loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
migmig بازدید : 1436 چهارشنبه 05 تیر 1392 نظرات (0)

سر میز شام بودیم..پرهام و هومن هم اونطرفه میز با فاصله از من نشسته بودن و شامشونو می خوردن کنارم نشسته بود و مرتب تو بشقابم غذا می ریخت و می گفت:بخور مادر یه کم جون بگیری....همه
اش دوپاره استخونی...اینجوری که نیمشه..بخور مادر...
هم خجالت می کشیدم و هم از اینکه پرهام بخواد ازم چیزی بپرسه و جواب بخواد استرس داشتم...
خدایش نمی دونستم باید چکار کنم تو دلم خد ارو صدا می کردمو ازش کمک می خواستم...
من زودتر از همه کشیدم کنار وبعد از من نسرین خانم و بعد پرهام و هومن...
خواستم به نسرین خانم توی جمع کردن ظرفا کمک کنم ولی مگه میذاشت؟اخرش هم حریفش نشدم و نشستم سره
جام...
پرهام دستاشو گذاشت رو میز و اول یه نگاه به هومن کرد و بعد رو به من گفت:فرشته خانم...فکراتونو کردید؟
داشتم با انگشتام بازی می کردم که با زدنه این حرف از جانبه پرهام سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...
کمی مکث کردم و در اخر گفتم:بله...
هومن گفت:نتیجه؟...
بهش نگاه کردم..صورتش کاملا جدی بود ولی نگاهش...
گفتم:خب من...می دونید؟..من..چطور بگم؟...
پرهام گفت:تردید دارید؟
دستامو گذاشتم روی میزو بهشون خیره شدم وسرمو تکون دادم...
هومن گفت:چرا؟..تردیدتون از چیه؟...
نگاهه کوتاهی بهش انداختم و به پرهام نگاه کردم...اون هم خیلی جدی دستاشو روی میز توی هم گره کرده بود و
منتظر نگام می کرد...
دوباره به هومن نگاه کردم وگفتم:من...من یه دخترم و اخه...چطوری بگم؟...اینجا...
یه دفعه پرهام کلاممو برید وگفت:بله درسته..من درکتون می کنم...میدونم چی میخوای بگی...تو اینجا معذبی و اون
هم به خاطره حضوره من و هومنه درسته؟
هاج و واج نگاهش کردم..چه زود می گیره هاااااااا...افرین...خدا هر چی میخوای بهت بده کارمو راحت
کردی..نمی دونستم باید چطوری اینو بهشون بگم تا ناراحت نشن...
هومن با تعجب گفت:فرشته خانم..پرهام درست میگه؟یعنی شما به خاطره ما اینجا معذب هستید؟
با شرمندگی نگاهش کردم...اون برعکسه پرهام به نظرم اخلاقش بهتر بود و هیچ حس بدی هم نسبت بهش
نداشتم..نمی دونم چرا...
گفتم:بله درسته..ولی نه به اون منظور که چون شما و اقا پرهام توی این خونه هستید من مجبورم کنار بیام..من از
اینجا میرم..اینجوری مزاحمتون هم نمیشم..
همه سکوت کردن..حتی نسرین خانم هم ظرفا روتوی سینک ول کرد و اومد کنارم نشست...
دستشو گذاشت روی دستمو گفت:دخترم این چه حرفیه؟..باور کن این دوتا مثله پسرای خودم هستند فقط هومن
گاهی شیطنت می کنه ولی هیچی توی دلش نیست...دلش پاکه...حرفاشو به دل نگیر..
توی دلم پوزخند زدمو گفتم:من از هومن و حرفاش گله ای ندارم برعکس از این اخلاقش خیلی هم خوشم میاد ولی
از دسته پرهام حرصی هستم با این اخلاقه خشک و سردش...کلا از حضوره پسرا معذب بودم..چکار کنم؟دسته
خودم نبود دیگه..به هر حال این کار درست نبود که من با اونا توی این خونه بمونم...وای نه هیچ جوری تو کتم
نمی رفت...
فقط تونستم در جوابه نسرین خانم لبخند بزنم و سرمو بندازم پایین..چی بهش می گفتم؟خودم هم نمی دونم...
هومن خندید وگفت:دست شما درد نکنه نسرین خانم...حالا فرشته خانم فکر میکنن من از اوناشم..
نسرین خانم هاج و واج نگاهش کرد گفت:از کدوماش مادر؟من که چیزی نگفتم؟
هومن گفت:بی خیال نسرین خانم...ولی با نیمه ی دومه حرفت موافقم...
