loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
آیدین بازدید : 7239 جمعه 24 خرداد 1392 نظرات (0)

 

دانی: خب اگه تو همراهم باشی من چطوری حال هانا رو بگیرم ؟

آرمینا: خب اینکه کاری نداره وقتی اون ببینه تو به یه دختر که همراهته اینقدر اهمیت میدی به اندازه کافی حالش گرفته میشه

دانی دوباره سرش رو برگردوند سمتم و در حالیکه یه ابروشو برده بود بالا با یه شیطنت خاص بهم خیره شد ... مونده بودم چرا این داره اینطوری بهم نگاه می کنه

آرمینا: به چی اینطوری زل زدی ... حواست به خیابون باشه نزنی بکشیمون

اونم یه لبخند زد و دوباره به روبرو نگاه کرد اما هنوز اون لبخند روی لبش بود و سرش رو به چپ و راست تکون میداد ... منم که از حرکاتش هیچی نمی فهمیدم ساکت شدم و به بیرون چشم دوختم

بعد از حدود یه ربع به محل مورد نظر رسیدیم ، خواستم پیاده شم که دانی صدام کرد،همونطور که دستم به دستگیره در بود به طرفش برگشتم و گفتم : بفرمــــــایید؟؟ امر دیگه ای دارید؟

دانی: نه فقط خواستم بگم فکر نمیکنی یه چیزی کم داری ؟

در حالیکه چشمام رو ریز کرده بودم کاملا به طرفش برگشتم وگفتم : منظورت چیه؟

دانی : نمیخواد زیاد به اون مخ کوچیکت فشار بیاری در داشبورد رو باز کن

مشکوک نگاهش کردم خواستم دستم و ببرم و داشبورد رو باز کنم که دانی کمرببندش رو باز کرد و به طرفم خم شد با این حرکتش دستمو انداختم پایین و خودم رو به چسبوندم به در ... دانی دستش رو اورد طرف من و در داشبورد رو باز کرد از توش یه جعبه در آورد و گرفت طرفم

دانی : بگیرش دیگه

آرمینا : این چیه ؟

دانی در حالی که نیشش رو باز کرده بود با یه لحن مسخره گفت:بابا تو دیگه چه جور دختری هستی هر کی جای تو بود الان از فضولی میترکید که ببینه تو جعبه چیه .

آرمینا : تا نگی تو جعبه چیه من بازش نمیکنم

صدای خنده بلند دانی باعث شد رومو بکنم طرفش و زیر لب بهش بگم مسخره، بعد هم دستمو بردم سمت دستگیره و تا خواستم در ماشین رو باز کنم دستمو گرفت و مجبورم کرد به طرفش برگردم .با صدایی که جدی شده بود گفت : ببین دختر خانم من نمیخوام امشب تو هیچ چیزی از اون دخترای توی مهمونی کمتر داشته باشی پس این جعبه جواهرات رو بگیر و ازشون استفاده کن

با شنیدن این حرف تازه یادم اومد چه چیز مهمی رو از قلم انداختم سرم رو گرفتم پایین به جعبه ای که تو دستم بود نگاه میکردم .

دانی : منتظر چی هستی بازش کن دیگه

جعبه رو باز کردم و بادیدن سرویسی که جلوم بود واقعا جا خوردم همینطور که داشتم به سرویس نگاه میکردم احساس کردم دوباره دانی داره بهم نزدیک میشه چشم از سرویس طلا یه زیبایی که جلوم بود گرفتم و به دانی نگاه کرد

دستش رو برد سمت جعبه و گوشواره ها رو برداشت و بعد هم خودشو کشید سمت من

از این حرکتش واقعا جا خوردم و خودمو کشیدم عقب طوری که سرم خورد به شیشه : معلومه داری چیکار کنی؟

دانی: نترس کوچولو نمی خورمت فقط می خوام کمکت کنم اینا رو ببندی

بعد هم منو کشید سمت خودش و با یه دستش موهامو زد پشت گوشم و گوشواره رو وصل کرد به گوشم وقتی کارش تموم شد گفت : این گوشای خوشگل و کوچولو فقط همین گوشواره ها رو کم داشت

بعد هم دست برد و از توی جعبه گردنبند رو برداشت و گفت :بچرخ

آرمینا:چرا؟

دانی: چرا نداره می خوام این گردنبنده رو بندازم گردنت.... اینطوری که نمی تونم

دیدم داره راست میگه منم چرخیدم و پشتم رو بهش کردم اونم گردنبند رو انداخت دور گردنم و داشت قفلش رو می بست اما نمی دونم چرا اینقدر طولش میداد دستای گرمش که به گردنم می خورد معذبم می کرد برای همین پرسیدم : معلوم هست داری چیکار می کنی ؟

دانی: قفلش بسته نمیشه ... بزار الان تموم میشه ... آها بفرما تموم شد ... می خوای دستبند رو هم من برات ببندم و شیطون نگام کرد

آرمینا: نخیر لازم نکرده خودم می تونم ببندمش و دستبند رو درآوردم وجعبه شو دادم دست دانی و خودم مشغول بستن قفل دستبند شدم اونم جعبه رو گذاشت توی داشبورد بعد هم با هم از ماشین پیاده شدیم و بعد از قفل کردن درابا ریموت ، همراه هم وارد خونه شدیم

بعد از گذشتن از یه حیاط بزرگ یا بهتره بگم یه باغ بزرگ رسیدیم به ورودی خونه . از داخل خونه صدای موزیک بلندی به گوش می رسید با ورود به خونه پالتوهامونو در اوردیم و دادیم به دوتا خدمه ای که دم در وایستاده بودن و مهمونا رو راهنمایی می کردن

واو داخل خونه چه خبر بود ... همراه باصدای موزیک بلند یه عده دختر و پسر جوان داشتن می رقصیدن

دانی دستمو توی دستش گرفت و ازم خواست همراهش برم منم مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن دنبالش راه افتادم همینطوری داشتیم می رفتیم که یه آقا و خانوم با لبخند اومدن سمتمون و بهمون خوش امد گفتن دانی ما رو بهم معرفی کرد طبق گفته دانی یرایان و هیلی میزبان این مهمونی و از دوستای خونوادگی دانی بودن و معلوم بود با هم خیلی هم صمیمی هستن البته وقتی دانی منو به عنوان همراه خودش معرفی کرد هر دوشون تعجب کردن اخه منو قبلا ندیده بودن دانی هم براشون تعریف کرد که آشناییمون یهویی شده و الان هم منو آورده تا با دوستاش اشنا بشم اونا هم خیلی خوشحال شدن و کلی ازم تعریف کردن بعد هم ازمون خواستن بریم پیش بقیه مهمونا و از خودمون پذیرایی کنیم . و خودشون رفتن تا به بقیه مهموناشون سر بزنن البته وقتی که داشتن از پیشمون می رفتن برایان نمی دونم چی توی گوش دانی گفت که اون بلند زد زیر خنده و سرش رو تکون داد

بعد از رفتن اونا ازش پرسیدم : برایان چی گفت که اونطوری خندیدی؟

دانی: خصوصی بود ... بیا بریم اونجا بشینیم

آرمینا: به من که نمی خندیدی ؟؟؟

دانی: نه ... مردونه بود ... بیا دیگه

همراه دانی به طرف یکی از میزها رفتیم دانی اول صندلی منو بیرون کشید و با یه پوزخند مسخره گفت:بفرمایید بانوی زیبای من .

ناخوداگاه اخم کردم :این مسخره بازیا رو تموم کن هنوز که هانا نیومده

دانی همونطور که روی صندلی پهلویی من می نشست : اشتباه نکن هانا همین الانش هم اینجاست ... میدونی الان همه حرکات منو و تو زیر ذره بینه.... چند تا از دوستای هانا همین الان پشت سرمونن و دارن مونو تو رو نگاه میکنن پس اون اخم مسخره تو باز کن و حواست به قول و قرارمون باشه .... بعدم دستش رو به طرف پیشونیم برد و با نوک انگشتاش اخمم رو باز کرد ودستش رو رو گونه م کشید از این حرکتش مور مورم شد ....سعی کردم خودم رو کنترل کنم که جفت پا نرم تو صورتش واسه همین سرمو به طرف دیگه چرخوندم ... داشتم به دختر پسرایی که تو بغل هم میرقصیدن نگاه میکردم که با صدای ویبره گوشیم چشم از جمعیت گرفتم و موبایلم رو از توکیف دستی کوچیکم در اوردم .... .یه پیام بود از ماکان بی معطلی پیام رو باز کردم نوشته بود "همه چیز روبه راهه؟؟"با خوندم متن پیامش لبخندی زدم که از چشم دانی دور نموند

دانی: کسی واست جک فرستاده که میخندی؟

هول شدم ولی سعی کردم با جدیت جوابش رو بدم که پررو تر از اینی که هست نشه

آرمینا: فک نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه

یکی از ابروهاش رو زد بالا و همونطور که سرش روبه طرف من نزدیک می کرد گفت : من که میدونم کی بود که همچین تو دلت قند آب شد.... حالا زودتر جوابش رو بده تا نیومده اینجا مهمونی مردم رو بهم نریخته .... بعدش هم با صدای آروم تری گفت : من میشناسم این دیوونه رو

منم بی خیال دانی و مهمونی و هانا مشغول جواب دادن به پیام ماکان شدم ... سعی کردم جوری جواب بدم که خیالش از بابت من راحت شه همینطوری که سرم توی گوشیم بود دست دانی حلقه شد دور کمرم ....

منم بی خیال دانی و مهمونی و هانا مشغول جواب دادن به پیام ماکان شدم ... سعی کردم جوری جواب بدم که خیالش از بابت من راحت شه همینطوری که سرم توی گوشیم بود دست دانی حلقه شد دور کمرم ....سعی کردم خودمو از حصار دستش آزاد کنم که منو محکم تر گرفت و به خودش نزدیک کرد حالا کلا از پهلو بهش چسبیده بودم ... توی گوشم با یه لحن خاصی گفت : عزیزم کار اصلیت از حالا شروع شد و خیلی کوتاه با لباش گوشم رو لمس کرد با این کارش لاله گوشم داغ شد ... برگشتم طرفش دیدم داره به جلو نگاه میکنه رد نگاش رو گرفتم دیدم هانا با یه لباس فوق العاده زیبا دست در دست یه پسر خوش تیپ داشت به من و دانی نگاه میکرد ... .از همین جا هم میتونستم چشماشو که از تعجب به طور غیر عادی گشاد شده بود رو ببینم .

اوا این دختره ی پررو چرا داره به طرف ما میاد ؟.... سعی کردم به خودم مسلط باشم که با فشاری که دانی با دستاش به کمر آورد به طرفش برگشتم .

