loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
آیدین بازدید : 523 جمعه 24 خرداد 1392 نظرات (0)

چه خبرتونه اشپزخونه گذاشتین رو سرتون یه ذره اروم تر صحبت کنید مردام چون تعدادشون کم بود اومدن این طرف نذارین صداتون بیرون بیاد
 و بعد به طرف ریما چرخید که موهایش را که تا کمر می رسید و روی شانه هایش رها بود گفت:
 ریما خانوم با این سرو شکل نیای بیرون
 ریما متعجب دست از تزئین کشید:
 ببخشید جناب شهریار خان سرو تیپ من چشه یعنی چه ایرادی دارد؟
 شهریار که حسابی خسته بود حوصله ی بحث با او را نداشت:
 لباسات ایرادی نداره بی روسری هستی حالا که مردا اومدن یه چیزی رو سرت بنداز
 شکیلا دم کنی را بلند کرد:
 ریما اینو سرت کن
 دلناز که دلسپرده ی شهریار بود خواست به این بهانه سر حرف را باز کند:
 ریما شکیلا راست می گه دم کنی سرت کن اگر خوشت نیومد می تونی همین گونی جای برنج رو سر کنی
 شهریار به او و شکیلا چشم غره رفت:
 منظورم روسری بود نه گونی شما دو نفر هم که منتظر یه بهونه این هروکر راه بندازین فراموش نکنین تو چه موقعیتی قرار داریم
 شهریار از اشپزخانه بیرون رفت خانم دلجو هم سرش را به طرف ریما برگرداند:
 عزیزم پسر عمه ات راس می گه احترام اون مرحوم رو باید نگه داری یه شال ظریف سرت کن اگه نیاوردی من برم از خونه ی خودمون برات بیارم
 ریما به ظرفهای حلوا خیره شد که تقریبا کار تزیین انها تمام شده بود گفت:
 ممنون می شم خاله راستش روسری خودم یه شال ضخیمه که نمی شد تو خونه سر کرد صبح که پاپا رفت خونه بهش گفتم بیاره اما فراموش کرده بود مامانی(مادربزرگش محبوبه را مامانی خطاب می کرد)هم چیزی که من بخوام سر کنم نداشت
 خانم دلجو اخرین ملاقه ی حلوا را هم توی ظرف ریخت:
 من دیگه کارم تموم شد حالا می رم برات میارم اصلا لباساتو بپوش با هم می ریم من شال مشکی زیاد دارم ببین کدوم رو سرت راحت تره
 ریما پذیرفت و از شکیلا خواست لباسهایش را بیاورد پالتو پوشید و با شال ضخیمی که روی سر انداخت همراه خانم دلجو از در خارج شد و با هم به خانه ی انها رفتند
 توی حیاط پا سست کرد با اینکه همه جا را برف گرفته بود اما در ان وقت شب که همه ی چراغ های توی باغچه از این لامپهای به شکل قارچ اشتفاده شده و هر کدام به رنگی جلوه های قشنگی داشت و انعکاس نورهای رنگی به روی برف باغچه دیدنی بود و او ناخواسته به زبان اورد:
 چقدر این جا قشنگه باید بهار این جا خیلی زیبا باشه
 خانم دلجو از این تعریف خوشش امد و تشکر کرد و گفت:
 بچه که بودی زیاد اینجا می اومدی
 او سعی کرد به گذشته فکر کند اما چیزی به ذهنش نیامد:
 اصلا چیزی یادم نمیاد اما همیشه دلم می خواست بیام اینجا مامانی خیلی از شما تعریف می کنه
 لطف دارن عزیزم بهتره بریم تو روی سرت یه عالمه برف نشسته خدای ناکرده سر ما می خوری
 ریما به سرعت گامهایش افزود و با خانم دلجو وارد خانه شد صدای جارو برقی می امد خانم دلجو گفت:
 حتما رادینه داره جارو می کشه
 ریما می دانست خانم دلجو فقط یک پسر مجرد در خانه دارد و دیگر بچه هایش ازدواج کردند و خانم دلجو صمیمی ترین دوست مادربزرگش است بیشتر از این چیزی نمی دانست و مایل به دانستن هم نبود از راهرو که گذشتند وارد سالن شدند رادین در سالن در حال جارو برقی کشیدن بود اما با دیدن انها جارو را خاموش کرد و نگاه پرسش امیزش را به مادرش دوخت
 ریما دختری نبود که سرش را پایین بندازد خصلت اش طوری بود که همیشه سرش را بالا می گرفت به سلامی اکتفا کرد:خانم دلجو گفت:
 رادین جون این عزیز دل همون ریما کوچولوی پونزده سال پیشه که خیلی غر غرو بود دختر اقا مهران نوه ی محبوبه جون
 رادین در ضمیر ناخوداگاهش به دنبال خاطره ای از او می گشت و اخر لبخندی که بر لب اورد نشانگر شناختن او بود مودب احوالش را پرسید و به او مرگ نا بهنگام پدربزرگش را تسلیت گفت
 ریما یک نظر به او نگاه کرد موهایش را ساده با روغن بالا زده بود و صورت پر ابهت و دلنشین مردانه ای داشت بلوز و شلوار ساده ی مشکی و یک جفت دمپایی رو فرشی به پا داشت روی هم رفته از ان تیپهایی نبود که مورد پسند ریما قرار بگیرد نگاهش را به خانم دلجو دوخت و او معنی نگاهش را در یافت
 او ریما را به اتاق خواب خود برد و چند شال مشکی جلو دستش گذاشت که از میان شالها:شال حریر ساده ی مشکی را انتخاب کرد و جلو ایینه روی سر انداخت او گفت:
 هزار ماشالله خوشگلی هر چی سرت کنی بهت میاد عزیزم اگه می خوای یه کم بشینم یه چای بخور بعد بریم
 مودبانه دعوتش را رد کرد و گفت:
 مامی نگرانم می شه
 باشه عزیزم هر جور راحتی
 موقع برگشتن رادین را ندید و برای دیدنش هم کنجکاوی نکرد به خانه ی مادربزرگش که برگشت تازه شام را از بیرون اورده بودند و مشغول سفره انداختن بودند او هم توی اشپزخونه رفت تا به عمه زاده ها و عمو زاده اش کمک کند
 هنوز شام را جلو دست مهمانان نگذاشته بودند که صدای گریه ای از حیاط شنیده شد و همه ی نگاه ها به سمت حیاط کشیده شد پسر بزرگ مهرگان داریوش بود که تازه از مرگ پدربزرگش اطلاع پیدا کرده بود پسر بزرگ شهلا امیر رضا هم بود
 محبوبه به حیاط دوید و نوه هایش را در اغوش کشید و به انها تسکین داد داریوش سرباز بود و امیر رضا دانشجو هر دو خاطرخواه ریما که کوچکترین اعتنایی به این عمو زاده و عمه زاده نمی کرد و نگاه های پر احساس انها حالش را بد می کرد هر بار که اس مس عاشقانه ای از طرف انها می امد با نثار چند ناسزا جوابشان را می داد ان دو وقتی صمیمیت بین او و شهریار را می دیدند به حد انفجار می رسیدند او هم عمدا جلو انها بیشتر از پیش با شهریار گرم می گرفت البته شهریار را مثل برادر نداشته اش دوست داشت
 ساعت از یازده شب می گذشت که بقیه مهمانان به منزل خود برگشتند و فقط انهایی که از اصفهان امده انجا ماندند با فرزندان و نوه های ان مرحوم
 ریما از خستگی چشمهایش به رنگ خون درامده بود و نای سرپا ایستادن را نداشت میترا که متوجه ی خستگی یکی یک دانه اش شده بود به نزدیکش امد:
 عزیزم بهتره بری توی یکی از اتاق های بالا کمی استراحت کنی
 ریما به دیوار تکیه داد و برای مادرش خودش را لوس کرد:
 نمی شه من برگردم خونه فردا صبح زود بیام؟
 میترا جدی جواب داد:
 نه مگه عقلت کم شده تنهایی بری خونه که چی بشه؟
 مامی من نمی تونم با این وضع بخوابم لنزام اذیتم می کنه داروهام خونه اس نیاز به حموم دارم این طوری خوابم نمی بره
 لنزاتو در بیار نیاز نیست با این اوضاع لنز بذاری برای حموم هم یه امشبو تحمل کن اصلا همینجا برو دوش بگیر تو هم مثل دخترای دیگه.......شام خوردی؟
 قهرالود گفت:
 می دونید که من جوجه کباب دوست ندارم
 میترا با یاداوری این مسئله ارام روی دست خود زد:
 بمیرم مامان جون اصلا یادم نبود الان می رم اشپزخونه یه چیزی برات درست می کنم
 مهران که از دور حواسش به همسر و دخترش بود از جایش بلند شد و پیش انها امد:
 چیزی شده؟
 میترا گفت:
 اصلا یادم نبود بگم برای این بچه یه غذای دیگه بگیرن
 مهران که تازه یادش افتاده بود گفت:
 پس چی خوردی عزیزم؟
 میترا به جای او پاسخ داد:
 شیرینی با چای خورده
 مهران به رنگ پریده و چشمهای قرمز دخترش نگاه کرد:
 برو حاضر شو عزیزم می ریم بیرون یه چیزی می خوری بر می گردیم
 به مامی گفتم که گرسنه نیستم دوس دارم برگردم خونه مامی نمی ذاره
 نمی شه عزیزم یه امشب رو تحمل کن فردا جمعه اس هیچ کلاسی هم نداری بگی درسات مونده
 اخه........نیاز به حموم دارم
 باشه برو حاضر شو می برمت
 میترا با اعتراض گفت:

چی چی رو می بریش؟دوباره لوسش کردی توی این موقعیت زشت نیست برین؟
 مهران صدایش را پایین اورد:
 می ریم زود بر می گردیم می برمش یه دوش بگیره بیاد خودمم نیاز به حموم دارم توی این شلوغی نمی شه حموم رفت تو هم هر چی خواستی بگو برات بیارم
 میترا چون همیشه نتوانست نخالفت کند حریف پدر و دختر نشد فقط از انها خواست برای او لباس بیاورند که بتواند ان جا حمام برود
 به خانه که برگشتند ریما بلافاصله به حمام رفت در این فاصله مهران یک بسته شنیتسل مرغ از فریزر بیرون اورد و دست به کار شد تا دخترش از حمام بیرون امد ساندویچ او را اماده کرده بود و سپس خود به حمام رفت تمام این مدت خودش را نگه داشته بود که جلو دیگران خود دار باشد اما زیر دوش حمام بغض خود را رها کرد و با صدای بلند برای یتیمی خود گریست
 ریما در حال گاز زدن به ساندویچ خود بود که صدای گریه ی پدرش را شنید شاندویچ کوفتش شد و ان را نیمه کاره توی سطل زباله انداخت خودش هم گریه اش گرفت به عکس پدر بزرگش که توی قاب طلایی در گوشه ای از پذیرایی روی میز گردی کنار عکسهای خانوادگی قرار گرفته بود چشم دوخت لبخند مهربان پدربزرگ بیشتر او را متاثر کرد هنوز دو روز از مرگ او نگذشته دلتنگ اغوش مهربان و دستهای نوازشگرش بود به این فکر کرد ایا پس از این مصیبت می توان شاد بود ایا دوباره ارامش به خانواده بر می گردد؟ایا به این وضع عادت می کنند؟
 ساعت دوازده شب بود که به منزل ان مرحوم برگشتند هنوز کسی نخوابیده بود بزرگترها دور هم گرد امده و برای برگزاری مراسم فردا مشورت می کردند دخترها به استقبال ریما امدند و ساک لباس ها را از دست او گرفتند شکیلا با دیدن لب تاپ او گفت:
 روتو برم دختر بهونه ات برای این بود؟
 شهریار ارام کنار گوشش گفت:
 بهتر نیست این لنز سبز رو برداری؟
 فردا عوضش می کنم لنز سرمه ای می ذارم
 شهریار با چشمهای از حدقه درامده گفت:
 منظور من چیز دیگه ای بود
 ریما خسته تر از ان بود که بایستد و جواب او را بدهد به یکی از اتاق هایی که مادرش برایش در نظر گرفته بود رفت دخترها همه در اتاق جمع بودند الناز دلناز دل انگیز و شکیلا ریما به پرچونگی های ان سه توجه ای نکرد و در یکی از رختخواب ها ی پهن شده ولو شد از سرمای تشک و پتو لرز کرد و پتو را روی سرش کشید بعد از ساعتی انها ارام گرفتند اما صدای بزرگترها هنوز به گوش می رسید
 صبح روز بعد نیز همه زود از خواب بیدار شدند میترا به کمک شهین و شهلا وسایل ان مرحوم را جمع کردند و به زیرزمین انتقال دادند بیاسهایش را نیز در چمدانی گذاشت که سر صبر به یک نیازمند بدهند هر سه در تمام مدت جمع کردن وسایل اشک می ریختند و از او به خوبی یاد می کردند
 مراسم هفتم به خوبی و ابرومندانه برگزار شد و هر کدام پی زندگی خود رفتند مهرگان قبول کرد که پیش مادر شبماند قرار شد خانه ی خود را اجاره بدهد و به طبقه ی بالا ی خانه ی مادرش نقل مکان کند مهران از این تصمیم خوشحال و راضی بود که مادرش تنها نمی ماند.

