ماکان کجاست ؟

سپهر: تو که رفتی پیش دانی اونم رفت بیرون

آرمینا: این موقع شب کجا رفت پسره دیونه ... اصلا معلوم نیست داره چیکار می کنه؟

سپهربهم خیره شد : واقعا معلوم نیست؟؟؟

آرمینا:منظورت چیه سپهر ؟ چرا اینقدر با کنایه حرف میزنی ؟

سپهر پاشد وایستاد : نمی دونم چی باعث شد که شرط رو قبول کنی ... اما می دونم ماکان چشه ... اون داره خودش رو به آب و آتیش میزنه تا تو رو از این وضعیت نجات بده ... اون نگرانته و نمی خواد برات مشکلی پیش بیاد چون نسبت بهت احساس مسئولیت می کنه .... اون توی این سرما رفت بیرون تا قدم بزنه و ببینه چیکار میتونه برای تو بکنه ولی حیف تو چشماتو روی تموم این چیزا بستی و فقط به هدفت فکر می کنی

آرمینا: تو این حرفا رو می زنی چون بابت صبح ازم دلخوری نه؟

سپهر: اگه بخوام راستش رو بگم نه .... اولش چرا خیلی هم ازت دلخور بودم اما وقتی با خودم تنها شدم وخوب فکر کردم دیدم حق داشتی که نخواستی به کسی چیزی بگی ...

آرمینا : اگه ازم دلخور نیستی و بهم حق میدی چرا الان اینقدر تلخ باهام حرف می زنی؟

سپهر: تلخ حرف میزنم چون حقیقت خیلی تلخه ... چون منم با ماکان موافقم و به نظرم قبول شرط دانی یه جور حماقته ...ماکان صلاح تو رو می خواد اما تو اصلا به اون و نظرش توجهی نمی کنی ... کاش متوجه نگرانی کسایی که بهت اهمیت میدن میشدی

آرمینا: ببین سپهر به ماکان هم گفتم به تو هم میگم نمی تونم اجازه بدم تمام زحماتم هدر بره و با فهمیدن موضوع آرمین نتونه به آرزوش برسه ...

پرید توی حرفم: تحقق آرزوی آرمین به چه قیمت ؟؟؟ ... من که شک دارم که تو این کارا رو فقط به خاطر ارمین و آرزوش انجام داده باشی .... امیدوارم همینطوری که میگی باشه و بتونی موفق شی و از تصمیمی که گرفتی پشیمون نشی ...

بدون اینکه بهم اجازه بده از خودمو تصمیمم دفاع کنم رفت توی اتاقش و در رو بست منم رفتم توی اتاقم و شروع کردم به درد و دل کردن با خدا ... خدایا چقدر تنهام ... چرا هیچ کی منو درک نمی کنه ... چرا همه درموردم اینجوری فکر می کنن .... یعنی من تصمیم اشتباهی گرفتم ... خدایا خودت کمکم کن که اشتباه نکرده باشم و همه چی به خیری و خوشی تموم شه ...

از فردای اون شب شاهد تغییر رفتار پسرا بودم ماکان و سپهر که باهام سرسنگین بودن و درست و حسابی جوابم رو نمی دادن اما رفتار دانی باهام صمیمانه تر شده بود احتمالا با این کارش می خواست حرص ماکان رو در بیاره ... طفلی ماکان هم با دیدن این رفتاراش پا میشد م رفت توی اتاقش و در رو می بست

از وقتی سپهر و ماکان بهم محل نمیزاشتن دلم حسابی گرفته بود من طاقت نداشتم ببینم ماکانی که اون همه هوامو داشته حالا باهام اینطوری برخورد کنه و بهم بی توجه باشه دلم می خواست بشه همون ماکان مهربون قبل

الان که ماکان باهام قهر بود شدیدا احساس تنهایی می کردم آخرم نتونستم این وضعیت رو تحمل کنم در حالیکه اشکام جاری شده بود و مثل ابر بهاری اشک می ریختم رفتم دم در اتاقش و در زدم

ماکان: بله

در رو باز کردم اما نرفتم داخل اتاقش و همونجا بدون حرف وایستادم و اشک ریختم ماکان هم نشسته بود روی تختش و سرش توی کتابش بود و داشت درس می خوند در همون حالت گفت: چیه چیزی می خوای؟...

بازم هیچی نگفتم دوباره گفت: سپهر حوصله ندارم اگه کاری داری بگو وگرنه برو بیرون می خوام درسم رو بخونم

بازم هیچی نگفتم و این کارم باعث شد با کلافه گی سرش رو بالا بیاره وبخواد یه چیزی بگه که با دیدن من با صورت خیس از اشک حرف توی دهنش موند با عجله کتابش رو گذاشت روی تختش و سراسیمه خودش رو به من رسوند

ماکان:آرمینا تویی؟ ... حالت خوبه؟ ... چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاده ؟ ... چرا داری گریه می کنی؟.... حرف بزن ببینم چی شده دختر تو که منو نصف عمر کردی ... یه چیزی بگو ببینم چت شده ...

آرمینا: ماکان حالم خوب نیست .... دلم گرفته .... دلم مامان و بابام رو می خواد ... دلم آرمین رو می خواد ... چرا دیگه باهام حرف نمی زنی؟ ... چرا باهام قهر کردی؟ ... چرادیگه دلت نمی خواد منو ببینی؟ .... ازم متنفری ماکان؟

ماکان: چی داری میگی ؟ ... درست حرف بزن ببینم چی شده ؟

آرمینا: تو ازم متنفری مگه نه؟ ... دیگه من برات مهم نیستم نه؟.... تو فکر می کنی من دختر بدیم مگه نه؟ .... ماکان میشه ازم دلخور نباشی ؟ ... میشه بشی همون ماکان مهربون قبل؟ .... من طاقت ندارم ببینم تو باهام قهری و باهام حرف نمی زنی .... من که اینجا غیر از تو کسی رو ندارم ... اگه تو باهام قهر باشی من از تنهایی و غصه دق می کنم ....

