loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
آیدین بازدید : 352 جمعه 24 خرداد 1392 نظرات (0)

ریما زیر انبوهی از کاغذ مچاله و مجله و کتاب به خواب رفته و هر چه مادرش به در اتاق می زد بیدار نمی شد
 میترا به ناچار در را گشود و نگاهی به تخت دخترش انداخت
 روز چهارشنبه بود و به مناسبتی تعطیل رسمی او از به هم ریختگی اتاق دخترش با تاسف سر تکان داد روی سر او ایستاد پتو را کنار کشید که هم زمان با کنار کشیدن پتو دو کتاب روی زمین افتاد حتی او با صدای خش خش کاغذها و افتادن کتاب ها بیدار نشد
 میترا به صورت ناز و معصوم او در حال خواب زل زد و گفت:
 ریما لنگ ظهره من رفتم خرید اومدم تو هنوز خوابی
 او بدون توجه به مادرش پتو را روی سرش کشید و زیر لب گفت:
 مامی خوابم میاد تو رو خدا بذار بخوابم
 میترا دوباره پتو را کنار کشید البته این بار با عصبانیت
 باز دیشب تا صبح پای این لب تاپ لعنتی ت بود؟کی می خوای از این چت کردن سیر بشی؟از بس سر تو با پدرت بحث کردم دیگه خسته شدم اخرش این کامپیوتر تو رو کور می کنه
 صدای مادرش همچون مته توی سرش صدا می داد از خیر خواب گذشت پتو را کنار زد و با موهای به هم ریخته و رنگ و روی پریده با چشمانی پف کرده بلند شد:
 وای از دست شما صبح تا اومدم بخوابم بابا بیدارم کرد حالا هم که شما
 میترا کتاب هایی را که روی زمین افتاده بود برداشت روی میز گذاشت:
 اگر مثل ادم شب تا صبح راحت بخوابی نچسبی به این کامپیوتر لعنتی حالا با این قیافه ی بدهکار منو چپ چپ نگاه نمی کردی من چیزی بهت نمی گم فقط خودت انصاف داشته باش یه ذره به دوروبرت نگاه کن اخه هر کی ندونه فکر می کنه تو این اتاق زلزله اومده مطمئنم از اون روزی که شکیلا اتاقتو تمیز کرده تا حالا دست نزدی
 میترا منتظر جواب نماند و از اتاق خارج شد با رفتن میترا او عصبی کوسن روی تخت را برداشت و کوبید به دیوار و بعد نگاهش را به تخت خود دوخت که پر از کاغذ اچار نوشته و ننوشته یا مچاله با کتابهای مختلف بود از بس روی پتو و تخت شلوغ بود که اصلا روتختی یاسی صورتی خوش رنگش مشخص نبود از نخت پایین امد به لنگه ی دمپایی اش نگاه کرد که وسط اتاق مانند کشتی به گل نشسته چپه شده بود و خدا می دانست لنگه ی دیگرش کجا بود سرش را خاراند و زمزمه کرد:لابد اون یکی لنگه اش توی یخچال گذاشتم از فکر خودش خندید و بی توجه به شلختگی اتاق جلوی میز ارایش بزرگ یاسی رنگش ایستاد موهای تا کمر ریخته اش در هم و وزوز شده بود خواست برس بکشد اما می دانست تا حمام نرود و نرم کننده استفاده نکند بی فایده ست گیره ی سر را از داخل کشو برداشت و موهایش را جمع کرد صورتش را بیشتر به ایینه نزدیک کرد دندانهای سفید و مرتب اش در بین لبهای غنچه ای و پوست برنزه اش برق می زد مخصوصا که روی دندان نیش خود نگین نقره ای کاشته بود روی پوشت صاف و شفاف او حتی یک لکه ی کوچک دیده نمی شد
 دستی به چسب دماغش کشید هنوز درد داشت با این که بینی خوشگلی داشت اما به ترکیب ان دست زد و با التماس از پدر و مادرش ان را عمل کرد هر چند دکتر کار چندانی روی بینی او انجام نداده بود و فقط کمی نوک ان را رو به بالا فرم داد که خیلی از قبل زیباتر شده بود در این مدت به خاطر عمل بینی اش بیرون نرفته بود و حسابی خسته و کسل بنظر می رسید
 از میز ارایش فاصله گرفت و از اتاق خارج شد مادرش را مثل اغلب روزها سرگرم کاردستی درست کردن برای بچه های کلاس دید روی میز ناهار خوری اشپزخانه پر از کاغذهای رنگی چسب مایع و نوارهای رنگی بود
 میترا با دیدن دخترش گفت:
 اگه برات زحمتی نبود یه شانه بزن به اون موهات ادم با دیدنا یاد اجنه می افته
 کنار مادرش روی صندلی نشست:
 این قدر تو هم رفته که نمی شه شونه اش کرد مامی خسته شدم اخه تا کی باید تو خونه باشم؟
 میترا با قیچی ماه کوچکی را با کاغذ رنگی دراورد و روی کاردستی چسباند:
 خودت خواستی پس باید تحمل کنی
 یکی از کاغذ رنگی ها را به دست گرفت و ارام لوله کرد:
 حالا که کبودی هاش بر طرف شده فقط چسبش مونده
 میترا با لوبیا قرمز زیر ماهی که چسبانده بود نوشت(م)گفت:
 با من بحث نکن عزیزم پاشو برو اتاقت رو جمع کن الان عمه اینا میان خوب نیست اتاقت به اون وضع اسفبار باشه البته یه چیزی بخور بعد قرصهات رو اونا رو گذاشتم روی یخچال فراموش نکنی زیر اون کتری هم خاموش کن
 چشم عمه شهین میاد یا عمه شهلا؟
 شهین اینا
 اخ جون
 بلند شد زیر کتری را خاموش کرد بعد برای خود یک لیوان شیر ریخت
 بابا روز تعطیلی کجا رفته؟
 حمومه
 دوباره پشت میز نشست و در حال خوردن شیر گفت:
 مامی نمی خوام از شما انتقاد کنم..........
 خب
 چرا وقتی منیژه(مستخدمشان را می گفت)میاد نمی ذارین اتاق منو نظافت کنه؟
 میترا دست از کار کشید و به او نگاه کرد:
 چون می خوام خودت کارای شخصی خودت رو انجام بدی منیژه که همیشه نیست بدت نیاد عزیزم خیلی تنبلی
 اقای مهران مهرارا با حوله ی پوششی بلندش از پشت سر ظاهر شد

کی گفته دختر من تنبله؟
 میترا به موهای خیس شوهرش نگاه کرد:
 عافیت من می گم که تنبله برو یه سر بکش تو اتاقش ببین چه خبره
 اقای مهر ارا سعی داشت با حوله اب موهایش را بگیرد:
 خانوم جان دختر من زرنگه این چند روز حال ندار بوده نمی تونسته جمع کنه
 ریما مثل همیشه از طرفداری پدرش خوشحال شد از پشت صندلی برخاست و روی پدرش را بوسید:
 قربون پاپای خوشگل و خوش تیپم برم
 میترا با حظ به ان دو نگاه کرد و گفت:
 شما دو تا هم که فقط بلدین به هم نون قرض بدین پاشو برو یه دوش بگیر حداقل ظاهرت تمیز باشه
 اقای مهرارا کنار دست همسرش نشست:
 ریما جون من شده حسنی موی سیاه واه واه روی سیاه واه واه ناخون بلند واه واه
 ریما با خنده گفت:
 واقعا همه ی اینا رو دارم
 به خاطر اینکه مادرش را بیشتر از این عصبانی نکند به حمام رفت از حمام که خارج شد بلوز و دامن بافت صورتی رنگ که رگه هایی سبز خوش رنگ به تن کرد و صندلی به همان رنگ به پا کرد یک جفت گوشواره ی حلقه ای بزرگ سبز به گوش خود اویخت که خیلی به صورتش می امد به انبوه لنزهایش نگاه کرد و ان که رنگش با گوشواره هماهنگ بود به چشم گذاشت موهای سرش را ساده پشت سر جمع کرد که گوشواره اش بیشتر نمایان باشد و کل موهای جلو سرش را بالا داد که صورت زیبایش بیشتر نمایان شد
 عطرهایش را تک به تک برداشت و بوئید یکی را انتخاب کرد و مانند همیشه با ان دوش گرفت همیشه ان قدر به خود عطر می زد که حتی موقع حرف زدن نفسش باعث می شد که بوی عطرش را در هوا پراکنده کند و البته همیشه در انتخاب عطر و ادکلن سلیقه اش بی نظیر بود
 به ساعت دیواری نگاه کرد چیزی به امدن مهمانها نمانده بود بر خلاف میلش و به خاطر غرولندهای مادرش کمی به ظاهر اتاقش رسید و تقریبا از ان شلختگی درامد با صدای زنگ اتاقش را رها کرد و با شوق به طرف مهمانانش رفت
 شهین خانم مدام قربان صدقه اش می رفت به طوری که شکیلا و شهریار خنده شان گرفت و با فاصله از مادرشان نشستند ریما هم به انها پیوست شهریار گفت:
 بالاخره ما نفهمیدیم رنگ اصلی چشمای تو چیه سبزه زرده قرمزه ابیه چیه؟
 ریما که با لنز سبز زیبایی اش دو چندان شده بود و خود از ان اگاه بود سرش را بالا گرفت:
 چشای من رنگین کمونه تو چش نداری ببینی برام حرف در نیار