آرمینا : چیه بابا خفه م کردی یه خورده دستت رو شل کن چلوندیم ،حرصت از اون دختره رو روی کمر بدبخت من خالی نکن وبعد هم به خاطر اینکه هانا تقریبا به نزدیکمون رسیده بود یه عزیزم هم ته جمله م اضافه کردم که باعث شد لبای دانی با یه لبخند قشنگ باز شه.

داشتیم تو چشای هم نگاه میکردیم و من با نگام واسش خط و نشون میکشیدم که باصدای هانا هردو مون یه طرفش چرخیدیم و دانی همونطور که دستش دور کمرم بود بلند شد و منم مجبور شدم همراهیش کنم

هانا: ببین کی اینجاست . همونطور که یه دستش دور بازوی پسره بود دست دیگه شو به طرف دانی دراز کرد وگفت : معرفی میکنم پسر عموی عزیزم جرالد بعد هم رو به جرالد کرد و گفت : ایشونم دنی هستن از دوستای قدیمی

دانی اول با هانا وبعدش با جرالد دست داد و گفت :خوشبختم.

هانا که معلوم بود داره از فوضولی میترکه همونجور که منو مثل یه کالا برانداز میکرد گفت : دانی معرفی نمیکنی ؟ قیافه شون که خیلی آشناست یادم نمیاد کجا دیدمشون

دانی: اوه البته ...و روشو کرد سمت منو و با یه نگاه به ظاهر عاشقانه ادامه داد : این خانوم خوشگل و ناز که می بینین آرمینا جون هستش که امشب بهم افتخار داده و توی این مهمونی همراهیم کرده ... عزیزم این خانم هم که می بینی هانا هستن از دوستان قدیمی ...

منم با یه لبخند زیبا برگشتم سمت هانا و اول از همه با خودش بعد هم با پسر عموش دست دادم هانا هم با که معلوم بود اصلا از رفتار دانی خوشش نیومده اما برای حفظ ظاهر هم که شده با هام دست داد اما جرالد چنان محکم و با احساس دستم رو فشرد که ترسیدم دستم بشکنه ...

هانا: دنی نگفتی من ایشون رو قبلا کجا دیدم؟؟؟

دانی: اوه ببخشید یادم رفت بگم آرمینا جون خواهر دوقلوی ارمین هم خونه ایم هستش ... آرمین رو که قبلا دیده بودی نه؟؟؟ ... علت اشنا بودن آرمینا هم شباهت زیادش به آرمینه ... بعد هم همینطور که با دستش به کمرم فشار میاورد ادامه داد : آرمینا واسه تعطیلات اومده اینجا تا به داداشش سر بزنه ... امشب هم چون آرمین یه جایی کار داشت و حوصله آرمینا توی خونه سر رفته بود من ازش تقاضا کردم باهام بیاد تا با دوستام اشناش کنم ... حضورش باعث شده امشب بهترین مهمونی عمرم رقم بخوره ...

آرمینا: واسه منم امشب در کنار تو رویای ترین مهمونی عمرمه عزیزم ... اوق خودمم داشت حالم از حرفام بهم می خورد کاش زودتر برن و مجبور نشم بازم از این چرندیات بگم چون معلوم نیست دفعه بعد بتونم خودمو کنترل کنم و بالا نیارم...

مثل اینکه آرزوم برآورده شد چون هانا همینطور که بازوی جرالد رو گرفته بود گفت : خوشحال شدم دیدمتون ما هم باید بریم پیش دوستام ... خوش بگذره بهتون ... البته از قیافه و لحنش معلوم بود از ته قلبش نمیگه

وقتی اونا ازمون دور شدن دانی یه لبخند زد و گفت : تا اینجاشو که خوب اومدی عـــزیــزم بعد هم وادارم کرد بشینم سر جام منم با که از دست حرفا و کارای دانی خون خونم رو می خورد نشستم و رومو سمت جمعیت کردم تا دیگه مجبور نشم باهاش هم کلام بشم اما مرتب زیر لب به خودم بد و بیراه می گفتم

یکم که گذشت یه اقایی که لباس مخصوص داشت و یه سینی پر از نوشیدنی دستش بود اومد سمتمون و تعارف کرد دانی هم یکی از لیوانا رو برداشت و گفت همین کافیه ...

دانی بعد از رفتن آقاهه لیوان روبرد نزدیک لبش و خواست بخوره که گفتم: می خوای بخوریش ؟؟؟

لیوان رو اورد پایین و بهم زل زد: پس نه برداشتم نگاش کنم ببینم از چه نوعیه !!! خب معلومه وقتی برداشتمش می خوام بخورمش .... به سلامتی حالگیری از هانا و دوباره برد نزدیک لبش

آرمینا: امشب که من اینجام حق خوردن این آشغالا رو نداری؟؟؟

دانی: اونوقت چرا ... عزیزم؟؟

آرمینا: بهم نگو عزیزم .... چون من میگم ... چون امشب من همراهتم ... چون دلم نمی خواد با خوردنش کنترلی روی رفتارت نداشته باشی ... چون به ماکان قول دادی مراقبم باشی ... بسه یا بازم بگم ؟؟

دانی: ببین جوجو من حد خودمو می دونم پس به اندازه می خورم تو هم بهتره حواست به خودت باشه و به من کاری نداشته باشی ... درسته تو همراهمی اما حضورت باعث نمیشه من از عادتام و علایقم دست بردارم اونم الان که با گرفتن حال هانا خیلی خوشحالم و می خوام با خوردن اینا جشن بگیرم ... بعد هم یه نفس همه شو خورد

منم که دیدم حرفام بهش اثر نداره رومو کردم سمت قسمتی که پیست رقص بود و سعی کردم خودمو آروم کنم که صداشو کنار گوشم شنیدم : میگم ارمینا به چه معنیه؟

برنگشتم سمتش و با همون حالت بی حوصله جواب دادم : یعنی دختر همیشه پیروز ، بانوی مقتدر ، الهه زیبایی

نجواگونه گفت بهت میاد

با اینکه شنیدم چی گفت اما خواستم مطمئن شم درست شنیدم برای همین پرسیدم : چیزی گفتی؟؟

دانی: نه ... میگم تو نمی خوای برگردی سمت من اینطوری اگه یه وقت هانا از اینجا رد شه متوجه میشه هان ؟؟

برگشتم سمتش و گفتم بفرما ... حالا خوب شد ...

دانی: خوب که شد ولی... بعد دستش رو از پشتم برد و پهلومو گرفت و منو به خودش نزدیک تر کرد حالا دیگه توی بغلش بودم چون شونه م روی سینه ش قرار گرفته بود و سرم به گردنش می خورد ... دستش رو از روی پهلوم به بالا حرکت داد و آورد روی بازوم و شروع کرد به نوازش بازوم با اون یکی دستش هم سرم رو چسبوند به گودی گردنش تا حالا اینقدر بهش نزدیک نشده بودم چقدر دستش گرم بود داشتم گر می گرفتم خودم گرمم بود اما این حرکت دانی و گرمای تنش و بوی ادکلن تلخش داشت ذوبم می کرد

شروع کردم به وول خوردن می خواستم خودمو از چنگش نجات بدم چون خیلی سفت منو بغل کرده بود : معلومه داری چه غلطی می کنی؟ ... ولم کن دارم خفه میشم ... دیوونه ...

صدای ارومش رو کنار گوشم شنیدم : هیس اروم باش ... یه چند لحظه تکون نخور ... الان همه چی تموم میشه ... هانا الان داره بهمون نزدیک میشه .... بزار فکر کنه توی بغل من داریم با هم آهنگ گوش میدیم

آرمینا: چی داری میگی واسه خودت ... مثل اینکه مشروبه اثر کرده روت ... هانا کجا بود ؟؟؟

دانی: من دارم از توی آینه ای که جلومونه می بینمش ... به جای این تلاش بیجا یه نگاه بهش بنداز و آروم باش تا نقشه م بگیره

وقتی به اینه نگاه کردم دیدم هانا داره از اون طرف سالن میاد سمت ما پس سعی کردم آروم باشم و تکون نخورم تا نقشه دانی بگیره ولی نفسهای دانی که به گوشم می خورد باعث شده بود حالت تهوع بگیرم

آرمینا: دانی من حالم بده باید برم دستشویی الان بالا میارم

دانی: چرا تو که چیزی نخوردی؟ چت شد یهو ؟

همین که دهنش رو باز کرد و حرف زد باعث شد تهوعم بیشتر بشه با دستم جلوی دهن و بینیم رو گرفتم و در همین حالت گفتم : تو رو خدا چند لحظه نه حرف بزن نه نفس بکش

دانی: چرا ؟؟؟ تو چته امشب؟

آرمینا:آخه بوی آمپول و بیمارستان میدی حالم بد میشه خب....

دانی تا این حرف رو شنید بلند زد زیر خنده: کوچولو این بوی الکله .... بیمارستان و آمپول چیه !!! ... باشه دیگه حرف نمی زنم اما اگه نفس نکشم خفه میشم ها ... بعد هم ساکت شد اما از تکونایی که می خورد فهمیدم هنوز داره آروم می خنده

هانا تا رسید بهمون کنار صندلیمون وایستاد و گفت: ببینم شما دو تا می خواین تا آخر مهمونی اینجا بشینین ؟؟؟ ... پاشین بیاین بریم یکم برقصیم ... پاشین دیگه ... بعد دستمو گرفت و کشید و مجبورم کرد پاشم با بلند شدن من دانی هم پاشد و ایستاد

هانا:آفرین حالا شد ... بقیه حرفای عاشقونه تون رو توی خلوت می زنین الان وقت خوش گذرونیه ... یه لیوان دستش بود که حدس زدم مشروب باشه گرفت سمت منو گفت بخور تا سرحال بیای ... این با من بود!!! چشمم به لیوان بود که یهو دانی لیوان رو از دستش کشید و هم همشو یه نفس خورد ... این نزده خودش می رقصید وای به الان که دیگه مشروبم می خورد ... خدا بهم رحم کنه ...

هانا: ا تو چرا خوردیش این مال آرمینا بود

دانی : من و آرمینا نداریم که من بخورم مثل اینه که اون خورده ...