ماکان: آروم باش آرمینا... من هیچ وقت باهات قهر نبودم و نیستم ... درسته از دستت دلخورم اما ازت متنفر نیستم ... اگه باهات حرف نزدم واسه این بود که خواستم به حال خودت باشی و بتونی درست تصمیم بگیری وگرنه من نسبت بهت بی توجه نیستم ... اگه می دونستم این کارم باعث میشه به این روز بیوفتی و سر خودتو وچشمات یه همچین بلایی بیاری اصلا انجامش نمی دادم ... تو برام مهمی ...چون خواهر آرمینی ... چون پدرت تو رو به من سپرده ... من نمیتونم ببینم اون دانی کثافت بخاطر یه لج بازی احمقانه با اون دختره هرزه بخواد تو رو وارد بازیهای کثیف خودش کنه.... بهم حق بده وقتی میبینم تغییر رفتارش بخاطر سواستفاده از تویه نتونم تحمل کنم ... آخه اگه اون بی غیرت بلایی سرت بیاره من.... صورتش از خشم قرمز شده بود کلافه بلند شد و به طرف پنجره اتاقش رفت زیر لب حرفایی میگفت که متوجه نمیشدم ... پنجره اتاقش رو باز کرد داشت برف میومد ...سرش رو برد بیرون وچند تا نفس عمیق کشید ...دستش رو مشت کرده بود و همینطور فشارش میداد... با صدا خفه ای گفت خودم میکشمش نمیزارم... ایندفعه نمیزارم به مقصودش برسه ... من حسابی تو شک حرفاش و رفتارش بودم طوریکه اشکام بند اومده بود....واقعا ماکان به خاطر من اینقدر حرص میخوره ؟ بلند شدم و به طرفش رفتم.... یه قدم مونده بود که بهش برسم ...به طرفم برگشت اول جا خورد معلوم بود انتظار دیدن منودرست پشت سر خودش نداشت .چشماش از فرط عصبانیت سرخ شده بود.... .بعد از یه مکث کوتاه به خودش اومد و گفت :آرمینا به خدا نمیزارم اون کثافت اذیتت کنه .... تو دانی رو نمیشناسی اصلا آدم قابل اعتمادی نیست میفهمی چی میگم ؟؟؟

فقط سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم .زیر لب گفت خوبه و دوباره به طرف پنجره رفت

حالا نوبت من بود که گله ها مو بهش بگم دوباره بغض گلومو گرفت و دوباره یه قطره اشک چکید روی گونه م آب دهنم رو قورت دادم وصداش کردم

آرمینا:ماکان

ماکان همونطور که روش به طرف پنجره بود گفت بله

این دو سه روزه برام به اندازه یه قرن بود ... دیگه باهام اینطوری رفتار نکن ... اگه کار بدی انجام دادم دعوام کن اما باهام قهر نکن ... بهم بی محلی نکن من طاقت ندارم ... باشه؟

ماکان به طرفم برگشت همونطور که به سمتم میومد گفت: باشه ... باشه ... قول میدم دیگه هیچوقت اینکار رو نکنم ... الان هم اشکاتو پاک کن و دیگه گریه نکن ... وقتی اینطوری دیدمت داشتم سکته می کردم فکر کردم برات اتفاقی افتاده ... ببخش و اشکاتو پاک کن دیگه

حالا که خیالم راحت شده بود که باهام قهر نیست و همه چی مرتبه اشکامو پاک کردم

ماکان:آفرین دیگه نبینم گریه کنی ... حالا هم برو دست و صورتت رو بشور بعدم برو حاضر شو می خوام ببرمت بیرون هم یه دوری بزنیم دلت باز شه هم یه غذای توپ مهمونت کنم تا این دلخوریا و اتفاقای این مدت رو فراموش کنی ... برو دیگه

منم یه لبخند زدم و رفتم تا خودمو حاضر کنم خیلی خوشحال بودم باورم نمیشد که همه چی درست مثل قبل شده باشه

بالاخره امتحانا تموم شد اما من به خاطر پذیرفتن شرط دانی مجبورم تعطیلات رو همینجا بگذرونم بابا و مامان هم وقتی فهمیدن واسه تعطیلات نمیرم خونه کلی تعجب کرده بودن اما با هماهنگی که از قبل با ماکان در این مورد کرده بودیم تونستیم اونا رو قانع کنیم

حالا که قرار بود اینجا بمونم برای اینکه توی این مدت حوصله مون سر نره داشتیم با ماکان و سپهر برنامه ریزی می کردیم که توی ایم مدت چیکار کنیم و کجاها بریم ماکان و سپهر هم با وجود اینکه خونواده هاشون توی یه شهر دیگه زندگی می کردن و اونا هم برای تعطیلات می رفتن پیش خونواده هاشون اما امسال و به خاطر من اونا هم رفتنشون رو کنسل کردن تا همه با هم و در کنار هم تعطیلات رو سپری کنیم و من بابت این موضوع ازشون خیلی ممنون بودم چون اصلا دلم نمی خواست توی یه خونه تنها با دانی بمونم

هنوز روی یه طرح و برنامه به توافق نرسیده بودیم که دانی با دو جعبه توی دستش وارد خونه شد من و سپهر بهش سلام کردیم اما ماکان هنوز بابت اونشب و حرفای دانی ازش دلخور بود و باهاش سرسنگین بود دانی هم عین خیالش نبود اومد و جعبه ها رو گذاشت روی میز و خودشم روی یه مبل لم داد

دانی: معلوم هست اینجا چه خبره و داشتین چیکار می کردین که صداتون کل کوچه رو برداشته بود؟

سپهر: داشتیم واسه این مدت که تعطیلیم برنامه میریختیم

دانی: خب به کجا رسیدین؟

سپهر: هنوز که هیچی ... قهوه می خوری برم برات بیارم

دانی: چرا که نه

سپهر رفت قهوه بیاره ماکان خودشو با مجله کنارش مشغول کرده بود که تا نخواد با دانی همکلام بشه منم برای اینکه یه جوری خودمو سرگرم نشون بدم کنترل رو برداشتم و زدم روی یه کانال و شروع کردم به تماشاش از شانس خوبم یه مستند داشت نشون میداد در مورد حیوانات همینطوری که خودمو محو تماشای مستند نشون میدادم صداشو شنیدم که گفت: بهتره خودتو آماده کنی فرداشب یه مهمونیه و قراره ما توش شرکت کنیم