رو به من ادامه داد:به جونه پرهام نه به مرگش من انقدر مهربون و دل پاکم که نگو...میگی نه از نسرین خانم
بپرس..اون که دروغ نمیگه...
لبخند زدمو ومستقیم نگاهش کردم..یه کم توی چشمام زل زد و نمیدونم چی شد که لبخند از روی لباش کم کم محو
شد و بعد اروم از جاش بلند شد و با صدای گرفته ای گفت:با اجازه ی همگی..من برم اتاقم یه کم کار دارم...
دیگه نگام نکرد و سریع رفت توی اتاقش...
نسرین خانم به پرهام نگاه کرد وگفت:وا مادر..من که حرفی نزدم انگار بچه ام ناراحت شد ...
پرهام لبخنده ماتی زد و گفت:نه نسرین خانم..اون از حرف شما ناراحت نشد..می شناسیدش که...ازهیچ کدوم از
کاراش نمیشه سر دراورد...فعلا کاریش نداشته باشید..بعد خودم باهاش حرف می زنم.
-باشه مادر..به هر حال شما جوونا حرفه همو بهتر می فهمید.
من هم از این کاره هومن تعجب کرده بودم چرا وقتی به چشمام نگاه کرد حالتش عوض شد؟...یعنی از چیزه
دیگه ای ناراحت شد یا من ناراحتش کردم؟ولی من که چیزی نگفتم؟...ای بابا...
پرهام صدام کرد که با یه تکون به خودم اومدم...
-بله..
پرهام مشکوک نگام کرد وگفت:حالتون خوبه؟...
سرمو تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:بله.من خوبم..ببخشید متوجه نشدم چیزی گفتید؟
پرهام گفت:شما از اینجا میرید...
بهت زده نگاهش کردم..یعنی داشت بیرونم می کرد؟..
پرهام ادامه داد:من شما رو می برم به یه جای امن...جایی که می تونید تا هر وقت خواستید اونجا بمونید.

این چی داره میگه؟...وای خدا میخواد منو کجا ببره؟ اصلا من چطوری بهش اعتماد کنم؟
من من کنان در حالی که از این حرفش متعجب بودم گفتم:شما ..یعنی...اخه چی دارید میگید؟منو کجا می برید؟
پرهام کی به جلو خم شد و چشمای عسلیشو کمی ریز کرد و گفت:مگه نمی خوای فعلا یه سرپناه داشته باشی تا
دسته نامادریت بهت نرسه؟
-خب..چرا...همینو میخوام..ولی چطوری؟
به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت:اونو بعد می فهمی..من شما رو می برم جایی که هیچ پسره جوونی اونجا نیست و
شما می تونی مدتی رو اونجا بگذرونی تا بعد تصمیمتو بگیری.فردا صبح حرکت می کنیم.
بعد از زدن این حرف از جاش بلند شد و نگاهی جدی ولی خاص وخیلی جذاب بهم انداخت و گفت:مسیرمون
طولانی نیست..درضمن می تونید به من اعتماد کنید..مطمئن باشید قصدم اون چیزی نست که شما دارید بهش فکر
می کنید...شب خوش..فعلا...
رو به نسرین خانم گفت:از بابت شام ممنونم نسرین خانم..شبتون بخیر...
نسرین خانم از جاش بلند شد و در حالی که ظرفای باقی مونده رو از روی میز جمع می کرد گفت:نوش جانت
پسرم...شبت بخیر..
پرهام نگاهه کوتاهی بهم انداخت و بعد پشتشو کرد به منو رفت سمته اتاقه هومن...
ولی من هنوز داشتم به اون نگاهه مغرور که پر از معنا بود فکر می کردم لحنش یه جوره خاصی بود...
وای خدا..یعنی از کجا فهمید من دارم به چی فکر می کنم؟
یه دستمو کشیدم به صورتم...یعنی انقدر ضایع بازی در اوردم؟نکنه قیافه ام زیادی تابلو شده؟..
یاده حرفاش افتادم..یعنی میخواد منو کجا ببره؟...خدا به خیر کنه...
فقط نمیدونم چرا به همین راحتی دارم بهشون اعتماد می کنم؟یعنی دلیله این کارم از چیه؟..          










پرهام تقه ای به در اتاق هومن زد...در را باز کرد و وارد اتاقش شد..