هانا هم چپ چپ به دانی نگاه کرد بعدم همینطور که دستم توی دستش بود ما رو کشوند سمت پیست رقص ... دلم می خواست موهاشو دونه دونه بکنم ... حالا مجبور بودم با دانی برقصم ...کنار پیست وایستادیم تا آهنگ تموم شه و با شروع آهنگ بعد بریم وسط .... دانی که متوجه عصبانیتم شده بود کنار گوشم اروم گفت: مثل اینکه چاره ای نیست ... بهتره آروم باشی و طبیعی رفتار کنی ... اون می خواد عکس العمل ما رو ببینه ... پس سعی کن کاری نکنی خوشحال شه ... فقط یه آهنگ می رقصیم قول میدم ... باشه؟ منم دیدم چاره ای نیست پس سعی کردم به اعصابم مسلط شم

با شروع آهنگ بعدی وارد پیست شدیم من و دانی با هم هانا و جرالد هم با هم ... دانی دست چپش رو حلقه کرد دور کمرم و منو کشید توی بغلش با دست راستش هم دستم رو گرفت منم مجبور بودم همراهیش کنم ... خواستم اون یکی دستم رو بزارم روی شونه ش اما ازون جایی که شنل تنم بود نمی تونستم به راحتی دستم رو تکون ... به سختی و با زحمت دستم رو بردم بالا و روی شونه ش قرار گذاشتم و سعی کردم حرکاتم رو باهاش هماهنگ کنم چون هانا در حین رقص حواسش به ما و حرکاتمون بود

دانی: میشه یه چیزی ازت بخوام ؟... منم با نگاهم بهش فهموندم که منتظرم ببینم چی می خواد .... اونم گفت : میشه این شنلت رو در بیاری ؟

آرمینا: نخیر نمیشه ... فکر نکن قبول کردم باهات برقصم پس هر کاری بگی می کنم .... از این خبرا نیست

دانی: می دونم ... منم نخواستم هر کاری بکنی ولی این شنل مزاحمه ... چسبیده به بازوت و حرکتش رو سخت کرده ... اینطوری خودت اذیت میشی ... بازوت هم درد میگیره

دیدم راست میگه آخه بازوم که روی شونه ش بود به خاطر این شنله درد گرفته بود ...اما به خاطر باز بودن یقه لباسم نمی تونستم که درش بیارم ...

دانی: ببین اینجا که برقا خاموشه و فقط رقص نور هست . همه بغیر از هانا هم حواسشون به رقص خودشونه پس اشکالی نداره درش بیاری وقتی رقصمون تموم شد دوباره می پوشیش ... قول میدم باشه ... بعد هم زل زد توی چشمام تا اثر حرفش رو ببینه یه نگاه به دانی و یه نگاه به هانا که داشت با چشماش قورتمون میداد انداختم ... توی دو راهی بدی مونده بودم اونم که فهمید با خودم سر این مسئله درگیرم از فرصت استفاده کرد و گفت : خیلی زود دوباره می پوشیش ... دستش رو از دستم درآورد و سنجاق سینه رو باز کرد و شنل رو آروم کشید و انداختش روی صندلیه نزدیک پیست درست روی کیفم ... یه نگاه عمیق بهم انداخت که دلم می خواست آب شم برم توی زمین آخه یقیه لباس خیلی باز بود و بخش زیادی از بدن و بازوهای لختم در معرض دیدش قرار گرفته بود ... صداشو شنیدم که گفت :خب حالا بهتر شد و دوباره دستم رو توی دست داغش گرفت ... اما به وضوح بالا و پایین رفتن قفسه سینه ش رو از روی لباسش حس می کردم نمی دونم اثر مشروب بود یا داشت از درون می سوخت چون دوباره دستش رو درآورد و اینبار گره کرواتش رو شل کرد و دوباره دستم رو گرفت

سعی کردم دیگه به چشماش نگاه نکنم و حواسم رو بدم به حرکاتم اما صداشو شنیدم که گفت : یادته اونشب که حالم بد بود و تو مثلا اومده بودی بهمون سر بزنی و از من تشکر کنی وقتی منو توی اون حال بد دیدی و فهمیدی مسببش هانایه بهم چی گفتی ؟ گفتی "تو که آرزوی دخترای زیادی هستی تو چرا کم آوردی.... تو که دست روی هر دختری بزاری بهت نه نمیگه "

آرمینا: آره یادمه... خب حالا که چی؟

دانی: می خوام بدونم من آرزوی تو هم هستم ... یعنی تو هم ازون دخترایی هستی که اگه من دست روش بزارم بهم نه نگی؟؟؟ بعد هم با اون چشمای آبیش زل زد بهم ... این چی داشت میگفت !!! یعنی درمورد من اینجوری فکر کرده !!

منم زل زدم توی چشماش و گفتم : توهم زدی آقا پسر ... فکر کن من آرزوی داشتن تو رو داشته باشم %1 هم احتمالش نیست .... من اگه اون حرفا رو زدم فقط به این خاطر بود که به خودت بیای و از اون حالت دربیای ... خواستم بهت اعتماد به نفس بدم ولی فکر نمی کردم اینقدر بی جنبه باشی و زودی به خودت بگیری ...

اونم یه لبخند جذاب دختر کش بهم زد و گفت: خدا از ته دلت بشنوه ... منم دیدم این پررو تر از این حرفاست تصمیم گرفتم دیگه باهاش همکلام نشم

آهنگ داشت به اخراش می رسید و این یعنی اینکه قراره به زودی از این موقعیت لعنتی خلاص شم همین باعث شد یه لبخند بزنم اما نمی دونم دانی چه برداشتی از لبخندم کرد که لبای اونم به لبخندی از هم باز شد و همین طور که با اون چشمای آبی قشنگش که حالا خمار هم به نظر میرسید زل زده بود توی چشمام و وادارم میکرد که منم بهش نگاه کنم سرش رو اورد پایین و پایین تر منم انگار با نگاهش جادو شده بودم و نمی تونستم نگاهمو ازش بگیرم و عکس العملی نشون بدم تا اینکه واسه یه لحظه خیسی لبهای داغش رو روی لبهام حس کردم خیلی سریع روی لبهام رو بوسید و سریع برگشت به حالت قبلیش که همزمان شد با تموم شدن اهنگ اونم منو کامل کشید توی بغلش و سرم رو گذاشت روی سینه ش من که هنوز توی شک حرکت دانی بودم با شنیدن صدای قلبش به خودم اومدم و سعی کردم از بغلش بیام بیرون اما اون محکم منو نگه داشته بود

هانا خودش رو بهمون رسوند و رو به دانی گفت: دنی ، عزیزم افتخار یه دور رقص رو بهم میدی اما دانی مخالفت کرد و همونطوری که منو توی بغلش گرفته بود رفت سمت صندلی که شنلم روش بود و شنل رو برداشت و انداخت دور شونه م و سنجاق سینه مو بست و کیفم رو داد دستم : خب حالا می تونیم بریم بشینیم و دستم رو توی دستش گرفت و برد یه گوشه از سالن که خلوت تر بود... با یادآوری چند لحظه قبل و اتفاقی که بینمون افتاده بود حسابی از دست خودم عصبانی بودم ... اخه چرا بهش اجازه دادم یه همچین کاری بکنه ... باید همون لحظه یکی می خوابوندم زیر گوشش تا حساب کار دستش بیاد ... پسره احمق پیش خودش چی فکر کرد که یه همچین کاری کرد ... تا رسیدیم به قسمت خلوت سالن دستم رو از دستش کشیدم بیرون و با همون عصبانیت گفتم: معلوم هست داری چه غلطی می کنی ؟ کی ... کی بهت اجازه داد یه همچین کاری بکنی؟ ... اصلا تو در مورد من چی فکر کردی هان؟ فکر کردی چون حاضر شدم باهات بیام توی این مهمونی لعنتی هر کاری دلت خواست می تونی بکنی ؟... صدام داشت هر لحظه بیشتر اوج می گرفت اما خوبیش این بود که صدای آهنگ خیلی خیلی بلند بود و مطمئنا کسی نمی تونست صدام رو بشنوه مخصوصا که نزدیکمون کسی هم نبود...

فکر کنم حال اونم بهتر از من نبود ... انگاری اونم از دست خودش و کاری که کرده بود عصبانی بود چون مدام با کلافه گی دستش رو توی موهاش می برد و از بطری روی میز واسه خودش مشروب می ریخت و می خورد فکر کنم توی اون مدت 2 تا لیوان خورده بود.... با شنیدن حرفام سر جاش وایستاد و با خشم برگشت سمتم : چه خبرته؟ ... انگاری فراموش کردی کجا هستی ... بهتره صدات رو بیاری پایین تا کسی متوجه نشده ... نمی دونم .... ببین ... لعنتی این بحث رو تمومش کن دیگه... و این بار دو تا دستش رو گرفت روی صورتش و تکیه داد به دیوار پشت سرش ...

از دستش عصبانی بودم و می خواستم یه جوری این عصبانیتم رو سرش خالی کنم برای همین دوباره شروع کردم به حرف زدن فقط این بار سعی کردم صدام بالا نره :همش تقصیر این آشغالاست که می خوری ... بهت گفتم یه امشب این لعنتی رو نخور ولی مگه گوش دادی گفتی من حد خودمو می دونم .... اگه حد خودت رو می دونستی که متوجه میشدی چیکار داری می کنی

یهو دستاش رو از روی صورتش برداشت و با عصبانیت چند قدم اومد سمت من ... توی اون لحظه قیافه ش واقعا ترسناک شده بود و من مجبور شدم دو قدم برم عقب و بچسبم به دیوار پشت سرم ... اونم دستاش رو دو طرف سرم با فاصله کمی ازم گذاشت روی دیوار ..... یه جورایی انگاری من رو بین خودش و دیوار محبوس کرده بود بعد هم خم شد سمت من و سرش رو هم سطح سرم قرار داد و زل زد توی چشمام ... فاصله مون خیلی کم بود و نفس های داغش همراه با بوی بد الکل می خورد توی صورتم و باعث بد شدن حالم میشد : مثل اینکه حالیت نمیشه بهت میگم تموم کن این بحث رو نه؟ ... ببین خوشگله حالم اصلا خوب نیست و اعصابم بهم ریخته واسه خودت بهتره که ساکت باشی ... مگه نمیگی این آشغالا عقل رو از بین می برن .... پس به نفع خودته که سر به سرم نزاری .... یه کاری کن که سالم تحویل ماکان جونت بدم ... فهمیدی ؟؟؟ از تصور منظورش یه لرزی بهم دست داد که از دید دانی پنهون نموند اما همچنان توی همون حالت قبل وایستاده بود و مرتب نگاهش بین چشمام و لبم در گردش بود .... از اونجایی که دلم نمی خواست بازم برخوردی بینمون پیش بیاد پس لال شدم و سرم رو انداختم پایین و از خدا خواستم خودش بهم رحم کنه ....