 شکیلا بحث ان دو را قطع کرد:
 اومدن (ای دی اس ال) رو وصل کنن؟
 با ذوق جواب داد:
 اره دیروز دیشب تا صبح توی اینترنت بودم
 شهریار به چهره ی زیبا و دوست داشتنی او نگاه کرد او را به اندازه ی خواهرش دوست داشت و در قبال او احساس مسولیت می کرد گفت:
 مواظب باش خیلی الوده ی اینترنت نشی
 او گره ای به پیشانی انداخت و سیب جلو او را که پوست کنده و اماده بود برداشت:
 تو هم که حرف مامی و پاپا می زنی
 شهریار سعی کرد نصف دیگر سیب را از او بگیرد:
 کوفتت بشه
 شکیلا سیبی را که پوست کنده بود جلو دست برادرش گذاشت:
 بیا بخور سر یه قاچ سیب هم دیگه رو نکشین
 شهریار بشقاب را به سوی خود کشید:
 هیچ بویی نمیاد غذا چی دارین؟
 ریما گفت:
 مهمون رستوران سر کوچه ایم تا بیست دقیقه دیگه میارن در خونه
 شکیلا از روی صندلی میزبان بر خاست و در مبل راحتی فرو رفت:
 اخی روی اون صندلی ادم به سکسکه می افته راستی از فرینوش چه خبر؟هنوز باشگاهش به راهه؟
 ارام با دست بینی خود را لمس کرد و جواب داد:
 مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا تازه جدیدا انواع دنس ها رو هم تعلیم میده
 شهریار با تعجب گفت:
 اموزش دنس؟امیدوارم که تو یکی به کله ات نزنه بری تعلیم ببینی
 همه تعلیم؟فرینوش باید پیش من لنگ بندازه از باله گرفته تا عربی و فارسی و لزگی و هیپاپ و اسپانیولی.......
 شششکیلا دست روی دهانش گذاشت:

بسه دیگه جمیله رقاص
 شهریار سرش را با تاسف تکان داد:
 تو رو خدا دایی زاده ی ما رو ببین تو چی نبوغ داره همچی با افتخار می گه انگار دیپلم های جور وارجور افتخاری داره به هر حال این نصیحت منو گوش کن هر روزی که این فرینوش خانم شما کلاس دنس دارن اون طرفا افتابی نشو یهو می ریزن اون جا می گیرنتون بعد بیا و روسوایی بعدش رو جمع کن
 کار خلاف که نمی کنن دنس هم یه نوع نرمشه به یه ذره تغییر فقط باید به جاش استفاده بشه نه در هر جای
 د به خاطر همین چیزاس که من زن نمی گیرم
 شکیلا به لبخند مضحک برادرش نگاه کرد و گفت:
 این جمله چه ربطی به بحث ما داشت؟
 ریما خندید و گفت:
 ربطش اینه که می گه این بحث رو ول کنین به فکر من باشین که دارم از بی زنی می میرم اخه با این ریش دراز و شکم گنده و هیکل دراکولایی کدوم بیچاره ای پیدا میشه زن تو بشه؟
 اهه من لب تر کنم تا شب یه حرمسرا تشکیل دادم اونم دخترای خوشگل و ترگل ورگل نه مثل تو با بینی بریده و رنگ چشم قلابی و لنگهای دراز
 شکیلا می دانست که الان است دعوا راه بیفتد چون ریما اصلا تحمل این طور شوخی هاییر ا نداشت دست او را گرفت:
 ول کن اینو بذار با رویای حرمسراش خوش باشه
 ریما بلند شد اما پای شهریار را لگد کرد:
 حیف که مهمونی وگرنه می دونستم چه طوری جوابتو بدم
 شهریار از اینکه انها را اذیت کند لذت می برد خواست ادامه دهد که اقای مهرارا سد راه شیطنت هایش شد:
 شهریار جان تنظیم ماهواره به هم خورده یه زحمتی بکش برو بالا پشت بوم دستی به اون بزن من از پایین هواتو دارم موبایلتو بردار که برای درست شدن تصویر با هم در ارتباط باشیم
 شاعت پنج غروب بود که مهمانان حاضر شدند که بروند اما زنگ تلفن باعث شد چند لحظه ای صبر کنند تا اقای مهرارا مکالمه تلفنی اش به پایان برسد و با تغییر چهره ی لحظه به لحظه ی او همه نگران شدند و بیش از همه میترا جلو دوید:
 چی شده مهران؟
 مهران بدون توجه به نگرانی اطرافیان با دست بر پیشانی خود کوبید و با بغضی که در حال انفجار بود گفت:
 کی این اتفاق افتاد؟ای داد بیداد
 تماس را قطع کرد و رو به خواهرش کرد:
 اقا جون.........