هومن کلافه دستهایش را لابه لای موهایش فرو برده بود و سرش را در دست گرفته بود و روی تختش نشسته
بود...
با ورود پرهام سرش را بلند کرد...
پرهام نگاهش کرد ولی هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشد..
کنار هومن نشست و نفس عمیقی کشید.
به روبه رو خیره شد وگفت:باز یادش افتادی؟تا کی میخوای بهش فکرکنی؟
هومن پوزخندی زد و کلافه از روی تخت بلند شد...
دستانش را به هم زد وگفت:د اخه چطوری؟تو بگو پرهام...الان چندسال می گذره ولی هر وقت یادش میافتم قلبم
اتیش می گیره..اون مرد ولی بهمون خیانت کرد..اون خائن بود...خدایا اخه من چی بگم؟...
پرهام با اخم گفت:باز تو یه جفت چشمه سبز دیدی یادش افتادی؟...د اخه نمیگی این وسط فقط خودتو نابود
می کنی؟چرا عاقلانه تصمیم نمی گیری؟...
هومن با خشم محکم روی میز زد وگفت:نمی تونم..نمیشه...اون لعنتی با اینکه مرده ولی بازم دست از سرم بر
نمیداره..هر شب کابوس می بینم ولی درد و غمامو میذارم توی دلم وبه کسی نمیگم...هر شب با ترس از خواب
می پرم ونمیدونی وقتی می فهمم همه اش خواب بوده چقدر خوشحال میشم و به خاطرش هزاران بار خدارو شکر
می کنم که همه اش خوابه...
اون شیطان بود پرهام تو که باهام بودی تو که میدیدش تو که دیده بودی با من چکار کرد؟...وقتی یادم می افته به
خاطرش معتاد شدم وقتی یادم می افته به خاطرش همه تحقیرم کردن...اقاجون چقدر از دستم حرص می خورد
مامان عطیه هر شب و روز نفرینش می کرد واز دستش حرص می خورد و میدید جگر گوشه اش داره جلوش پر
پر میشه و نمی تونست کاری بکنه...

هومن بغض کرده بود پرهام سرش را پایین انداخته بود و چیزی برای گفتن نداشت...
هومن اشک هایش را قبل از اینکه روی صورتش جاری شوند با دستش پاک کرد وبا بغض غلیظی گفت:من
همه ی اینا رو میدیدم...متوجه ی همه چیز بودم..ولی خودمو زده بودم به بی خیالی...اون زن با زندیگه من و
اقا جون و مامان عطیه وتو و همه ی اعضای خانواده ام بازی کرد...باعث شد اقاجون سکته کنه...اون یه زنه دیو
سیرت بود...به خاطرش..به خاطرش عزیزترین کسمو خدا ازم گرفت...

اشکهایش بی اراده روی صوتش جاری شدند..هیچ تلاشی برای پاک کردنشان نکرد و ادامه داد:وقتی به این دختر
نگاه می کنم معصومیتو توی صورتش می بینم...ولی چشماش برام اشناست..رنگه سبزه چشماش از جنسه اونایی
که دیدم نبوده و نیست..اون خاصه..احساسم میگه فرشته ...چطور بگم؟...اونی که ما فکر می کنیم
نیست...اون...نمی دونم چی بگم..نمی دونم پرهام...کلافه ام..

سرش را بلند کرد وگفت:خدایا..دردمو میذارم توی دلمو دم نمیزنم..ولی خودت شاهد بودی که با بدبختی تونستم از
چنگاله اعتیاد خودمو نجات بدم...مگه چند سالم بود؟...وقتی به زندگی برگشتم درسمو ادامه دادم...شدم یه
هومنه دیگه..اون هومنو کشتموشدم این...ولی حالا..بازهم..با اینکه مرده ولی باز کابوساش دست از سرم
بر نمیداره...اون مادر نبود...اون مادره من نبود...اون زن دیو سیرت بود...سیمین مادره من نبود پرهام اون زن
مادرم نبود...اون زن نابودم کرد..اون مادرم نبود..نبود...
به هق هق افتاده بود..پرهام بغلش کرد و در حالی که صدایش از زوره بغض می لرزید اروم زد پشته هومنو
گفت:اروم باش پسر...خیره سرت مردی..من همه ی اینا رو میدونم..باید بتونی باهاشون کنار بیای...اون رفته اون
دیگه توی زندگیت نیست..اره اون مادرت نبود...پس اروم باش..