- دنی؟؟؟

دانی با شنیدن اسمش یه لعنتی زیر لبی گفت و با یه مکث برگشت سمت صدا و من تازه تونستم صاحب صدا یا همون فرشته نجاتم رو ببینم یه پسر جوون هم سن و سال دانی بود که قد بلند و موهای پر پشت بور و چشمای عسلی داشت ...

دانی رفت سمتش و باهاش دست داد : خوبی مایک

پسر که حالا فهمیدم اسمش مایکه گفت: من خوبم ولی تو زیاد خوب به نظر نمی رسی ....توی مهمونی ندیدمت ، فکر کردم نیومدی تا اینکه چند لحظه پیش از برایان شنیدم با یه خانوم زیبا اومدی منم اومدم پیدات کنم ... بعد هم انگار تازه متوجه من شده بود چون گفت : بد موقع مزاحم شدم ؟؟؟ .... و یه ابروشو داد بالا ...

دانی هم که تو این موارد خیلی تیز بود سریع گرفت منظور مایک چیه: نه ، نه ... و بلافاصله دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت : عزیزم بیا جلو ... منم با قدم های آروم رفتم کنارش وایستادم اونم دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت معرفی می کنم : آرمینا جون همراه زیبای من ... عزیزم ایشون هم دوستم مایکل هستن البته ما بهش میگیم مایک ... با مایک دست دادم و گفتم خوشبختم اونم بهم لبخند زد و برگشت سمت دانی و گفت: چرا اینجا وایستادین و تنهایین ... بیاین بریم پیش بچه ها .... اونجا بیشتر خوش می گذره ... بعدا برای با هم بودن وقت زیاد دارین ... دانی هم دستم و توی دستش گرفت و سه تایی در کنار هم راه افتادیم و رفتیم جایی که یه عده پسر و دختر جوون کنار هم وایستاده بودن ... حدودا 10 نفری میشدن ... مایک اول من رو به همه معرفی کرد و بعد هم تک تک اونا رو بهم معرفی کرد و منم با تمومشون دست دادم .... بعد از آشنا شدن با جمعشون رفتیم واسه شام ....

بعد از شام کنار دانی وایستاده بودم و به حرفای مایک که داشت از خاطراتشون میگفت گوش میدادم که یکی از دخترا به اسم سالی کنار گوشم گفت : من که دیگه از شنیدن این حرفا خسته شدم ...ما دخترا می خوایم بریم یه گوشه و درمورد خودمون صحبت کنیم ... تو هم باهامون میای ؟

نمی دونستم چی بهش بگم چون خودمم از شنیدن حرفای بی سرو ته مایک خسته شده بودم از طرف دیگه هم نمی دونستم نظر دانی چیه.... خب هر چی نباشه اون دوستاشو بهتر از من می شناخت .... واسه همین یه نگاه به دانی انداختم اما اون حواسش به مایک بود و متوجه من نشد ولی سالی که حواسش بهمون بود فهمید و با صدای بلند رو به دانی گفت: دنی این خانم خوشگله رو بهمون قرض میدی می خوایم با دخترا بریم یه گوشه بشینیم و حرف دخترونه بزنیم و یکم خوش بگذرونیم ؟؟؟

دانی: از نظرمن مانعی نداره هر چی خودش دوست داره ... بعد هم بهم نگاه کرد: عزیزم دوست داری باهاشون بری ؟؟؟

آرمینا: اگه از نظر تو ایرادی نداشته باشه

دانی : نه ایرادی نداره ... سعی کن بهت خوش بگذره ... و رو به سالی گفت: این خانوم خوشگله مو سپردم بهت سعی کن بهش خوش بگذره وگرنه با من طرفی ... در ضمن زود بهم برش گردون چون من زیاد نمی تونم دوریشو تحمل کنم ...

سالی: باشه بابا ... و دستمو گرفت کشید و همراه بقیه دخترا از جمله هانا رفتیم یه گوشه دیگه سالن و مشغول حرف زدن شدیم ... یکم که گذشت دیدم دانی و دوستاش رفتن توی حیاط یکم ترس اومد سراغم اما سعی کردم بهش توجهی نکنم بعد از یه ربع هانا گفت جایی کار داره و اونم رفت ... همینطور مشغول حرف زدن بودیم که مگی کنار گوشم گفت: میای بریم بالا می خوام اونجا عکسای خودم و پیتر رو بهت نشون بدم

آرمینا: خب چرا نمیاریشون همینجا ببینیم

مگی: به خاطر لوسی ... آخه می دونی اونم پیتر رو دوست داره اما پیتر منو دوست داره منم دوست ندارم اون عکسامو ببینه می فهمی چی میگم که ؟؟؟

آرمینا: آره .... باشه بریم

با مگی رفتیم بالا اون یه اتاق رو بهم نشون داد و گفت برو اون تو بشین من برم از توی کیفم عکسا رو بیارم ... منم وارد اتاق شدم و سعی کردم تا اون موقع که مگی میاد یه نگاهی به اطراف اتاق بندازم ... داشتم اتاق رو بررسی می کردم و پشتم به در بود که صدای در اومد فکر کردم مگی اومد تو: بالاخره اومدی چقدر طول دادیش ...

- ببخش هانی اگه می دونستم منتظرمی زودتر میومدم ... درسته دیر شد اما مهم اینه که الان اینجام پیشت

این صدای مگی نبود بلکه صدای یه مرد بود و همین باعث شد تا فوری بچرخم سمت در .... جلوی روم یه پسر جوون وایستاده بود

آرمینا: ببخشید فکر کنم اشتباه شده من منتظر مگی هستم فکر کنم شما اتاق رو اشتباهی اومدین

- اوه نو هانی هیچ اشتباهی نشده ... هر دومون درست اومدیم ... من موریس هستم داداش مگی .... مگی بهم گفت یه عروسک دوست داشتنی برام پیدا کرده که الان توی یکی از اتاقای بالامنتظرمه ... خب منم خودمو زود رسوندم تا عروسک قشنگم زیاد تنها نمونه ... یادم باشه بعدا به خاطر این عروسک دوست داشتنی از مگی تشکر کنم ... بعد هم کتش رو از تنش درآوردو گذاشت روی تخت و شروع کرد به باز کردن دکمه های بلوزش... وای خدای من این چی داشت می گفت یعنی همه اینا نقشه بود .... یعنی هدف مگی از آوردن من توی اتاق این بود ... ولی آخه چرا ؟؟؟ ... نه من اجازه نمیدم این آشغال بهم دست بزنه ... از شانس بدم کیفم که گوشیم توش بود رو گذاشته بودم پایین آخه قرار بود زود برگردیم پایین .... بدو رفتم سمت در.... دستگیره در رو گرفتم و چرخوندم ولی در باز نشد دوباره و چند باره این کار رو کردم اما بازم تغییری نکرد ... صدای موریس رو شنیدم که گفت: خودتو اذیت نکن عشقم در قفله کلیدشم پیش منه .... ..

آرمینا: خواهش می کنم در رو باز کن ... من ... من باید برم .. خواهش می کنم

موریس: میری عزیزم فقط قبلش قراره ما با هم یه مدت خوش بگذرونیم ...

آرمینا: خفه شو آشغال ... خفه شو ... این در لعنتی رو باز کن می خوام برم پیش دانی .... اون منتظرمه

موریس: اوه هانی اون الان داره با یکی دیگه خوش می گذرونه و مطمئنا تا الان فراموشت کرده ... همینطور که حرف میزد آروم آروم میومدم سمتم با هر قدمی که اون میومد جلو من می رفتم عقب تا اینکه خوردم به دیوار و با وحشت گفتم:به من نزدیک نشو آشغال

موریس لبخندی زد و گفت:باشه عشقم. و توی یه حرکت من و به طرف خودش کشید و دستاش رو محکم حلقه کرد دورم با این حرکتش شروع کردم به جیغ زدن و با مشت میزدم تو سینه ش اما انگار مشتای من هیچ اثری بهش نداشت با یه دستش منو محکم نگه داشت و با دست دیگرش شنلم رو گرفت کشید طوری که سنجاقش شکست و شنل باز شد اونم شنل رو درآورد و انداخت روی زمین و دوباره با دو تا دستش منو توی آغوش کشید ...حالا من با بازوهای لخت و یقیه یبازم توی بغلش بودم با دیدن پوست روشنم چشماش برقی زد و خم شد وسرش رو گذاشت روی قسمت لخت بالاتنه م وشروع کرد به بوسیدن زیر گلوم ... از تماس لبهاش با گردنم حالم بد شد و اینبار با تموم توانم جیغ می کشیدم و دانی رو صدا می زدم .... اما صدای آهنگ اونقدر بلند بود که بعید می دونم کسی متوجه صدام میشد... یهو سرش رو آورد بالا و با یه دستش محکم زد تو صورتم... با گریه گفتم: موریس خواهش میکنم بذار برم ....تو رو خدا ... ولی اون بی توجه به من و التماسام دوباره مشغول بوسیدن گردنم شد ... هر چی من بیشتر جیغ میزدم اون حریص تر میشد ... سرش رو اورد بالا و اینبار با چشمای خمارش به لبهام خیره شد... هر لحظه داشت صورتش به صورتم نزدیک و نزدیک تر میشد ..چشمامو بستم و لبام رو روی هم فشار دادم و توی دلم با تمام وجودم خدا رو صدا زدم و ازش خواستم خودش بهم رحم کنه و نزاره لبای کثیفش به لبام بخوره...نفسای داغش همراه با بوی بد الکل به صورتم میخورد و این حالم رو بد میکرد احساس میکردم هر لحظه ست که محتویات معدم رو بالا بیارم .... دیگه داشتم ناامید میشدم که در با صدای وحشتناکی باز شد همین صدا کافی بود تا اون دست از کارش بکشه و سر جاش وایسته و به در نگاه کنه ... منم با چشمای خیس از اشکم سرمو چرخوندم سمت در ....