 گریه مجالش نداد جمله اش را کامل کند شهین خانم کیف از دستش افتاد و چادر از روی سرش سر خورد:
 بگو چی شده داداش؟اقا جون چی؟
 مهران با دو دست بر سر خود کوبید و با گریه گفت:
 بی پدر شدیم
 شادی دقایق پیش خانواده به هم ریخت و همه با چشم گریان سراسیمه از شمال شهر تهران به لواسان در شرق تهران رفتند
 مادرشان در محاصره ی همسایه ها قرار گرفته و امبولانس تازه از راه رسیده بود صدای جیغ و داد شهین و خواهر دیگرش شهلا کوچه را برداشته بود و پسرانش مهران و مهرداد و مهرگان پیکر بی جان پدر را در بر گرفته بودند انگار که هنوز رفتن او را باور نداشتن و مهران برادر بزرگ که اکنون بزرگ خانواده به شمار می رفت حس کرد کمرش زیر بار این مصیبت شکسته و پشتش خالی شده با رفتن پدر مسولیت سنگینی بر عهده او گذاشته شد باید تسلی بخش خواهر و برادرهایش باشد در حالی که خود نیاز به تسلی داشت و هنوز نیازمند مهر و محبت پدری که اکنون دیگر در بین انان نبود
 هنوز چند ساعتی از این مصیبت بر خانواده ی مهرارا نگذشته بود که همه ی فامیل خبر دار شدند و از نقاط مختلف شهر به انجا سرازیر شدند به طوری که خانه ی بزرگ دو طبقه ی ویلایی جوابگوی جمعیت نبود مهمانان سرپایی تسلیت گفته بر می گشتند
 صدای شیون و زاری و تلاوت قران همه را تحت تاثیر قرار داده بود
 همسایه ی دیوار به دیوار انها خانم دلجو در تمام لحظات در کنار محبوبه همسر مرحوم مهرارا بود او وقتی وضعیت را چنین دید به محبوبه پیشنهاد داد که از فردا بعد از ظهر بعد از مراسم خاکسپاری از مردها در منزل انها پذیرایی شود محبوبه با یک دنیا تشکر از او دعوتش را بر دیده ی منت نهاد و خیالش از این بابت اسوده گشت هنوز مرگ بی درد و بی صدای همسر مهربانش را باور نداشت و انگار هنوز چشم به در داشت که بار دیگر با نان سنگک دستش عصا زنان از در حیاط وارد شود و داد بزند:محبوبه ی من خانوم بزرگ محبوب کجایی؟چایی رو بریز که نون داغ رسید
 برای محبوبه سخت بود که بعد از پنجاه سال زندگی با مرد مهربانی که در تمام لحظات تلخ و شیرین در کنارش بود حالا تنهایش بگذارد ناراحتی و غصه و غم او کمتر از بچه هایش نبود اما به خاطر روحیه ی انها سعی می کرد خود را نبازد و بچه های عزیزش را که یتیم شده بودند در پناه مهر و محبت خود بگیرد خوب می دانست که در این بین فقط خود اوست که اسیب می بیند و بعد از چندی بچه ها فراموش می کنند و هر کدام پی زندگی خود می روند و او می ماند و خانه ی بزرگ بدون همسرش......