با شنیدن این حرف استرس تموم وجودمو گرفت و با نگرانی خیره شدم به ماکان اونم دست کمی از من نداشت و نگران به نظر میرسید اما چشماشو بست و دوباره باز کرد یعنی اروم باش

آرمینا: خب که چی ؟...من آماده م

دانی : آماده ؟؟؟ نکنه با همون لباس پسرانه هات قراره بیای ؟؟؟ باید به اطلاعت برسونم اونجا مهمونیه نه کلاس کالج... مهمونی هم لباس مخصوص خودش رو می خواد

آرمینا: منم نخواستم با اون لباسام بیام ... امروز میرم بیرون و واسه خودم لباس مجلسی دخترونه می خرم

دانی: لازم نیست ...

پریدم توی حرفش و گفتم: لازم نیست؟؟؟ یعنی چی اونوقت؟؟؟ میشه بفرمایین پس چطوری بیام مهمونی ؟

دانی: اگه چند دقیقه ساکت شی و اجازه بدی حرفم رو بزنم می فهمی.... لازم نیست بری لباس بخری چون من خودم برات لباس گرفتم و به جعبه های روی میز اشاره کرد و گفت اون بزگه مال تویه اون یکی دیگه هم مال خودمه خواستم لباسامون با هم ست باشه

آرمینا: چی لباس گرفتی؟ چرا تو .... مگه خودم نمی تونم برم برای خودم لباس بگیرم ؟

دانی: خب قراره با من بیای مهمونی وهمراه من باشی... منم ترجیح میدم به سلیقه خودم لباس بپوشی چون من که از سلیقه ت خبر ندارم ... شاید تو بخوای یه چیزی بپوشی که من نپسندمش

آرمینا:دیگه چی؟ ببین درسته که قبول کردم باهات بیام مهمونی اما قرار نیست به سلیقه تو لباس بپوشم ... قراره اون لباس رو من بپوشم پس منم که باید ازش خوشم بیاد نه تو ...

دانی: باشه ... حالا این یکی رو که گرفتم برو بپوش ... بعدا خودت برو خرید... ولی بهت گفته باشم باید لباست رو من تایید کنم...

آرمینا: من برای لباسم احتیاجی به تایید تو ندارم ... هر چی که خودم بپسندم می پوشم اینو توی کله ت فرو کن

دانی: ببین من خسته م حوصله بحث کردن با تو رو ندارم ...فعلا بیا این لباس رو بپوش ببینم اندازه ست یا نه

منم ناچارا جعبه لباس رو از روی میز برداشتم و رفتم توی اتاقم تا بپوشمش

جعبه لباس رو گذاشتم روی تخت وقتی در جعبه رو برداشتم .... یه لباس مشکی دیدم که روش پر از سنگای ریز بود ...از برق لباس خیلی خوشم اومد و کلی ذوق کردم ....همیشه عاشق اینجور لباسا بودم که توی نور برق میزنن... با خوشحالی لباس رو کشیدم بیرون و با بهت داشتم به لباس زیبایی که روبه روم گرفته بودم نگاه میکردم.... یه لباس دکلته مشکی که فکر کنم قدش 10 سانت پایین تر از باسنم بود ....کمر لباس هم پارچه حریر مشکی بود که به لباس جلوه ی خاصی میداد ....به طرف آینه اتاقم رفتم لباس رو گرفتم جلوم و به خودم توی آینه خیره شدم ....هنوز از دیدن برق سنگ دوزی های لباس کلی داشتم با خودم کیف میکردم که ناگهان یاد حرفای دانی افتادم... " بهتره خودتو آماده کنی فرداشب یه مهمونیه و قراره ما توش شرکت کنیم "..." خواستم لباسامون با هم ست باشه"....

حرفاش مثل پتک تو سرم تکرار میشد. اما من با دیدن لباس اونقدر ذوق کرده بودم که به کل جریان دانی و قول و قرارم باهاش فراموش رو کرده بودم... با یادآوری بدبختی هام تمام ذوق و خوشحالیم دود شد و رفت هوا و جاش رو به عصبانیت داد ... نمیدونم شاید هر موقع دیگه شاید این لباس رو میدیم مثل چند دقیقه پیش کلی خوشحال میشدم از پوشیدنش... ولی حالا این لباس رو دانی واسم گرفته تا من نقش دوست دخترش رو بازی کنم و باهاش حرص هانا رو دراره.... ،اصلا نمیدونم این پسره ابله در مورد من چی فکر کرده؟.. همینطور که داشت عصبانیتم اوج میگرفت لباس که تو دستم بود رو مشت کردم وبه قیافه خودم توی آینه خیره شدم واز لای دندونام گفتم: من این آشغال رو نمیپوشم دانی خان کور خوندی ....دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم همینطور که لباس رو تو دستم مچاله میکردم از اتاق رفتم بیرون

دانی داشت قهوه شو می خورد و با سپهر صحبت می کرد که با دیدن من گفت : پوشیدیش اندازت بود

 

با این حرفش انگار خون جلو چشمم رو گرفت لباس رو با عصبانیت پرت کردم توی صورتش رو گفتم: تو با خودت چه فکری کردی که همچین چیزی رو برام خریدی هان؟... نکنه فکر کردی منم مثل اون دوست دختراتم که یه همچین چیزی رو بپوشم ؟....

دانی: هی تو چته ؟ .... چرا داری همچین می کنی؟ لباس لباسه دیگه

آرمینا: چی ؟؟؟... لباس لباس دیگه ... تو اسم اینو میزاری لباس ؟ ... یه نگاه بهش بنداز ببین نیم متر پارچه هم توش به کار رفته؟ ...