چی داشتم می دیدم یعنی واقعی بود ... یعنی این دانی بود که اینجا بود ... آره خودش بود چشمای آبیش می گفت این دانیه ... دانی با خشم اومد سمت موریس و با یه حرکت اونو ازم جدا کرد و چسبوندش به دیوار و با مشت و لگد به جونش افتاد نمی دونم اون این همه زور رو از کجا آورده بود چون بدون هیچ حرفی فقط موریس رو میزد

.... منم تکیه دادم به دیوار پشت سرم و آروم سر خوردم تا رسیدم به زمین... داشتم می لرزیدم اشکام هم بند نمیومد ... چند نفری ریخته بودن داخل اتاق و یه چشمشون به من بود که با لباسی که یقیه ش از طرف راست پاره شده بود بدون شنل افتاده بودم یه گوشه و یه چشمشون به دانی بود که داشت به حد مرگ موریس رو میزد ... مایک زودتر از بقیه به خودش اومد و رفت سمت دانی و خواست اونو از موریس جدا اما مگه دانی ولش می کرد خون جلوی چشماشو گرفته بود ... مایک هم که دید از پسش بر نمیاد داد زد: چرا اونجا وایستادین و دارین تماشا می کنین نمی بینین داره می کشدش ...بیاین کمک ... لوک و برایان و پیتر هم به کمک مایک اومدن و بالاخره تونستن دانی رو از موریس جدا کنن ... تا اونا دانی رو بردن کنار چند نفر از جمله مگی رفتن نشستن کنار موریس

دانی: ولم کنین ... چرا گرفتینم ... چرا نمیزارین حقش رو بزارم کف دستش ... این خوک کثیف باید بمیره ... ولم کنین ...

مایک: آروم باش دنی ... آروم باش ... به اندازه کافی تنبیه ش کردی بسه ... اگه ادامه بدی میمیره تو که نمی خوای به خاطر این خودتو توی درد سر بندازی بس کن ...

مگی: معلومه تو چته به خاطر این دختریه هرزه ببین چه بلایی سرش آوردی .... اون هرزه خودش موریس رو کشوند اینجا بعدم این حرکات و کرد که خودشو بی گناه جلو بده ... تو چرا باور کردی ...

دانی: ببند دهنتو مگی ... ببند تا دندوناتو توی دهنت خورد نکردم ... هرزه تویی و اون برادر آشغالت ... فکر کردی نمی شناسمتون ... این براش کمه مطمئن باش اگه این لعنتیا جلومو نمی گرفتن می کشتمش ...

کاترین : آرمینا تو حالت خوبه؟

این حرف کاترین باعث شد همه سرا برگرده سمت من ... دانی تازه متوجه من شد و خودش رو رسوند بهم و کنارم روی زمین نشست... حالم خیلی بد بود داشتم به شدت می لرزیدم طوری که دندونام بهم می خورد ... صداهاشون رو میشنیدم وصورتاشون رو هم می دیدم اما نمی تونستم عکس العملی نشون بدم .... دانی هم که متوجه بد بودن حالم شده بود منو کشید توی بغلش و سرم رو گذاشت روی سینه ش و همینطور که منو به خودش می فشرد و نوازشم می کرد زمزمه کرد : جونم ... جونم عزیزم ... اروم باش ... عزیزم همه چی تموم شد من پیشتم و به هیچ کی اجازه نمی دم اذیتت کنه .... اروم باش .... و در همون حالت موهامو می بوسید ... اما حال من بدتر از این بود که با حرفاش آروم شم ... دلم می خواست هر چه زودتر از اینجا بریم برای همین آروم و بریده بریده گفتم : ب.. ر... ی... م

دانی گوشش رو چسبوند به دهنم: چیزی گفتی؟ دوباره بگو ... من متوجه نشدم ...

آرمینا: ب..ر..ی...م ... ب...ر..ی....م

دانی: باشه عزیزم الان میریم ...خواست بغلم کنه که متوجه شد شنلم تنم نیست و یقیه لباسم هم پاره شده واسه همین کتش را در آورد و پیچید دورم و منو روی دستهاش بلند کرد و برد پایین جلوی در از خدمتکار خواست پالتوهامونو بندازه روی من چون هنوز داشتم به شدت می لرزیدم اونم سریع از ساختمون خارج شد و سوار ماشین شدیم و از آنجا دور شدیم

توی ماشین سکوت مطلق حاکم بود دانی داشت با سرعت رانندگی می کرد و فقط هر چند وقت یه بار با نگرانی نگاهم می کرد منم با وجود روشن بودن بخاری ماشین و لباسایی که روم بود همچنان می لرزیدم ...

احساس میکردم از یه بلندی دارم میوفتم دست و پاهام رو حس نمیکردم ،گلوم میسوخت تنها چیزی که حس میکردم داغی اشکام رو گونه هام بود،سرعت ماشین هر لحظه داشت بیشتر میشد و این حالمو بدتر میکرد، باید بهش میگفتم آروم تر بره،.آب دهنم رو به سختی قورت دادم و صداش کردم دا...نی

 یه لحظه جلوی چشمام سیاه شد، سرش رو به طرفم برگردوند نمیدونم قیافم چطوری شده بود که سریع ترمز کرد و کاملا به طرفم خم شد

 دانی: آرمینا ؟؟؟چت شد دختر؟؟آرمینا چشماتو باز کن دستای سردم رو گرفت تو دستای داغش و باعث شد یه لرزی تو تموم بدنم حس کنم ،چشمام نا خود آگاه بسته شد، حتی رمق اینو نداشتم که دستم رو از تو دستش بکشم بیرون ...

 با صدای در ماشین چشمامو به سختی باز کردم ،لعنتی کجا رفته بود ؟؟؟کاش به حرف ماکان گوش میدادم این آدم منو تو این حال وسط خیابون گذاشت کجا رفت ؟؟باید به ماکان زنگ بزنم ... وای کیفم رو تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم . خدایا سعی کردم سرمو بلند کنم ببینم کجام که ناگهان در طرف من باز شد نا خودآگاه جیغ کشیدم که صداش بیشتر شبیه ناله بود دستامو گذاشتم رو صورتم و خودمو روی صندلی جمع کردم احساس کردم کسی درست چسبیده بهم نشست،خدایا گوشام درست میشنوه این صدای دانیه که منو صدا میکنه ؟

 دستامو از روی صورتم برداشتم اول چیزی که دیدم دوتا چشم آبی بود که حالا میتونستم نگرانی رو از توشون بخونم خودش بود اون منو ول نکرده بود آخه چی باعث شد فکر کنم اون منو اینجا میزاره و میره ؟ اون به ماکان قول داده بود یه لبخند بیجونی زدم و به سختی گفتم : فکر ... کردم ... ولم کردی...

 یه اخم کوچیک کرد کرد و گفت: این چه حرفیه ؟مگه میتونم ؟

 در حالی که با دست چپش کمکم میکرد که سرم رو بالا بگیرم با دست راستش لیوانی رو به طرف لبام برد به سختی مایع شیرنی رو که تو لیوان بود قورت دادم و چشمامو بستم دانی کمکم کرد که دوباره سرم رو به پشتی صندلی تکیه بدم هنوز هم کنارم نشسته بود در ماشین باز بود و سوز بدی میومد دوباره لرزش بدنم شروع شد انگار خودش فهمید و چون از کنارم بلند شد و در ماشین بست .چشمام رو باز کردم اومد و از در راننده سوار شد همین موقع صدای گوشیش بلند شد یه نگاه به صفحه گوشیش انداخت و زیر لب گفت:لعنتی گوشی رو گرفت کنار گوشش که با شنیدن صدای فریاد ماکان اونو از گوشش فاصله داد

 ماکان : معلوم هست داری چه غلطی میکنی عوضی ... چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟ آرمینا کجاست ؟میدونستم نباید بهت اعتماد کنم تو یه آشغالی ... اون دختر پاک تر از این بود که وارد بازی های کثیف تو بشه ... زنگ زدم گوشی ارمینا هیلی گوشی رو جواب داد ... گفت چه بلایی سر ش اومده ... صدای ماکان هر لحظه بلند تر میشد ... چطور تونستی دانی ؟ ... تو قرار بود مواظبش باشی لعنتی ... بهتره دعا کنی چیزیش نشده باشه چون اگه یه مو ... فقط یه مو از سرش کم بشه میکشمت .... فهمیدی ؟؟؟ چرا لال مونی گرفتی ؟؟؟ اصلا بگو ببینم الان کجایی؟

فک دانی منقبض شده بود و داشت گوشی رو تو دستش فشار میداد رگای دستش برجسته شده بود فقط گفت: دارم میبرمش بیمارستان .....

گوشی رو قطع کرد و پرتش کرد جلوی ماشین چند بار با مشت زد روی فرمون ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد.

بعد یه مدت دوباره ماشین توقف کرد و دانی از ماشین پیاده شد نمی دونم دوباره رفت کجا اما یهو متوجه باز شدن در سمت خودم شدم و یهو از جام کنده شدم ... احساس کردم بین زمین و آسمون معلق موندم ... آره دانی منو توی بغلش گرفته بود و داشت می برد... سعی کردم متوجه بشم کجام و چه اتفاقی داره میوفته اما حالم بدتر از این حرفا بود صدای دانی رو شنیدم که داشت با یه خانوم صحبت می کرد و بهش میگفت که حال من بد و به دکتر نیاز دارم خانومه هم در جواب دانی گفت ببرش اتاق انتهایی الان دکتر رو پیج می کنم ... پس آورده بودم بیمارستان .. آره به ماکان هم گفت میبردم بیمارستان ... سعی کردم دیگه به هیچی فکر نکنم منو گذاشت روی یه تخت و خودش بالا سرم وایستاد و همینطور که موهامو نوازش می کرد صدام زد: آرمینا .... آرمینا صدام رو می شنوی ... صداشو میشنیدم اما نمی تونستم واکنش نشون بدم ...

- شما مریض اورژانسی داشتین

دانی: بله آقای دکتر

صدای قدمهایی رو شنیدم که بهم نزدیک میشد بعد هم یه دست نشست روی پیشونیم فکر کنم دکتر بود می خواست بدونه تب دارم یا نه بعد هم مشغول معاینه م شد

دکتر: چقدر تبش بالاست ... لرز هم که داره ... فشارشم که پایینه ... از کی اینطوری شده؟

دانی طور خلاصه جریان رو براش گفت وقتی ساکت شد دکتر گفت: پس یه واکنش عصبیه ... این تب و لرز هم مال شک عصبی هست که بهش وارد شده

دانی: خب حالا چی میشه دکتر؟ ... خوب میشه دیگه؟

- معلومه که خوب میشه ... الان میگم یه سرم و یه ارام بخش بهش تزریق کنن که بخوابه احتمالا وقتی بیدار شه حالش خوب میشه ... نگران نباش

دانی: ممنون دکتر

دوباره صدای پا اومد احتمالا دکتر رفت بیرون و چند دقیقه بعدش دوباره یکی اومد توی اتاق احتمالا پرستاره که اومده سرم و آرام بخش رو بزنه ... با احساس سوزش توی دستم فهمیدم حدسم درست بوده

بعد از رفتن پرستار مرتب صدای پا میومد توی اتاق به گمونم دانی بود که داشت توی اتاق راه می رفت چون من صدای صحبتی نشنیدم

چشام رو باز کردم دانی رو دیدم که داره توی اتاق راه میره میخواستم دوباره چشمام رو ببندم که در اتاق به شدت باز شد دانی سرجاش وایستاد سعی کردم چشمامو باز نگه دارم ... نگام رفت سمت در اتاق و خیره شدم به در ... داشتم درست می دیدم این ماکان بود که توی چارچوب در وایستاده بود و نگاش مرتب بین منو و دانی در حرکت بود؟؟؟... از اینکه می دیدمش خوشحال بودم ... اما خوشحالیم زیاد طول نکشید چون ماکان با دو قدم بلند خودش رو به دانی رسوند و یهو و بدون معطلی مشتی رو حواله صورت دانی کرد ... شدت ضربه ماکان به حدی بود که دانی با اون هیکلش یه قدم رفت عقب و پرت شد روی زمین ...