 طبیعت سرد زمستانی سمفونی غمگینی به راه انداخته بود در گورستان همه ی خانواده ی مهرارا جمع بودند ضجه ی دخترها و گریه های پسرهای ان مرحوم با صدای زوزه ی باد که در لای درختان می پیچید و اوای شوم کلاغان و برف ریزی که از چشمای سیاه و دود گرفته اسمان بر سرزمین و زمینیان فرو می چکید خود به خود همه چیز را به رنگ غم دراورده بود
 ریما در کنار دیگر نوه های مرحوم مهرارا ایستاده و نظاره گر مراسن خاکسپاری بود مانند دیگر اعضای خانواده هنوز باور نداشت ان پیکر بی جانی را که از امبولانس خارج کردند پدربزرگ مهربان اوست غریو لا اله الاا.....گورستان را در بر گرفته و انعکاس ان صدا با صدای زوزه ی باد دوباره بر می گشت و در گوش ها می پیچید
 تنها سنگ صبور ان جمع شاید محبوبه بود البته به ظاهر او ناچار بود به خاطر فرزندانش قوی باشد و ظاهری محکم و استوار به خود بگیرد اما در درون این طور نبود بدون همسرش احساس پوچی و تنهایی می کرد
 به خاطر سرمای شدید و باد و بوران و برف مراسم خاکسپاری را زودتر به پایان رساندند و ان مرحوم را با خواب ابدیش تنها گذاشتند و با دلی پر از غصه و غم راهی منزل ان مرحوم شدند
 خانم دلجو خانه اش را در اختیار مردان گذاشت و خود برای کمک در منزل مرحوم مهرارا ماند و بدون ذره ای خستگی استین همت بالا زده و در اشپزخانه مشغول کار شد حلواهای او زبانزد بود
 عطر زعفران و گلاب و ارد برنج با روغن حیوانی کل خانه را در بر گرفته بود مهمانان غذیبه بعد از رستوران به منزل خود برگشته و تعدا اندکی از مهمانان حضور داشتند به اضافه ی جمعی که از اصفهان امده بودند اصلیت خانواده ی مهرارا اصفهانی بودند
 شکیلا ریما را که کنار مادرش نشسته بود صدا زد اهسته گفت:
 خسته نشدی از نشستن؟
 ریما بلوز مشکی چسبانش را که کمی بالا رفته بود پایین کشید:
 می فرنایین چی کار کنم خاله غر زن؟
 شکیلا به اشپزخانه اشاره کرد:
 بیا کمک ما منو الناز و دلناز(دختر خاله هایش را می گفت)پدرمون دراومد از بس ظرف شستیم تو و دل انگیز(دختر دایی دیگرش را می گفت)بس نشستین که چی بشه
 ریما به سمت اشپزخانه رفت شکیلا دل انگیز را هم صدا زد و با هم به اشپزخانه رفتند ریما پشت میز ناهار خوری قدیمی هشت نفره ی چوبی نشست و گفت:
 من حوصله ی ظرف شستن ندارم هر کاری بگید انجام میدم الا ظرف شستن
 الناز گفت:
 سیندرلا کف اشپزخونه رو تمیز کن
 ریما به استینهای بالا زده ی الناز نگاه کرد که تند و تند ظرف ها را اب می کشید:
 این یکی رو هم نمی تونم
 دل انگیز گفت:
 بفرما چه کار می تونی انجام بدی
 خانم دلجو که بحث دخترها را گوش می داد به چهره ی زیبای ریما با ان دماغ عمل شده اش نگاه کرد و در دل به او حق داد این کارها را انجام ندهد رو به او کرد:
 عزیزم تو بیا کمک من من حلواها رو می ریزم تو ظرف تو تزئینشون کن
 لبخند رضایت بر لب ریما نشست:
 این یکی رو هستم من می میرم واسه تزیین کردن
 شهریار با چند پاکت چای و مقدار زیادی خلال بادام و پسته به همراه چند شیشه گلاب وارد اشپزخانه شد نگاهی به جمع دخترها انداخت که همه مشغول حرف زدن بودند گفت:

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 95
  • بازدید ماه : 237
  • بازدید سال : 3,645
  • بازدید کلی : 181,781