دانی لباس رو انداخت روی مبل کناریش و بلند شد وایستاد: محض اطلاعت باید بگم داریم میریم مهمونی ... توی مهمونی هم همه لباس مجلسی می پوشن .... لباسای مجلسی هم همه این شکلین ... تازه اینجا خانوما چه توی مهمونی چه غیر از اون همین شکلی لباس می پوشن

آرمینا: همه خیلی کارا می کنن اما قرار نیست هر کاری بقیه انجام میدن منم انجام بدم ... می دونم داریم میریم مهمونی و مهمونی هم لباس مخصوص خودش رو داره اما لباس داریم تا لباس ...این لباس بود و نبودش فرقی نداره .... الان خودم میرم بیرون و یه لباس مناسب می گیرم تا تو هم یاد بگیری که لباسای بهتر از این هم میشه پوشید و اومد مهمونی ...

دانی: تو به عنوان همراه من داری میای مهمونی و هر لباسی که من بگم می پوشی؟

آرمینا: اینطوریاست دیگه ؟ ... باشه منم نمیام تو هم هر غلطی دلت خواست برو بکن ... اصلا می دونی چیه من فقط وقتی باهات میام مهمونی که لباسی رو بپوشم که طبق سلیقه خودم باشه ... تو هم اگه دوست نداری میل خودته برو جریان رو به همه بگو برام مهم نیست من با پوشیدن این لباس خودمو کوچک نمی کنم و ارزش خودم رو درسطح اون دوست دخترای همه کارت پایین نمیارم ... اینم حرف آخرمه دیگه تصمیم با خودته....

دانی هم وقتی دید من توی تصمیمم جدی م یه دستش رو برد لای موهاش و شروع کرد به قدم زدن توی اتاق از اون طرف سپهر هم لباس رو از روی مبل برداشت و گرفت جلوشو نگاش می کرد ماکان هم که چشمش به لباس بود هر لحظه داشت عصبانی تر میشد

یهو دانی برگشت و گفت : باشه ... قبوله .... نمی خوای این لباس رو بپوشی حرفی نیست .... ولی خودم باهات میام میریم باهم یه لباس دیگه می خریم که به سلیقه جفتمون باشه

آرمینا: نخیر لازم نیست ... من خودم تنهایی میرم و یه لباس دیگه می خرم .... دیگه هم حاضر نیست هیچ لباسی رو با سلیقه تو بپوشم ....

دانی: خب شاید اونوقت من ازش خوشم نیاد

آرمینا: قراره من بپوشمش نه تو پس باید من خوشم بیاد این برای بار دهم ... تو که هنوز سلیقه منو تو اینجور مواقع ندیدی پس لطفا این بحث و تموم کن و بهم اعتماد کن ... مطمئن باش من چیزی نمی خرم و نمی پوشم که باعث بشه آبروت بره

دانی: باشه ... فقط امیدوارم همین طور که میگی خوش سلیقه باشی چون اگه نبودی ... اگه نبودی ....

آرمینا: مطمئن باش از تو و اون دوست دخترات خوش سلیقه ترم بعد هم برگشتم که برم داخل اتاقم که صدای ماکان باعث شد بایستم

ماکان: تا من ماشین رو روشن می کنم تو هم کاراتو بکن و بیا

آرمینا:لازم نیست بیوفتی توی زحمت خودم میرم

ماکان: زحمتی نیست باهات میام تو چون تو که به مراکز خرید اینجا آشنایی نداری ...

آرمینا: باشه ممنون منم زود میام

دانی: هه چه بهونه های جالبی ... نکنه می خوای باسلیقه خودت براش لباس بگیری ...

ماکان: نخیر ... مگه من مثل تو ام که سلیقه کج و کوله م رو به دیگران تحمیل کنم ... من باهاش میرم تا هم تنها نباشه هم بدونه کجاها می تونه لباس مناسبش رو پیدا کنه و وقتش هدر نره

دانی: خب اگه اینطوریه که منم می تونم باهاش برم ....

سپهر : چرا دست از این رفتار بچگونه تون بر نمی دارین ... دانی تو تازه از بیرون اومدی و خسته ای مگه خودت نگفتی ؟ ... خب پس چرا لجبازی می کنی بزار ماکان باهاش بره ... ماکانم قول میده توی انتخاب لباس آرمینا رو ازاد بزاره تا با سلیقه خودش خرید کنه مگه نه ماکان

ماکان: معلومه

دانی: باشه سپهر جون اینبارم به خاطر تو کوتاه میام اما گفته باشم اگه به سلیقه این لباس بگیری بهت اجازه پوشیدنش رو نمیدم

آرمینا: من لباسی رو می پوشم که سلیقه خودم باشه نه سلیقه تو یا ماکان پس زیادی حرص نخور ... بعد هم رفتم توی اتاق تا خودمو آماده کنم

رفتم توی اتاقم تا اماده شم وقتی خواستم لباس بپوشم یه لحظه به این فکر کردم که خب حالا می خوام چی بپوشم چون دیگه حالا نمیشد با لباسای پسرونه برم لباس دخترونه بخرم و من اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم ... وای حالا این رو کجای دلم بزارم... فکرشم خنده داره من با لباس پسرونه برم لباس مجلسی دخترونه پرو کنم ... .همینجور که داشتم خودم رو لعن و نفرین میکردم که چرا فکر اینجاش رو نکرده بودم یه دفعه یاد پالتویی که واسه مهسا گرفته بودم افتادم که خیر سرم وقتی واسه تعطیلات برگشتم ایران کچلم نکنه که تو واسم سوغات نیاوردی و از این حرفا... . در کمدم رو باز کردم ...هنوز فرصت نکرده بودم واسه تعطیلات وسایلم رو جمع کنم که سفرم اینطوری بخاطر دانی و اون دختره مسخره بهم خورد...،پوفی کشیدم و پالتو رو از تو کاور در آوردم ...،باید بهش بگم این سوغاتیش منو از تو چه مخمصه ای نجات داد... پالتو رو پوشیدم و رفتم جلو آینه ... دلم واسه دخترانه پوشیدن تنگ شده بود .... این پالتو خیلی بهم میومد یه پالتوی چرم قهوه ای با برش های عصایی که سر استیناش و یقه ش جنس خیلی لطیفی داشت ... در همون نگاه اول عاشق این پالتو شدم و واسه مهسا خریدمش .... ولی چه میشه کرد قبل از اون قسمت شد خودم هم یه دوری باهاش بزنم .... با این فکرا لبخندی به چهره خودم تو آینه زدم ....،ای کاش واسه مهسا یکم لوازم آرایشم میخریدم اونوقت الان بدردم میخورد... .بیخیال صورت بی رنگ و لعابم شدم و چشمکی واسه خودم زدم و گفتم ایجوری خواستنی هستی خوشکله .... بعد هم یه کلاه بافتنی قهوه ای سرم کردم که موهای کوتاهم زیاد تو ذوق نزنه.... یه بار دیگه به طرف آینه رفتم و با اطمینان از تیپم به طرف در اتاق رفتم