هومن سرش را بلند کرد و در چشمانه پرهام خیره شد و گفت:من و تو از یه خونیم..برادرای خونی هستیم...همو
می فهمیم ولی اون زن....
پرهام گفت:ولش کن هومن....من اون هومنی رو میخوام که همیشه شاد بود و سربه سره اینو اون میذاشت...اون
هومن نه این...
هومن پوزخندی زد واز جایش بلند شد...
اشکهایش را پاک کرد و گفت:میدونم...ولی من دردای خودمو دارم پرهام...چکار کنم؟دسته خودم نیست..از وقتی
این دخترو دیدم حالم دگرگون شده...نمیدونم چرا ولی یه احساسی دارم...نه ..نه...
سریع به پرهام که مشکوک نگاهش می کرد نگاه کرد وگفت:نه اونی که تو فکر میکنی نیست پرهام...احساسم از
روی علاقه نیست..ولی نمیدونم چیه...یه حسی میگه اون دختر...توی زندگیم نقش داره..یه نقشه مهم...مسخره
است نه؟...لابد خل شدم..نمیدونم...
پرهام در سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت...ذهنش درگیره حرفهای هومن بود...
*******
امروز قرار بود هومن و پرهام منو ببرن اونجایی که دیشب پرهام درموردش بهم گفته بود...نمیدونم چرا بی دلیل
می ترسیدم...
توی ماشین نشسته بودیم...پرهام جلو بود و هومن هم رانندگی می کرد...نمیدونم چرا اخم کرده بود....پرهام هم
ساکت بیرونو نگاه می کرد..منم از زوره بیکاری به سقف ماشین نگاه می کردم وگاهی هم از پنجره اطرافمو نگاه
می کردم...
هومن اینه رو روی صورتم میزون کرد وگفت:چرا رنگت پریده؟...
پرهام با شنیدن این حرف برگشت سمتم و نگاهه خیرشو دوخت توی صورتم...نمیدونم چرا داغ شدم...اخه هم
هومن نگام می کرد هم پرهام...
گفتم:فکر نکنم..من که چیزیم نیست...
هومن لبخنده کجی زد و گفت:می ترسی؟...
سعی کردم صدام نلرزه:نه..از چی باید بترسم؟
هومن نیم نگاهی به پرهام انداخت و لبخند زد و باز مشغوله رانندگیش شد. در همون حال گفت:از
اینکه...اینجا..توی این ماشین...تنها..با دوتا پسره غریبه...که دارن می برنت ناکجا اباد...اوه اوه...راستشو بخوای
منم بودم می ترسیدم.
با اخم نگاهش کردم..راستش از درون داشتم از ترس پس میافتادما با شنیدن حرفاش حالم بدتر هم شده بود ولی
همه ی سعیمو کردم که به روم نیارم...
جوابشو ندادم ولی با اخم از توی اینه به چشمای قهوه ایه روشنش نگاه کردم اون هم تا اخمامو دید خندید وگفت:حالا
اخم نکن فرشته خانم...نترس من و پرهام از کبریت هم بی خطرتریم...داریم می بریمت یه جای خوب...وقتی
ببینیش ...یه دست مریزاد هم به ما دوتا میگی...
گیج و منگ نگاهش کردم:کی رو ببینم؟...
ابروشو انداخت بالا و گفت:دیگه دیگه...
پرهام با لبخند دوباره برگشت سمتم وگفت:نگران نباش...الان دیگه می رسیم..مطمئنم از اونجا خوشت میاد.
بهش توپیدم:من نگران نیستم...چرا اینطور فکر می کنید؟
پرهام لبخندش تبدیل به پوزخند شد وگفت:اینطور فکر نمی کنم از حرکاتت به راحتی میشه فهمید ..
نگاهی به هومن انداخت که هومن هم چشمکی بهش زد و هر دو با هم گفتن:رنگه رخساره خبر میدهد از سره
درون...
هومن خندید وگفت:بله خانم...رنگت پریده اینو که نمی تونی انکار کنی...ناسلامتی درجواره دکتره این مملکت
هستیم..اونم کارشو خیلی خوب بلده...یه نگاه بندازه تا تهشو می خونه...
از دسته هر دوتاشون حرصم گرفته بود شدیدددددددد...
اگه به من بود و می تونستم یه دستمو فرو می کردم تو موهای هومن و یه دسته دیگموهم فرو می کردم تو موهای
پرهامو کله هاشونو محکم می کوبوندم به هم...