فرینوش با تاپ و دامن نیم کلوش کوتاه بنفش که قسمتی از ان مانند تاپ تنش سفید بود با تل سر سفید و بنفش حتی رنگ کفشهای اسپرت ورزشی و جورابش با لباسهایش کاملا ست بود رژ لب براق بنفش رنگش با سایه ی پشت چشم به همان رنگ که ناخوداگاه انسان را به تحسین وا می داشت
 جلو ایینه تمام قد باشگاه ایستاده بود و سعی داشت مانند یک لیدر زرنگ زنجیره ای از ایروبیک را به شاگردهایش اموزش دهد با ژست خاصی دستش را بالا برد و انگشتهایش را یک به یک باز کرد و با صدایی رسا گفت:
 چهار سه دو یک اول حرکتv با پای راست حالا مامبو شاسه اوکی تکرار وی اسپ حالا بیسیک با چرخش پی وو و سپس زانو زانو بهش اضافه می شه
 خود با دقت و با نظم کامل حرکات را به طرز زیبایی انجام می داد البته فقط شاگردان ردیف اول که کهنه کار بودند می توانستند زنجیره را با او هماهنگ باشند
 ریما در گوشه ی سالن روی دوچرخه ثابت نشسته بود و منتظر فرینوش که کارش تمام شود و بالاخره بعد از یک ساعت و نیم تلاش او با قمقمه ی ابش نزد ریما امد:
 ریما جون ببخش طول کشید امروز یه زنجیره جدید بهشون یاد دادم که باید تا اخر هفته یاد بگیرن اگه ورزش می کردی بد نبود اما مثل همیشه تنبلی
 ریما به قمقمه ی او اشاره کرد:
 هی دختر رنگ قمقمتو با لباسات ست کردی
 قلپی دیگر از اب نوشید و خندید:
 به قول مامانم اگه بتونم یعنی وسعم برسه رنگ ماشینمو با لباسام ست می کنم
 ریما سوت کشید:
 بابا ای ول
 این چه طرز حرف زدنه بی کلاس؟
 ریما ژست خنده داری به خود گرفت و لهجه اش را عوض کرد:
 اوه.........عفو بفرمایید پرنس
 فرینوش با حوله ی کوچکی که در دست دیگرش بود نم عرق گردنش را پاک کرد:
 لقب پرنس بیشتر به تو میاد تا من.......از خونه چه خبر؟پدرومادرت خوب هستن؟
 از روی دوچرخه پایین امد و با فرینوش به سمت رختکن رفتند:
 بهت سلام رسوندن
 رختکن خیلی شلوغه بیا بریم دفتر اون جا لباسامو عوض می کنم
 ساکش را برداشت و با هم به دفتر مدیریت باشگاه رفتند کل باشگاه متعلق به فرینوش بود و البته از لطف پدر که در حال حاضر مادرش مدیریت باشگاه را بر عهده داشت
 فرینوش لباسهایش را عوض کرد و گفت:
 مامانت چه کار می کنه
 فرینوش عاشق پدرو مادر ریما بود ریما روی صندلی مقابل فرینوش نشست:
 مثل همیشه عاشق شاگردانش فعلا هم در تدارک مهمونیه بیچاره شدم مامی هر وقت مهمونی میده از یه روز قبل خبری از غذا نیست تا شب مهمونی همش باید ناهار و شام دسرهای شیرین و جوراجور بخوریم البته اضافی هاش نه اونایی که تزیین میشن می رن تو یخچال تازه بعد از مهمونی هم تا دو روز غذای مونده.......