 

در رو که باز کردم دیدم اثری از دانی و ماکان توی هال نیست فقط سپهر داشت تی وی نگاه می کرد که با باز شدن در اتاقم سرش چرخید سمت من و با دیدن پالتو و تیپ دخترانه ام بهم زل زد

آرمینا: چیه ؟ چرا اینطوری نگام می کنه؟

سپهر : اینطوری می خوای بری بیرون؟

آرمینا: آره مگه اینطوری چشه؟ قراره برم لباس مجلسی دخترونه بخرم با لباس و تیپ پسرونه که نمی تونم برم

سپهر: آهان ... آره ... درست میگی ... من یه ذره فقط تعجب کردم ... باشه بروفقط مواظب باش از اشناها کسی اینریختی نبیندت

آرمینا:چشم حواسم هست....تازه اگه کسی منو ببینه میگم آرمینام خواهر دوقلوی ارمین که واسه تعطیلات اومدم اینجا ... تو نگران نباش ... ماکان توی ماشینه؟

سپهر: آره ماکان توی ماشینه ... دانی هم توی اتاقشه ... خیالت تخت آتش بس کردن

آرمینا: ممنونم سپهر ... اگه تو نبودی بازم اینا میوفتادن به جون هم

سپهر: برو که دیرت نشه منم کار خاصی نکردم یه وقتایی حرصم میگیره ازرفتارشون... اینا رو بی خیال شو و سعی کن بهترین لباس رو بخری

آرمینا: باشه .. به قول دانی فقط به خاطر تو ... سپهر با این حرفم زد زیر خنده و با دست اشاره کرد که زودتر برم منم ازش خداحافظی کردم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم

تا در رو باز کردم ماکان سرش رو از روی فرمون ماشین برداشت و بهم نگاه کرد انگاری می خواست یه چیزی بگه که با دیدن تیپ و لباسم قفل کرد و دهنش بسته شد بعد هم خیلی سریع سرش رو انداخت پایین

ماکان: این لباسا چیه پوشیدی ؟ نکنه دلت می خواد همه بفهمن دختری ؟

آرمینا : نخیر دلم نمی خواد ... مثل اینکه تو یادت رفته الان توی تعطیلاتیم و من قراره آرمینا خواهر دوقلوی آرمین باشم که اومده تعطیلات رو پیش داداشش بگذرونه ... بعدشم من قراره لباس دخترونه بخرم انتظار نداری با لباس و تیپ پسرونه بیام لباس دخترونه پرو کنم

ماکان: آهان ... باشه ... پس اگه آماده ای راه بیوفتم

آرمینا: آره حرکت کن که داره دیر میشه

ماکان هم ماشین رو روشن کرد و دیگه حرفی در این مورد نزد و ساکت رانندگیشو می کرد منم داشتم بیرون رو نگاه می کردم

ماکان هم ماشین رو روشن کرد و دیگه حرفی در این مورد نزد و ساکت رانندگیشو می کرد منم داشتم بیرون رو نگاه می کردم بعد از یه مدت سکوت صداشو شنیدم که گفت:

ماکان: کار خوبی کردی که نخواستی اون لباسه رو بپوشی .... اون اصلا در شان تو نبود

آرمینا: می دونی وقتی جعبه شو باز کردم و دیدمش خیلی ازش خوشم اومد اما وقتی یادم اومد که اون لباس رو کجا و به چه دلیل باید بپوشم خیلی عصبانی شدم ... عیب دیگه ای هم که داشت این بود که بر خلاف مدل قشنگش خیلی کوتاه بود و روم نمیشد یه همچین چیزی رو توی یه همچین مهمونی بپوشم ... درسته من شرطش رو قبول کردم اما قرار نیست شرافتم رو که زیر پام بزارم

ماکان: خوبه ... سعی کن همیشه باهاش همینطوری قاطع رفتار کنی و نزاری مجبور به کاریت کنه که دوست نداری

آرمینا: حواسم هست ... می دونم نباید جلوش کم بیارم ... چون اگه کم بیارم اون خوب بلده از موقعیتها به نفع خودش استفاده کنه

دیگه تا رسیدن به مرکز خرید مورد نظر ماکان هیچ کدوممون در این مورد صحبتی نکردیم

الان چند ساعتی هست که داریم با ماکان از این مرکز خرید به اون مرکز خرید و از این مغازه به اون مغازه میریم ولی من هنوز لباس مورد نظرم رو نتونستم پیدا کنم از یه طرف از بس راه رفتم خسته شدم از یه طرف دیگه هم که هوا تاریک شده بود و سرمای هوا بیشتر احساس میشد دلم می خواست بی خیال لباس شم و هر چه زودتر برگردیم خونه و فردا دوباره بیام خرید وقتی به ماکان گفتم اون مخالفت کرد و گفت هنوز سر شبه و وقت زیاده واسه خرید ولی من حدس زدم اون نمی خواد دست خالی برگرده خونه تا دانی عکس العملی در این مورد از خودش نشون بده منم چاره ای جز همراهیش نداشتم