سپهر که همراه ماکان اومده بود خودش رو سریع به ماکان رسوند و سعی کرد جلوشو بگیره و نزاره به دانی نزدیک شه

دانی دستش رو که گذاشته بود روی صورتش برداشت ... کنار لبش پاره شده بود و داشت ازش خون میومد ... همونطوری که چشمش به ماکان بود انگشت شصتش رو کشید روی ضخم کنار لبش و از جاش بلند شد ... درسته که دانی توی تنها گذاشتن من مقصر بود ولی این مشت حقش نبود ... ماکان اونجا نبود که ببینه تو اون لحظه دانی چه حالی داشت اما من که دیدم ، دیدم چقدر از دست موریس عصبانی بود ، دیدم چطور داشت موریس رو می زد ، دیدم چقدر نگرانم بود ، نه این حقش نبود ... دوباره اشک از چشمام سرازیر شد

ماکان: همینطوری قرار بود مواظبش باشی؟؟؟ ... این همون آرمینایی که تحویلت دادم ؟؟؟ مگه قرار نشد چشم ازش برنداری و هواشو داشته باشی ؟؟؟ تو که خوب اون رفقای گرگ صفتت رو میشناسی پس چرا تنهاش گذاشتی ؟؟؟ وقتی اون موریس بی همه چیز داشت اذیتش می کرد تو کدوم گوری بود ؟؟؟... حتما چشمت به یه دختر دیگه افتاده بود و داشتی خوش می گذروندی ؟ ... شایدم رابطت با هانا خوب شد و همه چی رو فراموش کردی ؟؟...دیدی دیگه نیازی بهش نداری گفتی بی خیال ... آره؟؟؟ تو هم یکی عین اونایی همون اندازه نامرد و پست فطرت و بی مسئولیت ... البته از کسی که مشروب می خوره نمیشه بیشتر از این هم انتظاری داشت ...

دانی: بهتره مواظب حرف زدنت باشی ...

ماکان: مثلا اگه نباشم چی میشه هان ... می خوام ببینم حالا که مواظب حرف زدنم نیستم می خوای چیکار کنی ....

سپهر: بس کنین دیگه ... خجالت هیکلاتون رو بکشین ... هر چی هیچی نمیگم بدتر می کنین ... اینجا بیمارستانه نه میدون جنگ ... به فکر ارمینا نیستین به فکر بقیه مریضا باشین ...

همین حرف سپهر کافی بود تا اونا به این بحث خاتمه بدن ماکان اومد سمت من ودانی هم رفت بیرون اتاق

ماکان: خوبی؟

همونطوری که اشک می ریختم چشمامو باز و بسته کرد یعنی آره

ماکان: بهت نگفتم حواست به خودت باشه ... نگفتم مهم نیست اون به هدفش برسه یا نه تو فقط به فکر خودت باش .... نگفتم اگه اتفاقی افتاد و به کمک احتیاج داشتی بهم زنگ بزن ؟

دوباره چشمامو باز و بسته کردم

ماکان: پس چرا گوش ندادی به حرفم؟؟؟ ... چرا مواظب نبودی ؟؟؟

سپهر : خب بابا حالا بعدا هم می تونی باز خواستش کنی مگه نمی بینی الان حالش خوب نیست این حرفا چیه می زنی ... آرمینا سعی کن استراحت کنی تا حالت زودتر خوب شه این دو تا رو هم بی خیال شو ... سپهر داشت حرف می زد اما من فقط حرکت لباش رو می دیدم فکر کنم آرام بخش اثر کرده بود چون خواب به چشمام اومده بود و دیگه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم و خیلی زود خوابم برد و دیگه هیچی از حرفاشون رو نشنیدم

نوری که به چشمام می خوره چشمامو اذیت می کنه می خوام با دستم مانع نور بشم که صدای ماکان به گوشم میرسه

ماکان:نه صبر کن ... سرم توی دستته ... تکون نده دستت رو

همونطور که چشمام بسته ست میگم: آخه نور توی چشممه و داره اذیتم می کنه

ماکان: چند لحظه تحمل کن الان درست میشه .... بفرما اینم از این پرده رو کشیدم تا دیگه نور اذیتت نکنه

چشمامو که باز کردم ماکان رو دیدم که کنار تختم وایستاده و داره نگام میکنه یه لبخند زد و گفت: حالت چطوره ؟ بهتری ؟

آرمینا : مرسی ... خوبم ... ساعت چنده ؟

ماکان: خدا رو شکر که خوبی ... ساعت الان هفت صبحه

آرمینا: تو اینجا چیکار می کنی ... نرفتی خونه؟

ماکان :نه مگه می تونستم با اون حالت اینجا تنهات بزارم برای همین موندم پیشت بقیه هم رفتن خونه

آرمینا:مرسی ، افتادی تو زحمت ... خب الان که حالم خوبه نمیشه بریم خونه؟

ماکان: زحمتی نبود خودم دوست داشتم بمونم اینطوری خیالم راحتتر بود ....نمی دونم باید صبر کنیم دکتر بیاد معاینه ت کنه اگه حالت خوب باشه حتما مرخصت می کنه ... در ضمن این سرم هم یه نیم ساعت دیگه طول میکشه تا تموم شه ... این دومین سرمیه که بهت میزنن پرستاره می گفت فشارت خیلی پایین بوده ... نمی خوای برام بگی دیشب توی اون مهمونی چه اتفاقی افتاد؟

با یادآوری دیشب اشک توی چشمام حلقه زد برام سخت بود از اون لحظات صحبت کنم

ماکان که چشمای اشکیمو دید دست پاچه شد ودستمو گرفت و در همون حال گفت: ببخش ناراحتت کردم ... باور کن نمی خواستم ناراحت شی فقط دلم می خواد باهام در موردش حرف بزنی و توی خودت نریزیش ... اگه ...اگه یادآوریش باعث ناراحتت میشه عیب نداره هیچی نگو ... اصلا ... اصلا بزار هر وقت خودت دوست داشتی برام بگو .... باشه .... گریه نکن ...خب ...

یه قطره اشک سر خورد روی گونه م دستمو بردم و با سر انگشتم پاکش کردم : نه تو ناراحتم نکردی ... فقط یه لحظه یاد دیشب افتادم .... یاد تنهاییم ... ماکان دیشب خیلی بد بود خیلی ....خواستم بهت زنگ بزنم اما گوشیم توی کیفم ، طبقه پایین بود .... نمی دونم اگه دانی یه لحظه دیرتر می رسید چه بلایی سرم میومد ... و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا (البته همه ماجرا غیر از برخوردام با دانی رو براش تعریف کردم )... در تموم مدتی که من حرف میزدم اون ساکت داشت به حرفام گوش میداد و دستمو که توی دستاش گرفته بود رو نوازش می کرد ... اما صدای نفساش نشون میداد که عصبانیه و خیلی داره خودش رو کنترل می کنه ... وقتی حرفام تموم شد سرم رو برگردوندم سمت مخالف ماکان و زل زدم به دیوار رو به رو ... چون روم نمیشد بعد از این حرفا بهش نگاه کنم ... صداشو شنیدم که گفت لعنتی ...دوباره سرمو برگردوندم سمت ماکان ... وایستاده بود و رو شو کرده بود سمت در اتاق و دستش رو برده بود توی موهاش ... کلافه ادامه داد: همش تقصیر منه ... من نباید اجازه میدام همراه دانی بری .... اون اصلا فرد مورد اطمینانی نیست

پریدم وسط حرفش: ولی دانی خودشم خبر نداشت وقتی هم که خبردار شد و اومد توی اتاق موریس رو گرفت زیر مشت و لگد اگه مایک و بقیه جلوشو نگرفته بودن حتما اونو می کشت ...

با عصبانیت برگشت سمتم و گفت: ولی اون مقصره ... اون که دوستاشو می شناخت حق نداشت میون اون همه گرگ تنهات بزاره و بره پی خوش گذرونیش ... اگه اون یکم مسئولیت پذیر بود حواسش بهت می بود نمیزاشت یه همچین اتفاقی بیوفته .... از نظر من اون هم به اندازه موریس مقصره ... دیدم خیلی عصبانیه بهتر دیدم بحث رو ادامه ندم و ساکت باشم یکم که گذشت و دیدم آروم تر شده برای عوض کردن جو ازش پرسیدم : تو چطوری متوجه شدی ؟

ماکان: اس ام اس دادم ببینم در چه حالی یه ربع گذشت دیدم جواب ندادی دوباره پیام دادم بازم جواب ندادی گفتم شاید سر و صدای اونجا باعث شده متوجه صدای پیام نشی برای همین زنگ زدم گوشیت جواب ندادی نگرانت شدم دوباره گرفتم بازم جواب ندادی گوشی دانی رو گرفتم اونم دردسترس نبود بازم شماره خودت رو گرفتم این بار هیلی جواب داد و گفت چی شده ...

با اومدن دکتر دیگه فرصت ادامه بحث پیش نیومد بعد از اینکه دکتر معاینه م کرد و دید حالم خوبه گفت از می تونم برم خونه البته بعد از تموم شدن سرمم ...

وقتی رسیدیم خونه فقط سپهر خونه بود و هیچ خبری از دانی نبود بی معرفت نکرد بمونه خونه حالم رو بپرسه بازم به معرفت سپهر چون وقتی داشتیم برمی گشتیم خونه زنگ زد به گوشی ماکان حالم رو پرسید ماکان هم بهش گفت تو راهیم و داریم میایم خونه . نمی دونم چرا دلم می خواست دانی نگران حالم باشه زنگ زدن و احوال پرسی بخوره توی سرش حداقل می تونست خونه بمونه تا برسیم بعد بره دنبال خوشیاش ، شاید هم قبل از تماس سپهر از خونه رفته بود بیرون و خبر نداشت من مرخص شدم خلاصه هر چی که بود بد خورد توی حالم ...