 زیاد سخت می گیری ریما مامانت فرشته اس توی سلیقه و پذیرایی از مهمون تکه حالا این مهمونی به چه مناسبته؟
 دوستای مامی با هم جمع شدن که بیان خونه ی ما برای عوض تسلیت به پاپا
 فرینوش یک قرص ویتامینث و کلسیم جوشان انداخت توی لیوان پر ابش:
 که این طور سانس دوم هم نمی خوای ورزش کنی؟
 ریما به حباب هایی که قرص ها در حال ذوب شدن ایجاد می کردند نگاه کرد:
 نه باید برم خونه اومدم ببینمت و برم فردا امتحان دارم نیفتم خوبه لاشو باز نکردم
 حالا هر دو به قرص ها چشم داشتند فرینوش گفت:
 چرا نخوندی؟از تو بیکارتر هم توی این دنیا پیدا می شه؟فقط یه درس خوندن داری اونم اهمال می کنی
 نگاه ریما روی ناخن های فرنچ شده ی او ثابت ماند:
 تو رو خدا تو یکی دست از نصیحت کردن بردار گوش من پر از این حرفاست
 قربونش برم تو هم که چقدر به این نصیحت ها گوش می کنی
 ریما اشاره به ساعت کرد:
 من دیگه باید برم دیر برسم خونه سروکارم با کرام الکاتبینه
 هنگامی که از باشگاه بیرون امد بر عکس ساعتی پیش که خبری از برف نبود حالا با شدت تمام برف می بارید و باعث شده بود اتومبیل ها به کندی پیش روند و ترافیک سنگینی ایجاد شده بود می دانست با این اوضاع دیر می رسد موبایلش را از کیف خارج کرد و به مادرش زنگ زد به او اطلاع داد که در چه وضعیتی قرار دارد خیالش از این بابت که راحت شد ارام ارام تا سر چهار راه پیاده رفت و از ان جا منتظر تاکسی ایستاد اما مگر در ان وضعیت تاکسی گیر می امد اتومبیل مدل بالایی جلوی پایش توقف کرد و برایش چراغ زد بدون اینکه اعتنا کند رویش را به طرف دیگر برگرداند اما راننده ی سمج ول کن نبود شیشه را پایین کشید و خود را جلو کشید تقریبا توانست به شیشه نزدیک شود به ریما نگاه کرد که مغرور زیر برف بدون چتر ایستاده بود:
 لج نکن خوشگله بیا بالا.........نترس فقط همراهیت می کنم
 ریما اخم الود نگاهش را پاسخ داد:
 گمشو

راننده پایش را روی پدال گاز فشرد چنان با سرعت از کنارش رد شد که تمام اب و گل هایی که کنار خیابان بود به سرو لباسش پاشید و عصبی داد زد:
 دیونه ی عوضی برو به جهنم
 و اتومبیل دیگری توقف کرد تمام خشمش را نثار او کرد و با دیدن پسر خانم دلجو از خجالت سرخ شد او شیشه را پایین کشید:
 خانوم مهرارا سوار شین می رسونمتون
 با دستمالی که از کیفش خارج کرده بود گل و لای روی صورتش را پاک کرد و به او جواب داد:
 ممنون شما بفرمایین مزاحمتون نمی شم
 تعارف نکنید این وقت روز ماشین سخت گیر میاد توی این برف سرما می خورید
 در عقب را باز کرد و سوار شد مطمئن بود که رادین برخورد او را با ان مزاحم دیده گرمای داخل اتومبیل به او ارامش داد
 رادین احوال خانواده را پرسید و گفت:
 فقط لطف کنین بگین من از کدوم مسیر برم اگه اشتباه نکنم خونه ی شما نیاورانه
 ریما چشمش خورد به تسبیح جلو ایینه ی اتومبیل او:
 بله تا سر همین خیابون منو برسونین ممنون می شم از اون جا ماشین برای نیاوران زیاده
 صدای ضبط صوت اتومبیل را کم کرد:
 قرار نشد تعارف کنید توی هوای برفی ماشین گیر نمیاد مزاحم هم زیاده
 رادین به او فهماند که همه چیز را دیده
 به منطقه ی نیاوران که رسیدند به رادین ادرس داد و تا دم اپارتمان او را رساند هنگام پیاده شدن گفت:
 اقای دلجو خیلی لطف کردین اگه بیاین بالا مامی و پاپا خوشحال می شن
 رادین با خود گفت:چقدر لوس مامی و پاپا یعنی چی؟محترمانه دعوتش را رد کرد و او وقتی سوار اسانسور شد لحظه ای کوتاه به او فکر کرد و با خود گفت:راستی اسمش چی بود؟اصلا به خاطر نیاورد با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و در ایینه ی اسانسور با موهایش ور رفت در حالی که لبهایش را غنچه کرده بود