با هم وارد یه مغازه دیگه شدیم منم بی حوصله و خسته مشغول تماشای لباسا شدم اما یهو یه چیزی به چشمم خورد ... رفتم نزدیکترتا از نزدیک نگاش کنم یه لباس مشکی ناز بود که یه جنس نرم و لطیفی داشت ودرسته مثل لباسی که دانی خریده بود سنگ دوزی نداشت اما مدلش خیلی قشنگ و پوشیده بود

یه لباس یقه هفت بود که یه کوچلو هم آستین داشت بالاتنه ش تا کمر تنگ بود و از کمر به پایین تا پاییین تر از باسن یکم گشادتر میشد بعد از اونم گشاد میشد به طوری که پر از چینای ریز زیادی میشد قدشم بلند بود احتمالا تا روی زمین ... طرف راستش یه جنس توری ضخیم با گلای درشت داشت که به حالت اریب میومد تا روی سینه بقیه ش هم می رفت داخل پارچه اصلی لباس که یه جنس لخت و نرم و لطیف داشت و از سمت چپ و اریب میومد تنها عیبی که داشت یقه لباس بود که زیادی باز بود آخه هم از جلو و هم از پشت به صورت یه هفت بزرگ بود که البته یه شنل توری ضخیم با گلهای درشت شبیه همون تور طرف راست لباس همراهش داشت

ماکان که متوجه شد از لباسه چشممو گرفته و دارم دقیق بررسیش می کنم گفت: بهتر نیست بری بپوشیش ببینی توی تنت چطوریه ؟

آرمینا: به نظرت خوبه؟ برم پرو کنمش یعنی؟

ماکان: اگه ازش خوشت اومده چرا که نه

منم لباس رو برداشتم و رفتم توی اتاق پرو تا بپوشمش وقتی پوشیدمش و توی آینه خودمو دیدم حسابی ذوق کردم اخه لباسه کیپ تنم بود اصلا انگاری برای من دوخته بودنش قد لباس هم تا پایین پام بود شنل توریش رو هم پوشیدم خب اینطوری دیگه یقه پوشیده می شد تازه این شنله باعث میشد دستام هم تا یکم بالاتر از آرنج پوشونده بشه از جلو هم دو طرف شنل میومد تا روی سینه م و اونجا با یه سنجاق سینه زیبا بسته میشد وقتی سنجاقش رو بستم در اتاق پرو رو باز کردم تا ماکان بیاد ببیندش

با باز شدن در اتاق ماکان که مشغول بررسی کردن لباسا بود بهم نگاه کرد و خودش رو رسوند بهم و کنار در اتاق پرو وایستاد و بدون حرف خیره شد بهم

آرمینا: به نظرت چطوره؟

ماکان: به نظر من که عالیه ... هم پوشیدست ... هم اندازه ته ...هم توی تنت خیلی شیکه

آرمینا: پس همینو بر میدارم

ماکان: باشه پس برو لباست رو عوض کن بیا بیرون تا همینو حساب کنیم

منم در رو بستم و بعد از پوشیدن لباسای خودم لباس رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ماکان خیلی اصرار کرد که لباس رو حساب کنه اما من نزاشتم و مخالفت کردم اونم که دید من کوتاه بیا نیستم دیگه بی خیالش شد بعد از حساب کردن لباس ماکان پیشنهاد داد یه چند دست لباس دخترونه دیگه هم برای خودم بخرم چون قرار بود گاهی مواقع بشم ارمینا خواهر دوقلوی ارمین و باید برای این جور مواقع لباس مناسب داشته باشم با لباس شب و لباس مهمونی که نمیشد توی خونه بچرخم بنابراین هم چند دست لباس واسه توی خونه گرفتم و دو دست لباس شب دیگه هم خریدم تا اگه مهمونی دیگه ای پیش اومد خیالم راحت باشه اگه هم مهمونیه دیگه ای در کار نبود یکیشو به عنوان سوغاتی میدادم مهسا آخه منو اون هم سایز بودیم و اون یکی رو هم نگه می داشتم برای خودم که وقتی برگشتم ایران توی یکی از مهمونیامون بپوشمش توی همون مرکز خرید وقتی دیدم ماکان داره با تلفنش صحبت می کنه و حواسش بهم نیست رفتم توی یه مغازه که لباس زیر داشت و از اونجا هم یه مقداری خرید کردم و تندی اومدم بیرون تا مبادا ماکان متوجه غیبتم بشه و دنبالم بگرده و بفهمه توی کدوم مغازه هستم بعد هم رفتیم و دو سه جفت کفش دخترونه خریدیم

دیگه وقتی مطمئن شدیم همه خریدا انجام شده سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه

وقتی برگشتیم خونه سپهر و دانی کلی اصرار کردن که لباس رو بهشون نشون بدم ولی من زیر بار نرفتم و گفتم فردا شب که بپوشمش همون موقع می بینیدش بعد هم چون خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم تا استراحت کنم اما قبل از خواب یادم اومد که کلاه گیس و لوازم ارایشی بخرم و از اونجایی که فردا هم کلی کار داشتم و سرم شلوغ بود پس تنها راه چاره ای که به ذهنم رسید این بود که به ساینا بگم تا اون برام تهیه ش کنه چون هم اون در جریان کل امور بود و هم اینکه یه دختر بود وبهتر می دونست چی خوبه و چی لازمم میشه با اینکه ساعت 11:30 شب رو نشون می داد اما دل رو زدم به دریا و بهش زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم اونم قبول کرد و قرار شد صبح بره خرید و تا ظهر به دستم برسوندش وقتی تماس رو قطع کردم چون دیگه خیالم راحت شده بود فوری خوابم برد

صبح زود از خواب پاشدم و بعد از خوردن یه صبحونه مختصر مشغول انجام دادن کارام شدم قبل از نهار ساینا هم اومد و کلاه گیس و لوازم آرایشی رو آورد و چون جایی کار داشت سریع رفت منم بعد از خوردن نهار رفتم حموم تا یه دوش بگیرم و دیگه برم اماده شم خب به خاطر امشب زیادی استرس داشتم اخه اولین دفعه بود که اینجا به عنوان آرمینا می رفتم مهمونی اونم با کی ؟ با دانی!!!