آخر شب بود و من دراز کشیده بودم روی تختم دلم می خواست بخوابم اما تا چشمامو می بستم اتفاقای دیشب میومد جلوی چشمم ، یه ترسی افتاده بود توی جونم احساس می کردم یکی دیگه هم توی اتاقمه ،اصلا احساس امنیت نمی کردم و از ترس آباژور کنار تختم رو روشن گذاشته بودم همش از این دنده به اون دنده میشدم آخر سر هم بلند شدم رفتم بیرون روی یکی از مبلای توی هال نشستم با وجود اینکه اینجا هم تا حدودی تاریک بود و فقط نور کمی وجود داشت اما اینجا احساس بهتری داشتم ، سرم درد می کرد، بی خوابی امونم رو بریده بود رفتم واسه خودم قهوه درست کردم و برگشتم توی هال سرجای قبلیم نشستم و پاهامو جمع کردم توی شکمم

داشتم قهوه مو می خوردم که صدای چرخش کلید توی قفل در خونه رو شنیدم یه نگاه به ساعت کردم ساعت 1 بامداد بود حتما دانی بود که بالاخره رضایت داده بود از دوستاش دل بکنه و برگرده خونه

منم زل زدم به ورودی هال تا ببینمش سرش پایین بود و آروم وارد هال شد

آرمینا: چه عجب بالاخره دل کندی و تشریف آوردی

با شنیدن صدام حسابی جا خورد وسرجاش وایستاد و سرش رو گرفت بالا وقتی چشمش به من افتاد پرسید : آرمینا تویی؟ اینجا چیکار می کنی؟

منم که هم سرم درد می کرد و هم از دستش عصبانی بودم جواب دادم: نه روحمه اومده اینجا نشسته تا تو برگردی بیاد بهت خوشامد بگه ، خب معلومه منم . اینجا هم خونمه منم توش زندگی می کنم ،چیکار می خواستی بکنم

دانی: منظورم این بود که این وقت شب اینجا توی هال چیکار می کنی مگه از خودت اتاق نداری تو ؟... حالا چته چرا اینقدر عنقی ؟

آرمینا: منتظر بودم تو از بزم شبانت برگردی بهم بگی منم اتاق دارم منم ذوق کنم و از خوشحالی دستامو بهم بزنم و بدوم توی اتاقم ... در ضمن عنقم خودتی با من درست صحبت کن

اومد نشست روی مبل کناریم یه لبخند هم روی لبش بود : اگه می دونستم تا این موقع شب منتظرم می مونی و نمی خوابی حتما زودتر میومدم خونه ... پس دلیل این بداخلاقیات دیر اومدنه منه چشم عزیــــــــزم دیگه شبا زود میام خونه حالا راضی شدی؟ بعد آروم خندید

آرمینا: فکر کنم زیادی خوردی زده به سرت ... چند دفعه بهت گفتم نخور این آشغالا رو گوش نمی کنی که ... فکر کن من ، منتظر تو بمونم عمرا ... اگه می بینی این وقت شب اینجام به خاطر اینه که سرم درد می کنه و خوابم نمی بره ... دلم نمی خواد توی اتاق خودم هم بمونم چون احساس خوبی ندارم و می ترسم واسه همین اومدم اینجا ... دفعه آخرت هم باشه که بهم میگی عزیزم

دانی جدی شد: چرا؟

آرمینا: یعنی تو نمی دونی چرا!!! هر وقت چشمامو می بندم یاد اون اتفاق میوفتم ... همش صورتش جلو چشممه ... فکر نکنم به این زودیا بتونم فراموش کنمش ...

ماکان: چی شده ؟؟؟ این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟؟؟

نگاش کردم با نگرانی زل زده بود به من و فقط داشت منو نگاه می کرد انگار نه انگار دانی هم اینجاست نمی دونم از کی اومده بود اینجا ولی مطمئنم دیدتش و نمی خواست بهش اهمیت بده ... دانی با شنیدن صدای ماکان بلند شد و رفت توی اتاقش

آرمینا: چیزی نیست فقط سرم درد می کرد و خوابم نمی برد اومدم اینجا چون احساس راحتی بیشتری نسبت به اتاق خودم داشتم ... ماکان اومد نشست کنارم : چرا چیزی بهم نگفتی؟

آرمینا: نمی خواستم مزاحمت بشم تو دیشب تا صبح بیدار بودی این خودخواهیه که چون من خوابم نمیاد تو رو هم بدخواب کنم .... تو اینجا چیکار می کنی؟

ماکان: منم نگران حالت بودم اومدم بهت سر بزنم دیدم نشستی اینجا ...

دانی اومد نزدیکم وایستاد و دستش رو گرفت طرفم با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: آرام بخشه، سردردت رو خوب می کنه و بهت کمک می کنه بخوابی ...

ماکان: احتیاجی به آرام بخش نداره اگه داشت دکتر واسش می نوشت

دانی بدون توجه به ماکان و حرفش رو به من گفت: نمی خوای بگیریش ... ببرمش

سردردم خیلی شدید بود دلم می خواست زودتر دردم آروم شه برای همین بدون توجه به حرف ماکان دستم رو بردم جلو و قرص رو ازش گرفتم و گذاشتم دهنم اونم لیوان آبی که توی دست دیگش بود گرفت سمتم وقتی لیوان رو ازش گرفتم برگشت سمت اتاقش و در رو بست

آرمینا: متاسفم ماکان ولی سردرم خیلی زیاده فکر نکنم بدون آرام بخش حالم خوب شه

ماکان: اگه دردت زیاده حاضر شو بریم دکتر

آرمینا: نه دکتر نه خودش خوب میشه

سرمو گذاشتم روی کوسن مبل و چشمامو بستم یهو احساس کردم یه چیزی روم کشیده شد چشمامو باز کردم ماکان پتو مو از توی اتاقم آورده بود و کشیده بود روم ازش تشکر کردم

ماکان: خواهش می کنم ... سعی کن بخوابی و به هیچ چیز فکر نکنی منم همینجا می مونم تا تو بخوابی بعدش میرم می خوابم

چقدر مهربون بود چقدر خوبه که هوامو داشت و من چقدر به خاطر خوبیاش و مهربونیاش ممنونش بودم بالاخره خواب منو درآغوش کشید و به عالم بی خبری برد

از صبح که از خواب بیدار شدم حالم بهتره و دیگه سرم درد نمی کنه ماکان و سپهر طبق گفته دیشبشون امروز باید می رفتن دیدن یکی از دوستاشون و تا شب بر نمی گشتن خونه

بعداز اینکه یه دوش سریع گرفتم و لباسام رو عوض کردم رفتم تی آشپزخونه و مشغول آماده کردن صبحونه برای خودم شدم داشتم برای خودم قهوه می ریختم که صدای دانی رو شنیدم که گفت واسه منم بریز

برگشتم که دیدم کنار میز وایستاده و یه حوله حمام هم تنشه و از موهای خیسش هم چیک چیک آب می چکید

آرمینا: این چه طرز گشتن توی خونه ست ... برو موهاتو خشک کن اینطوری ممکنه سرما بخوری

دانی: تو لازم نیست نگرانم باشی من چیزیم نمیشه در ضمن اینجا خونمه منم هر جور راحت باشم همونجوری می گردم ... بعد درحالی که داشت می نشست پشت میز گفت تو قهوه تو بریز چیکار به این کارا داری

ااا پسره پررو باید یه جواب درست و حسابی بهش بدم تا بفهمه داره با کی صحبت می کنه برای همین قهوه مو برداشتم و رفتم نشستم سر میز

دانی: فکر کنم گوشات مشکل داره ... گفتم واسه منم بریز

آرمینا: شنیدم چی گفتی ولی نوکر بابات سیاه بود اقا پسر ... من مستخدمت نیستم اگه قهوه می خوای پاشو خودت بریز ... فکر کنم یادت رفته دفعه پیش که بهم زور گفتی چه بلایی سرت اومد نه؟

دانی یه لبخند بدجنسانه زد و گفت : ولی من سفیدشو دوست دارم از سیاها خوشم نمیاد ... نه جوجه یادم نرفته اما اون موقع نمی دونستم یه دختری اگه می دونستم حتما عکس العمل بهتری نشون می دادم تا برات درس عبرت بشه دیگه با من کل نندازی ... حالا هم مثل یه دختر خوب پاشو برام قهوه بریز

آرمینا: عمــــــرا

صدای زنگ در باعث شد به بحثمون خاتمه بدیم و من برم ببینم کیه که در میزنه وقتی رسیدم پشت در و از چشمیش نگاه کردم وای این اینجا چیکار می کرد حالا باید چیکار کنم فوری برگشتم توی اشپزخونه دیدم دانی لیوان قهوه مو برداشته و داره می خوره اما الان قهوه مهم نبود باید بهش می گفتم کی پشت دره

آرمینا: دانی هانا پشت دره

فکر کنم اونم مثل من خیلی تعجب کرد چون قهوه پرید توی گلوش و به سرفه انداختش منم که دیدم داره سرفه می کنه رفتم پشتش و دو تا محکم زدم پشتش انگاری خیلی محکم زدم چون دستش رو برد و بالا و اشاره کرد بسه ... دوباره صدای زنگ بلند شد

دانی همونطور که سرفه می کرد پرسید : هانا الان اینجا چیکار می کنه

آرمینا: من چه می دونم ... سوالایی می پرسی تو هم الان باید چیکار کنیم

دانی: هیچی در رو باز نمی کنیم خودش خسته میشه میره

آرمینا: عقل کل ماشین ضایعت اون بیرون پارکه اونو چیکار می کنی

دانی: وای آره راست میگی ... پس چاره ای نیست باید در رو باز کنیم ... ببین من میرم لباسم رو عوض کنم تو برو در رو باز کن

آرمینا: من با این تیپ پسرونه برم در رو باز کنم اونوقت آرمین باشم یا آرمینا؟؟؟

دانی: اه لعنتی تو باید ارمینا باشی بدو برو کلاه گیست رو بزار و یکم به خودت برس یعنی همون تیپ دخترونه رو بزن منم میرم زودی یه لباس بپوشم و در رو باز کنم ... زود باش بجنب دیگه

سریع و با عجله رفتیم داخل اتاقامون . از توی کمد یه بلوز دخترونه آستین کوتاه با جین چسب پوشیدم و کلاه کیس و گذاشتم سرم و سریع آرایش کردم گمونم کار لباس عوض کردن دانی زودتر تموم شده بود چون صدای بازشدن در رو شنیدم بعدشم که صدای صحبت هانا و دانی میومد سعی کردم زودی کارم رو تموم کنم و برم بیرون