 ساعت از یک شب می گذشت که او هنوز پای کامپیوتر بود از خستگی لب تاپ را روی پاهایش گذاشت و شروع به چت کرد تا به حال به چنین شخصیتی بر نخورده بود دوست داشت بیشتر از او بداند او را توی میهن چت یافته بود و تصمیم داشت ایمیل خود را به او بدهد که به طور خصوصی با او در ارتباط باشد
 ریما از او که خودش را تارخ معرفی کرد خواست وب بدهد که شکلش را ببیند اما او گفت که امادگیش را ندارد و بماند برای شب بعد
 نزدیک صبح بود که صدای در دستشویی او را به خود اورد از ترس اینکه متوجه اش شوند سریع کامپیوتر را خاموش کرد و زیر پتو خزید او پشت پرده ی توری کاملا می توانست بارش برف و اسمان صورتی رنگ را ببیند تعجب کرد چه طور اسمان این قدر روشن است بعد از کمی زل زدن به پنجره تازه متوجه مهتابی بیرون شد که نو زمهتابش باعث شده به این قشنگی بارش برف را نگاه کند برخاست و ان را خاموش کرد اتاقش تقریبا تاریک شد پلکهایش را که روی هم می گذاشت از کم خوابی و دیدن زیاد مانیتور و خستگی می سوخت صبح روز بعد اگر مادرش او را بیدار نمی کرد تا ظهر می خوابید با بدنی که سست خواب بود راهی کلاس شد اما گرمای کلاس او را به چرت زدن انداخت اگر بغل دستی اش او را هوشیار نمی کرد قطعا از کلاس بیرونش می کردند ان قدر احساس کسالت کرد که دو ساعت بعد نماند و با تاکسی در بست راهی منزل شد خوشحال از این که تنهاست با عجله لباسهایش را عوض کرد و نشست پشت میز تحریر و کامپیوترش را روشن کرد با دیدن ایمیل های تارخ لبخند بر لبش نشست و گل از گلش شکفت با او که ار تباط برقرار کرد تارخ وب داده بود بیست ساله به نظر می رسید با موهای سیخ سیخی که بلندی ان به یک وجب می رسید
 ریما متعجب به موی او نگریست که چه طور به این مرتبی همه مو را بالا نگه داشته برایش پیام داد:
 چه طوری این همه مو رو بالا نگه داشتی؟
 تارخ در جواب نوشت:
 یه قوطی چسب مو با کلی تافت خالی کردم رو سرم تا این شکلی شدم از صبح تا حالا جلو ایینه بودم کلی به خودم رسیدم که مورد پسندت قرار بگیرم
 ریما خوشحال از توجه او نوشت:
 حالا چرا اینقدر مودب و شق و رق نشستی؟
 تارخ هم مثل ریما در نوشتن دستش تند بود سریع جواب داد:
 اخه نمی خوام زیاد وول بخورم که تصویرم بد بشه......
 پیامهای ان دو هم چنان ادامه داشت تا به جایی رسید که ریما شماره موبایلش را به او داد و اگر صدای باز شدن در اپارتمان را نمی شنید حالا حالاها دست ار کامپیوتر نمی کشید بالافاصله کامپیوتر را خاموش کرد و از اتاق خارج شد باورش نمی شد که زمان اینقدر سریع گذشته باشد و او سه ساعت پای کامپیوتر بوده بدون ذره ای استراحت
 میترا نگاهی به چشمهای قرمز او انداخت و گفت:
 این لنزهای جورواجور اخرش کورت می کنه حداقل وقتی توی خونه هستی استفاده نکن عزیزم چرا به فکر اینده نیستی؟به خاطر زیبایی حاضری اینده ات به خطر بیفته؟چشم یه عضوه که باید بیشتر از همه ی اعضای بدن مواظبش باشی تو حالا حالاها با این چشم کار داری
 ریما با خود فکر کرد اگر مادرش بداند قرمزی چشمش از کامپیوتر است روزگارش را سیاه می کند سریع بع اتاقش رفت و لنزها را از چشم خارج نمود و از اتاق بیرون امد بوی خورش فسنجانی که مادرش گرم کرده بود به او فهماند چه قدر گرسنه بوده و نمی دانسته چشمش که به ظرف خورش افتاد گفت:
 اخ جون خورش فسنجون با گوشت چرخ کرده ی قلقلی
 میترا برایش برنج کشید:
 امیدوارم یه نوک نزنی بری عقب دیشب سه ساعت وقتمو برای این خورش گذاشتم به هوای این که تو دوست داری ناهار خوردی می ری می خوابی
 بشقاب برنج را از مادرش گرفت:
 و بعدش؟