منو تنها گیر اورده بودن و گذاشته بودنم سرکار...
نمی دونم چرا ولی دوست داشتم حالشونو بگیرم..










نسرین خانم یه دست مانتو و شلوار بهم داده بود که واقعا خوش دوخت بودن و رنگ جالبی هم داشتن...
وقتی تنم کردم درست اندازه ام بود...می گفت که اینا هم مال خانم کوچیکه ولی هیچ وقت تنش نکرده بود...
دیگه واقعا کنجکاو شده بودم بدونم این خانم کوچیکی که میگن کیه؟...
هومن ماشین رو درست جلوی یه خونه باغ نگه داشت...پرهام و هومن از ماشین پیاده شدن که منم پشت سرشون
پیاده شدم و درو بستم..
هومن دستاشو زده بود به کمرشو به اون خونه نگاه می کرد...پرهام هم به ماشین تکیه داده بود و اون هم محو
تماشای اونجا بود..انگار نه انگار که منم اونجا حضور دارم..
چند دقیقه گذشته بود که هومن برگشت سمتمو بعد رو به پرهام گفت:پرهام تو بگو...
پرهام تکیه اشو از ماشین برداشت و گفت:خب تو هم می تونی بگی...به هر حال تو بیشتر اینجا میای..تو بگو...
هومن به صورتش دست کشید وباز به خونه باغ نگاه کرد وگفت:باشه...من میگم...
برگشت و رو به من ایستاد و گفت:اینجا خونه ی مادربزرگه ماست..ما بهش میگیم خانم بزرگ...اون یه پیرزن
تنهاست که پرستارش خانم مستوفی ازش مراقبت میکنه و تا دلت هم بخواد خدم و حشم داره...درضمن...یه چیزی
که خیلی مهمه اینه که...
با لبخند برگشت و به پرهام نگاه کرد..منم بهش نگاه کردم ...پرهام خنده ی کوتاهی کرد و روشو برگردوند...
هومن با همون لبخند رو به من گفت:این خانم بزرگه عزیزه ما از یه چیزی توی دنیا خیلی خیلی بدش میاد و اون
موجوده دو پا هم هیچ حقی نداره وارده این خونه بشه...به هیچ وجه...و اون بنده های خدا هم کسانی نیستند
جز...اقایونه فلک زده...
خندید وادامه داد:خانم بزرگ کلا به مرد جماعت حساسیت داره...همین که یه مردو توی دوقدمی خونهش ببینه
تیربارونش می کنه...
با دهانی باز از تعجب و بهت زده داشتم نگاهش می کردم...اصلا حرفایی که می زدو نمی تونستم باور کنم...مگه
طرف دیوونه ست؟
لبامو جمع کردمو وگفت:واااااا اخه چرا؟؟؟؟؟ببخشیدا البته..جسارت نباشه..مادربزرگتون مشکل دارن؟...
اروم به سرم اشاره کردم که هومن زد زیره خنده و پرهام هم خنده ی کوتاهی کرد...
هومن گفت:نه...مشکلش اونقدرا هم حاد نیست...فقط از یه مرده خوشگله خوش تیپ رودست خورده اینجوری
شده...تو که دختری پس نگران نباش..با تو کاری نداره...
ناخداگاه از دهنم پرید وگفتم:با شماها چی؟...
پرهام نگاهم کرد ...
هنوز لبخند می زد گفت:توی نوه هاش فقط با من و هومن کاری نداره و فقط ما دوتا اجازه ی ورود به اینجا رو
داریم...
با تعجب گفتم:چطور؟...
هومن گفت:خانم بزرگ دقیقا 25 تا نوه داره که من و پرهام هم جزوشون هستیم...ولی پدر ومادره ما دوتا فوت
کردن و پسرش هم حاج اقا پدره ما بوده بعد از مرگش یه دفعه نمی دونم چی شد که خانم بزرگ گفت:پرهام و
هومن تنها مردایی هستن که حق ورود به این خونه رو دارن..بقیه ی پسرا چنین حقی ندارن...
هیچ کس هم نفهمید چرا اینجوری شد..من هم هر کاری کردم یه جوری از زبونش بکشم یا از خدمه ها بپرسم و
خلاصه ته و توشو در بیارم نشد که نشد...هنوزم خدایش تو کفش موندم که چرا خانم بزرگ این کارو کرد؟...
از حرفایی که می شنیدم همونطور هاج و واج مونده بودم...همه جورشو شنیده بودیم ودیده بودیم الا این
یکی...حتما دلیلی واسه این کارش داشته دیگه...