بی خیال این فکرا شدم و رفتم حموم وقتی از حموم اومدم بیرون صدای صحبت شنیدم کنار در حموم ایستادم وگوشامو تیز کردم ببینم صدای کی هست خوب که دقت کردم صدای ماکان بود که داشت با دانی صحبت می کرد چون هر چند وقت یه بار می گفت گوش کن دانی .... واقعا تعجب کردم آخه ماکان و دانی این چند وقته اصلا با هم حرف نمی زدن و به هم محل هم نمیزاشتن حالا چی شده بود که این دو تا داشتن با هم حرف می زدن ... خب حتما با هم آشتی کردن و روابطون دوباره خوب شده .... اصلا به من چه بهتره برم توی اتاق و به کارام برسم ... تا خواستم برم سمت اتاقم اسم خودم رو از زبون ماکان شنیدم ... معلوم نیست اینا چی دارن بهم میگن که اسم منو میارن ... شاید دارن در مورد من با هم حرف می زنن .... دیگه نتونستم بی خیال حرفاشون بشم و آهسته رفتم سمت صدا ... صدا از اتاق دانی میومد ... پشت در اتاق وایستادم و خوب گوش دادم بفهمم اینا دارن چی میگن ...

دانی: خب حالا که چی؟ منظورت از این حرفا چیه؟

ماکان: منظورم اینه که امشب هم مراقب ارمینا باشی هم مراقب رفتار خودت ... به نفع خودته سالم برش گردونی وگرنه با من طرفی فکر نکن می تونی بلایی که سر رژین اوردی سر آرمینا هم بیاری؟

چی گفت رژین ، این دیگه کیه ؟

دانی: هــــــه ... تو رو خدا اینجوری نگو می ترسم ... ببین بچه قضیه رژین هیچ ربطی به من نداشت ... بعدشم اون بچه کوچیک نیست خودش می تونه مواظب خودش باشه تو نگران اون نباش

ماکان: اما با وجود تو و اون دوستای بدتر از خودت من نگرانشم ... شاید اون تو رو نشناسه ولی من خوب میشناسمت یعنی بعد از قضیه رژین خیلی خوب شناختمت ..

دانی: ببین داری دیگه کلافه م می کنی بهت میگم قضیه رژین مربوط به من نیست ... اما درمورد این مورد باید بگم اون واسه تو آرمیناست و از این حرفا ولی برای من هیچی نیست جز یه وسیله برای انتقام از هانا پس مطمئن باش غیر از این ازش هیچاستفاده ای نمی کنم ... دیگه هم این بحث مسخره رو تموم کن و بزار به کارام برسم

ماکان: باشه ... تمومش می کنم ولی تو هم اگه واقعا قصدت از بردن ارمینا اینه سعی کن یه امشب مشروب نخوری... می دونی که چی میگم ... آخه هر چی تو نخوای بهش محل بزاری وقتی اونقدر مشروب میخوری عقلت از کار میوفته و اونوقت هیچ تضمینی بهت نیست ...

دانی: ببین من حد خودمو توی خوردن مشروب می دونم پس الکی حرف نزن .... مطمئن باش من چه مست باشم چه هوشیار دست بهش نمیزنم

ماکان: هر چند بعید می دونم ... ولی به نفع خودته که بهش دست نزنی ....

سپهر: نوچ نوچ نوچ .... گوش وایستادن دم در اتاق دیگرون کار خیلی زشتیه ...نه؟؟؟

با شنیدن صدا کنار گوشم یه دستمو گرفتم جلوی دهنم تا جیغ نکشم اون یکی دستم رو هم گذاشتم روی قلبم ... و آروم رومو برگردوندم عقب

آرمینا: وای خدا بگم چیکارت کنه سپهر داشتم سکته می کردم ... چرا اینطوری میای نمیگی ممکنه من بترسم

سپهر: خب می خواستم مچت رو در حین ارتکاب جرم بگیرم ... حالا دیگه فال گوش وایمیستی آره؟ ... خب چی میگفتن؟

با دست کنارش زدم و راه افتادم سمت اتاقم : خیلی بدی این حرکتت رو تلافی می کنم قلبم داشت میومد توی حلقم ... من داشتم می رفتم توی اتاقم که اسم خودمو شنیدم همین باعث شد اینجا وایستم و یکم از حرفاشونو بشنوم ... خیلی دلت می خواد بدونی چی میگن خب برو گوش کن

سپهر هم دنبالم اومد و رو به روم وایستاد: خب بالاخره فهمیدی چرا اسمتو آورده بودن ؟

آرمینا: نخیر مگه تو گذاشتی ؟ ... بعد یهو یاد رژین افتادم بهتر دیدم از سپهر بپرسم کیه ...ببینم سپهر رژین کیه؟

نمی دونم قضیه این رژین چی بود ولی هر چی بود سپهر هم درجریان بود و هم با شنیدن اسمش رنگش پرید و یه جوری با من و من و هول هولکی جواب داد: کی ؟؟؟... رژین ؟؟؟ ... رژین کیه دیگه ؟؟؟ ... نمیشناسمش چطور مگه؟؟؟

آرمینا: آره کاملا مشخصه نمی شناسیش ... نمی خوای جواب بدی نده اما منو احمق فرض نکن ... بعد هم از جلوم کنارش زدم و رفتم توی اتاقم

هرچند رژین و اینکه کی هست و چه رابطه ای با این سه نفر داره خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود اما باید خودمو آماده می کردم تصمیم گرفتم فعلا دیگه بهش فکر نکنم و تمام تمرکزم رو جمع کنم روی ارایشم آخه خیلی وقت بود از لوازم ارایشی استفاده نکرده بودم و بعدا در اولین فرصت از خود ماکان در مورد رژین بپرسم

بالاخره کار حاضر شدنم تموم شد ولی چقدر طول کشید چند دفعه خط چشم کشیدم و خراب شد و مجبور شدم دوباره و دوباره بکشمش تا بالاخره خوب شه