 توی کاسه ماست خوری برای ماست ریخت:
 بعدش می شینی سر درست
 با ملاقه از خورش برای خود خالی کرد:
 این جوری که مخ من می ترکه از صبح تا حالا درس خوندم
 عزیزم این چند ماه رو به خودت زحمت بده بعد هر کاری دلت خواست بکن یه خبر خوب برات دارم مهران تو رو توی اموزشگاه دوستش ثبت نام کرده زودتر گواهینامه تو بگیری
 ریما از خوشحالی شنیدن این خبر غذا توی گلوش گیر کرد و اگر دست جلوی دهانش نمی گذاشت هر چه برنج توی دهانش بود روی میز می پاشید میترا هول کرد و از پارچ لیوانی دوغ برایش خالی نمود و به دستش داد او با دستمال دور دهانش را پاک کرد و در حالی که هنوز سرفه می زد گفت:
 وای که چقدر خوشحالم به سن قانونی رسیدم بذار گواهینامه مو بگیرم اون وقت به همه نشون می دم رانندگی باید چه طوری باشه
 میترا از فکر بچه گانه او خندید:
 حتما پا روی گاز فشردن و سبقت گرفتن ایده ال توئه
 لیوان دوغ را که فقط جرعه ای از ان نوشید روی میز گذاشت:
 مامی چه قدر خوب فکر منو می خونی
 خانومی بهتره این فکر رو فقط برای خودت نگه داری چون اگه به گوش مهران برسه نمی ذاره پشت هیچ فرمونی بشینی تازه قراره دانشگاه قبول شی جایزه برات ماشین بگیره

از پشت میز بلند شد بشکنی زد و مادرش را بوسید:
 فدای مامی خوشگل خودم بشم که این قدر مهربون و نازنینه امروز چه روز خوبی داشتم و چه خبرهای خوبی
 میترا هم از ذوق دخترش به شوق امد:
 انشالله که همیشه خبرهای خوش بشنوی عزیزم
 شکیل نمی دونی چه قدر ماهه خوش تیپ و با کلاس همه ی لباساش مارک داره می گه بابام سه تا کارخونه داره
 شکیلا از سادگی او حرص خورد:
 از کجا مطمئنی این یارو راس می گه؟
 ریما چشمهای طوسی رنگش را با عشوه بالا و پایین کرد:
 واه چه مجبوره دروغ بگه؟
 شکیلا انگار نمی توانست به هیچ عنوان حریف او شود:
 درسته که من فقط سه سالو خورده ای از تو بزرگترم اما قبول کن تجربه ام از تو بیشتره و کلی تجربه رو دوشمه که می خوام باهات تقسیم شون کنم گول این جور ادما رو نخور از کجا معلوم این یه دام برای تو نباشه
 او مثل اسپند روی اتش شد:
 چی می گی شکیل؟اون هر روز به من وب میده هر دفعه یه جور لباس تنشه همه ی لباساش مارک دار و گرونه تا پولدار نباشه که نمی تونه این طوری ولخرجی کنه منو ببین پاپا با این همه پولش نمی ذاره اون جوری که دلم می خواد خرید کنم ماهی یه بار اونم خودمو می کشم تا برام خرید کنن تازه اونم نه اون چیزی که خودم دلم می خواد
 شکیلا به شلوار گران قیمت او اشاره کرد:
 خدا رحم کرده جلوتو می گیرن اگه ازادت بذارن می خوای چی بشی حالا که قربونش برم هر روز یه مدلی رنگ چشات با پالتوهات سته در هر صورت ریما خانوم از ما گفتن از ما بود که گفتیم زیاد به این بچه قرتی ها بها نده برات دردسر می شن می دونی اگه دایی بفهمه چه بلایی سرت میاره
 از فکر کردن به این موضوع مو به تن او سیخ شد می دانست پدرش با ان همه مهربانی اگر چیزی متوجه شود دمار از روزگارش در می اورد:
 خدا نکنه پاپا بفهمه
 والا اینجوری که تو شورش رو دراوردی اخرش می فهمه یا تو اینترنتی یا موبایل به دست به قول خودت در حال اس دادن اصلا اشتباه کردی شماره تو بهش دادی امیدوارم از خودت و خونواده ات بهش امار نداده باشی
 او سرش را پایین انداخت که چشمهای سرزنش امیز شکیلا را نبیند:
 خب وقتی اون از خودش و خونواده اش می گه من نگم؟
 اه از نهاد شکیلا ر خاست:
 دیونه ی الاغ اخرش سرتو به باد می دی لازم شد این اقای سر سیخ سیخی رو ببینم
 پرید و شکیلا را بوسید:
 حالا شد منم همینو می خواستم بریم خونه ی ما قراره ساعت دو با هم داریم من ساعت ده و نیم کلاسم تموم میشه میام دنبالت