هومن رفت سمته در و زنگ رو زد..
صدای یه زن اومد که گفت:کیه؟
هومن جواب داد:منم خانم مستوفی...هومن...البته پرهام و مهمونمون هم هستند.
اون زن که فهمیدم همون خانم مستوفی پرستاره خانم بزرگه با لحنه سرد و خشکی گفت:بله..بفرمایید.
در با صدای تیکی باز شد ولی همین که قدمه اولو برداشتم تا بریم تو پرهام گفت:وایسا...
سرجام خشکم زد...با تعجب برگشتمو و نگاهش کردم..
اومد کنارم ایستاد وگفت:یادم رفت که بگم...خانم بزرگ یه سگ هم داره ...
هومن ادامه داد:اوه اوه اصله کاری یادم رفت بهت معرفیش کنم..گرگی سگه خانم بزرگه و دویدنشو تیز بودنش در حده همون گرگه ولی قد وهیکلش....
لبخنده شیطونی زد وبه پرهام نگاه کرد...
پرهام شونهشو انداخت بالا و گفت:به هر حال اون یه زنه تنهاست و برای محکم کاری بهش نیاز داره...
گفتم :محکم کاریه چی؟...
هومن گفت:ورود اقایان ممنوع دیگه...
خندیدمو نگاهش کردم ولی هومن بلافاصله نگاهشو ازم گرفت و گفت:بهتره بریم تو..
اول خودش رفت و بعد هم من و پشته من هم پرهام بود..
تا نگام افتاد به حیاطه باغ چشمام گرد شد...
روی دیوارا دورتا دورش حصار کشیده شده بود و لبه ی دیوارا هم حصارهایی به صورته سرنیزه کار شده
بود...
بالای دیوارو نگاه کردم..بله...دوربینه مدار بسته هم داشتن...تجهیزاتی که این خونه داشت بانکه مرکزی
نداشت...به نظرم دیگه زیادی محکم کاری کرده بود...
هومن داشت جلوجلومی رفت منم قدمامو با پرهام هماهنگ کردم و کنارش قدم برداشتم..اروم بهش گفتم:اینجا چرا
اینجوریه؟...
جدی نگاهم کرد وگفت:چه جوریه؟...
به اطرافم اشاره کردم وگفتم:این همه حصارو قفل و دوربین اخه واسه چیه؟...
پرهام سرشو تکون داد وگفت:اهان..پس واسه همین تعجب کردی؟...اینا همه اش کاره خانم بزرگه...اون خیلی
محتاط عمل می کنه و در همه حال جانبه احتیاط رو داره...به قوله خودش کار از محکم کاری عیب
نمی کنه..میگه من تنهام و اینکارا هم لازمه...
سرجاش وایساد که منم ایستادم...نگاهم کرد وگفت:وقتی خودت ببینیش بیشتر باهاش اشنا میشی...
به اطرافم نگاه کردم وگفتم: من باید اینجا زندگی کنم درسته؟
سرشو تکون داد وگفت:درسته...
ادامه داد:مگه خودت نمی خواستی بیارمت یه جایی که هیچ اثری از مرد اونجا نباشه؟خب اینجا به نظرم بهترین
جاست...اینطور نیست؟
نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت داره مسخره ام می کنه...به همین خاطر اخم کردم که گفت:چرا اخم
می کنی؟...اینجا با این همه تجهیزاته ایمنی از دسته هر چی مرده در امانی...دیگه نمی خواد نگران باشی..ولی
خب...من و هومن زیاد به اینجا سر می زنیم...
حالته نگاهش یه جوره خاصی بود...بهش نمی خورد شیطون باشه ولی چشماش دقیقا اینو نمی گفت...
با صدای هومن اونورو نگاه کردیم..
هومن داشت داد میزد:پس چرا اونجا وایسادید؟بیاید دیگه؟
پرهام بدونه اینکه نگاهم بکنه افتاد جلو منم پشت سرش بودم...
چند قدم ازم دور شده بود...
داشتم به قد و هیکلش نگاه می کردم...من تا شونه هاش بودم...
همینطور که داشتم از پشت ارزیابیش می کردم یه دفعه صدای پارس یه سگو از پشت سرم شنیدم...
سریع برگشتم و پشتمو نگاه کردم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 84
  • بازدید ماه : 226
  • بازدید سال : 3,634
  • بازدید کلی : 181,770