یه نگاه از آینه به خودم انداختم باید بگم ماه شده بودم ، بعد از این مدت دیدن این قیافه دخترونه برام خیلی شیرین و لذت بخش بود وای چقدر دلم تنگ شده بود برای دخترونه لباس پوشیدن ، چقدر دلم تنگ شده بود برای آرایش کردن ، خط چشمم چشمای مشکی مو کشیده تر و درشت تر نشون می داد و رژ لب خوشرنگم باعث شده بود لبام جلوه خاصی به خودش بگیره ،چقدر دلم برای بوی عطر زنونه تنگ شده بود عطرم رو برداشتم و زدم به خودم بوش بهم آرامش میداد چقدر دلم برای موهای بلندم تنگ شده بود هر چند اینا موهای خودم نبود اما از دیدن موهای پسرونه و کوتاهم توی آینه دیگه خسته شده بودم لباس هم که توی تنم عالی بود و رنگ تیره ش با پوست روشنم تضاد جالبی داشت یه نگاه به ساعت کردم ساعت 6:30 عصر بود با دیدن ساعت دوباره استرس تموم وجودمو گرفت باید از اینه دل می کندم و می رفتم بیرون شنلم رو برداشتم و روی لباس پوشیدمش بوت چرم مشکی پاشنه بلندی هم که دیشب گرفته بودم برداشتم و پام کردم دیگه باید می رفتم بیرون دستکشامو گذاشتم توی کیف کوچولوم و با برداشتن پالتویی که واسه مهسا گرفته بودم از اتاق زدم بیرون

سپهر و ماکان توی هال نشسته بودن و داشتن تی وی نگاه می کردن اما از دانی خبری نبود حتما هنوز توی اتاقش بودو داشت به خودش می رسید دیدم ماکان و سپهر زوم کردن روی من و دهن سپهر همینطوری باز مونده

آرمینا: سپهر جون دهن تو ببند یه وقت دیدی مگسی چیزی رفت توش ... از من گفتن بود ا.. همین حرفم کافی بود تا دهن سپهر بسته شه و اون دو تایی از زل زدن بهم دست بردارن

سپهر: اه یعنی این خانم زیبا و باوقار که رو به روم وایستاده همون آرمین خودمونه ... من که باورم نمیشه؟ ببخشید خانم شما آرمین دوست ما رو ندیدین؟

آرمینا: چرا گفت به سپهر بگین اینقدر مزه نریزه چون ممکنه بی مزه شه دیگه هیچ دختری نخوادش ... دانی کجاست ؟

سپهر : توی اتاقشه داره اساسی به خودش میرسه معلوم نیست می خواد جلوی هانا کم نیاره یا نمی خواد از تو کم بیاره ؟... میرم صداش کنم داره دیر میشه بعد هم رفت تا سپهر رفت ماکان پرسید: بهتره امشب حسابی حواست به خودت باشه ... مهم نیست دانی بتونه به هدفش برسه تو فقط به فکر خودت باش ...مراقب نوشیدنیا باش ... اگه دیدی اوضاع بده یا به کمک من احتیاج داری باهام تماس بگیر باشه؟

آرمینا: باشه ... ممنون که به فکرمی ... منم خیلی نگرانم آخه ...

با صدای دانی حرفم نیمه تموم موند

دانی: می بینم حاضری ... با شنیدن صداش برگشتم سمتش یه کت و شلوار مشکی با یه بلوز سفید تنش بود یه کروات آبی هم بسته بود صورتشم طبق معمول 6 تیغه کرده بود ... خیلی خوش تیپ شده بود مخصوصا با حالتی که به موهاش داده بود از همیشه خوش تیپ تر به نظر می رسید ... داشتم تیپ و قیافه ش رو بررسی می کردم که گفت : بهتره هر چه زودتر بریم تا دیر نشده بعد هم خودش رفت سمت در ... فقط همین هیچ چیزه دیگه ای نگفت نه در مورد خودم نه در مورد لباسم .. فکر می کردم با دیدن تیپ و لباسم ازم تعریف کنه اما اون هیچی نگفت پسره خودخواه و از خود راضی ... با اینکه از دستش عصبانی شده بودم اما سعی کردم به روی خودم نیارم پالتومو پوشیدم و سریع از ماکان و سپهر خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم اونم توی ماشینش نشسته بود و کت منتظرمن بود منم سعی کردم آهسته برم تا مجبور شه بیشتر منتظرم بمونه تا تلافی بی محلیش رو بکنم

هنوز من به طور کامل سوار ماشین نشده بودم که راه افتاد خدا بخیر بگذرونه امشب رو با این پسره دیوونه

دانی: به نفع خودته امشب نقشت رو خوب بازی کنی و حواست به همه جا باشه دلم نمی خواد این دختره هانا از ماجرا بویی ببره

آرمینا: من حواسم هست فقط تو خواستی منو معرفی کنی نگو من دوست دخترتم

دانی سرش رو برگردوند سمت من : چی؟ ... چرا؟ ... میشه بفرمایین اونوقت باید چی معرفیت کنم ؟ ... نکنه دلت می خواد بگم هانا جون اینو که می بینی آرمین جونته ؟.... و دوباره به جلو نگاه کرد

آرمینا: نخیر منظورم اینا نبود ... ببین من از لفظ دوست دختر خوشم نمیاد و هیچ وقت توی زندگیم دوست دختره کسی نبودم ...

دانی: جدی؟؟؟ ... من که باورم نمیشه .... ولی الان متوجه منظورت شدم دوست داری بگم ایشون عشقم و همسر اینده من هستن نه؟؟؟ با این اصطلاح بیشتر حال می کنی دیگه؟؟؟ بعد هم یه لبخند زد

آرمینا: اولا من با تو شوخی ندارم و کاملا جدیم تو هم میل خودته دوست نداری باور نکن ... دوما باید بگم منظورم این نبود تو هم خودتو زیادی تحویل میگیریا ... می خوام منو به عنوان همراهت معرفی کنی نه دوست دختر یا هر چیزه دیگه ای ... متوجه شدی؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 98
  • بازدید ماه : 240
  • بازدید سال : 3,648
  • بازدید کلی : 181,784