 شکیلا ناراضی گفت:
 لازم نکرده با این سروشکل بیای دم دانشگاه فرداش باید به حراست کلی جواب پس بدم با این چیزایی که پوشیدی بدجوری قیافه ات غلط اندازه خودم با تاکسی میام
 او رو ترش کرد و به پوتین های نوک پهن و ساده ی شکیلا چشم دوخت:
 حیف که خیلی دوست دارم وگرنه جوابتو می دادم مگه سر شکل من چشه؟
 سر تا پا او را ورنداز کرد:
 هیچی کت تنگ و کوتاه طوسی شلوار به قول خودت مارک دی &جی جسبان با پوتینهای سه متر پاشنه و ده متر ساقه(خنده اش گرفت ریما هم خندید)از همه مهمتر این موهات هیپی یه متر بردیش بالا انگار پشتش تیر اهن کار گذاشتی که این طور شق و رق وایساده من نمی دونم این مو سیخ کردنت دیگه چی بود؟حتما اینم از اون جناب تارخ خان اموزش دیدی
 ریما خواست جواب بدهد اما ترسید و خواسته هایش را عملی نکند
 به ناچار سکوت کرد تا هر چه دلش می خواهد بگوید در اخر او سوار تاکسی شد که به دانشگاه برود ریما هم بی حوصله وارد موسسه ی زبان شد موبایلش را روی سایلنت گذاشت و وارد کلاس شد بر عکس همیشه که جلو می نشست ته کلاس روی نیمکتهای اخر نشست و طوری پشت میز قرار گرفت که اگر موبایل به دست بگیرد استاد زبان او را نبیند بی صبرانه منتظر اس مس تارخ بود و به جای تارخ دو اس مس هم از جانب پسر عمویش داریوش و پسر عمه اش امیر رضا بود بدون این که انها را بخواند از صفحه ی موبایلش پاک کرد تمام حواسش به ساعت بالای تخته بود و با شنیدن زنگ پایان کلاس هم چون تیری از کمان اول نفر از کلاس خارج شد و پرید جلو اولین تاکسی:
 دربست نیاوران
 قیژ تاکسی بلند شد و او کوله اش را از روی دوش برداشت و سوار تاکسی شد تا به مقصد رسید ده تا پیام برای تارخ داد که چرا جواب نمی دهد با صدای راننده به خود امد:
 خانوم نیاوران پیاده میشین؟
 اسکناس درشتی به راننده داد و بدون اینکه منتظر باقی پول شود به سرعت از تاکسی پیاده شد و توجه ای به صدای راننده نکرد:
 خانوم بقیه پولتون
 به خاطر این که زودتر برسد مسیر را میانبر زد و از توی پارک نیاوران رفت پارک پر بود از پیر و جوان که در ان وقت صبح یا در حال ورزش بودند یا پیاده روی چند دختر و پسر دانشجو هم به هوای قرار یا از سر بیکاری در حال پرسه زدن پارک را گز می کردند او بدون توجه به اطراف خود تا خانه دوید وقتی به اپارتمان رسید حتی صبر نکرد نفسش سر جا بیاید هر چه دکمه ی اسانسور را زد بی فایده بود نتوانست صبر کند تا اسانسور بیاید و با همان شتاب پله ها را دو تا یکی بالا رفت وقتی به طبقه ی مورد نظر رسید تازه کمی خیالش راحت شد از بس عرق کرده بود این حس را داشت که لباسهای زیرینش به تن او چسبیده وارد اپارتمان که شد تازه فهمید چه قدر خسته شده اما باز از رو نرفت و مستقیم رفت سراغ کامپیوتر وقتی ان را روشن کرد تازه نفس راحتی کشید پالتویش را از تن خارج و طبق معمول شوت کرد گوشه ی اتاق و شال سرش گوشه ای دیگر حتی شلوار جین دودی رنگش را که در اورد به خود زحمت نداد حداقل ان را صاف کند و همان طور که هنگام دراوردن بر عکس شده بود به حال خود رها کرد از یخچال کوچک اتاقش بطری اب را خارج کرد و بدون لیوان اب را با بطری سر کشید با امدن تارخ روی خط لبخندی از سر شوق بر لب اورد و بطری اب را چنان کوبید روی یخچال که از صدای ان چشمهایش را بست و شکلکی به صورتش داد
 بعد از احوالپرسی ریما نوشت:
 تو دلت نمی خواد منو ببینی؟اصلا شاید از ریخت من خوشت نیاد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 12
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 119
  • بازدید ماه : 261
  • بازدید سال : 3,669
  • بازدید کلی : 181,805