در رو باز کردم و رفتم بیرون هانا درست رو به روی در اتاقم نشسته بود و مثل همیشه یه لباس زننده هم تنش بود با دیدن من از جاش پاشد و بهم سلام کرد منم رفتم نزدیکش و باهاش دست دادم اما اون منو کشید توی بغلش و کنار گوششم گفت : اوه عزیزم حالت خوبه ؟

از حرکتش شوکه شدم این چرا یهو اینقدر صمیمی شد به دانی نگاه کردم شاید اون دلیل رفتار هانا رو بدونه که دیدم اونم مثل من شوکه شده چشمم که به لباسش افتاد خنده م گرفت آخی بچه م عجله ای لباس پوشیده بود واسه همین دکمه های لباسش رو جا به جا بسته بود چون توی بغل هانا بودم و اون پشتش به دانی بود سعی کردم با چشم و ابرو بهش بفهمونم تا لباسش رو درست کنه ولی اون گیج تر از این حرفا بود و متوجه نشد منم از توی بغل هانا اومدم بیرون و رفتم نشستم کنار دانی

آرمینا: ممنون عزیزم تو خوبی؟ از این طرفا؟؟؟

هانا با عشوه: مرسی ، نگران حالت بودم گفتم بیام بهت سر بزنم و اینم بدم بهت . از توی کیفش کیف کوچولوی دستیم رو درآورد و گرفت سمتم و گفت : این رو اونشب خونه هیلی جا گذاشته بودی منم برداشتمش و برات اوردمش البته گوشیت یه چند باری زنگ خورد ولی من جواب ندادمش

کیف رو ازش گرفتم و ازش تشکر کردم بعد هم گوشی رو درآوردم خب خدا رو شکر گوشیم قفل داشت و غیر از جواب دادن به تماسام کاره دیگه ای نمی تونست انجام بده سریع قفلش رو باز کردم و به لیست تماسام نگاه کردم دو تا تماس از بابا و مامان بود و یکی هم از طرف مهسا بود داشتم تماسام رو بررسی می کردم که صداشو شنیدم :بقیه کجان نمی بینمشون؟ آرمین نیست خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده

منو دانی خیره شدیم بهم هیچکدوممون انتظار این رو نداشتیم حالا آرمین براش از کجا بیاریم ای خدا الان همه چی خراب میشه ...

دانی فوری میگه : بچه ها خونه نیستن ... همه شون رفتن بیرون .... یعنی می دونی چیه سه تایی با هم رفتن دیدن یه دوست مشترک

آرمینا: آره همینی که دانی میگه

هانا: خب ایرادی نداره منتظر می مونم تا آرمین رو ببینم

آرمینا: فکر نکنم تا شب برگردن چون دوستشون یه مهمونی داشت احتمالا تا دیروقت اونجا باشن مگه نه عزیزم

دانی: آره .... آره ... آرمینا راست میگه ... اصلا الان زنگ میزنم ببنم کی میان خوبه؟

هانا: عالیه

داشتم با دهن باز به دانی نگاه می کردم که چرا این حرفو زد الان چطوری می خواد با ارمین صحبت کنه .

دانی هم انگار استرسش زیاد بود چون وقتی داشت شماره می گرفت مرتب اشتباه می کرد اما بالاخره یه شماره گرفت و گذاشت کنار گوشش یکم که گذشت گفت :اه این آرمین هم هیچ وقت گوشیشو جواب نمیده الان زنگ میزنم سپهر ببینم چیکار می کنن

دوباره شماره گرفت و خیلی زود شروع کرد به صحبت کردن با تلفن

دانی: الو .... سپهر .... کجایین شما ؟؟؟ .... آرمین هم اونجاست ؟ .... چرا گوشیشو جواب نمیده؟؟

.....

دانی: نه باهاش کار خاصی نداشتم فقط هانا اومده اینجا کیف آرمینا رو آورده و سراغ آرمین رو می گیره می خواستم ببینم شماها کی برمی گردین ....

......

دانی: آهان شب میاین ... خب منم بهش گفتم ... باشه باشه ... بهش میگم .... اره میمونه واسه یه وقت دیگه .... نه کاری ندارم .... قربانت

دانی: گفت دیروقت میان ... آرمین هم عذر خواهی کرد و گفت باشه توی یه فرصت مناسب تر

هانا هم که معلوم بود حسابی خورده توی ذوقش جواب داد: باشه ... عیب نداره ...بعدش یهو پرسید راستی چرا شما دوتا باهاشون نرفتین ؟ ... آرمینا که مهمونی خیلی دوست داره و توی خونه حوصله ش سر می رفت؟

دختره بیمار داشت بهم تیکه مینداخت خواستم جوابش رو بدم تا دیگه جرات اینکار رو نداشته باشه اما دانی دستش رو گذاشت پشتم و همینطور که من رو به خودش نزدیک می کرد گفت: آره ... آرمینا جون مهمونی دوست داره اما مهم اینکه همراه کی بره مهمونی و چطور مهمونی باشه .... می دونی هانا منو آرمینا دیدم اون یکی مهمونی که جالب نشد تصمیم گرفتیم بمونیم خونه و یه روز دونفره داشته باشیم مطمئنا اینطوری بهمون بیشتر خوش می گذره مگه نه عزیزم و یه نگاه از اون نگاه سوزاناش بهم کرد

آرمینا: دقیقا ... آخه وقتی دوتایی بهمون بیشتر خوش می گذره چرا باید بریم مهمونی ... سعی کردم روی دو نفر بودنمون تاکید کنم تا بفهمه مزاحمه خوشی دونفرمون شده و بره

از قیافه ش معلوم بود از جواب دانی اصلا خوشش نیومده ولی هیچی نگفت و به اطراف نگاه کرد

آرمینا: خب من برم واسه تون قهوه بیارم ... به دانی نگاه کردم و هر دو همزمان بهم لبخند زدیم

از اینکه حال هانا گرفته شده بود خیلی خوشحال بودم و چون می ترسیدم اونجا ضایع بازی دربیارم به بهونه قهوه اومدم آشپزخونه داشتم قهوه رو می ریختم توی لیوان که دانی اومد توی آشپزخونه و تکیه داد به کابینت کناریم و آروم شروع کرد به صحبت

دانی: معلوم هست داری چیکار می کنی زودتر بیار این قهوه رو تا زودتر از شرش خلاص شیم ...

آرمینا: نباید آماده میشد ... نکنه فکر کردی من خیلی خوشحالم که اینجاست

دانی: من همچین حرفی نزدم ... فقط حضورش اذیتم می کنه ....

آرمینا: راستی چرا زنگ زدی به سپهر ؟؟؟

دانی: زنگ زدم تا بهشون بگم هانا اینجاست و ما گفتیم آرمین با اوناست تا یه وقت زودتر برنگردن و تموم نقشه مون نقش برآب نشه ....

آرمینا: آهان اونموقع که داشتی زنگ میزدی کلی نگران بودم

دانی: تا اینجاش که خوب بود امیدوارم تا قبل از اینکه گندکار بالا بیاد بره ... دستش رو برد سمت سینی و و گفت : اینو بده من می برم تو هم زودی بیا دوست ندارم باهاش تنها باشم و مجبور شم باهاش حرف بزنم

آرمینا: باشه ... فقط قبلش لباست رو درست کن

دانی: لباسم رو ؟؟؟!!! مگه چشه

سعی کردم جلوی خندیدنم رو بگیرم : چشم نیست گوشه .... یه نگاه بهش بنداز خودت متوجه میشی

نگاش رفت سمت لباسش و تازه متوجه شد چیکار کرده زیر لب یه لعنتی گفت و سینی رو گذاشت سرجاش و دکمه هاشو باز کرد تا دوباره ببندتش وای چه بدن سفید و تو پری داشت خاک بر سر منحرفت کنن آرمینا چشماتو درویش کن اون عجله داره و متوجه موقعیتش نیست همینطوری دکمه هاشو باز گذاشته تو چرا داری با چشمات قورتش میدی بی حیا سعی کردم از بدن بهرنه ش چشم بردارم و به یه جای دیگه نگاه کنم داشت با خودش مرتب غر می زد : وای آبرومون رفت .... چرا زودتر نگفتی؟

آرمینا: جانم !!! حالا من مقصرم ؟ ... وقتی اومدم با چشم و ابرو بهت گفتم اما خودت نگرفتی این دیگه به من ربطی نداره مشکل خودته که آی کی یوت پایینه .... بعدشم آبرومون نه ، آبروی تو رفت

دانی که کارش تموم شده بود یه لبخند زد و گفت : نه عزیزم اون الان داره با خودش فکر می کنه داشتیم چیکار می کردیم که عجله ای لباس تنم کردم متوجه منظورم که میشی ... بعد هم یه چشمک زد و سینی رو برداشت و رفت توی هال ... و من رو توی شوک حرفش گذاشت پسره منحرف ...همیظور داشتم بهش بد وبیراه میگفتم که صدام زد

دانی:عزیزم چرا نمیایی

زیر لب گفتم زهرمار و عزیزم پسره وقیح ...سعی کردم به خودم مسلط بشم و عادی رفتار کنم ... آروم از آشپزخونه رفتم بیرون و نشستم سر جای قبلیم البته سعی کردم نگام به هیچ کدومشون نیوفته واسه همین زل زدم به زمین

گوشی دانی زنگ خورد و اون با دیدن شماره با یه عذر خواهی رفت توی اتاقش و در رو بست و من و با این دختره جلف تنها گذاشت منم سعی کردم قهوه مو بخورم و به هیچی فکر نکنم اما اون انگار قصد دیگه ای داشت چون پرسید: نظرت درمورد دنی چیه؟

منم که گیج شده بودم گفتم: چی !!!! ... نظرم در مورد چیه دانی چیه؟؟؟

هانا: کلا نظرت درمورد دنی چیه؟ ... می دونی اون خیلی خیلی باحاله نه؟

آرمینا: آهان ... آره اون خیلی خوبه ...

هانا: وای میدونی اون بی نظیره ... منظورمو که می فهمی ... هر دختری دلش می خواد یه شبش رو با دنی بگذرونه ولی من فکر می کنم بهتر از اون هم هست یکیش همین آرمین ... یه جورایی با همه پسرای اطرافم متفاوته ....

خدای من این دختر اصلا شرم و حیا حالیش نیست .... من از شنیدن حرفاش کلی خجالت کشیدم فکر کنم لپای سرخ شده از خجالتم نشون دهنده اوضاعم بود ولی اون نه اگه اجازه بدم از جاهای بد بد سر درمیاره ... فکر کن از نظر اون من یه پسره متفاوتم خدایا به خودت پناه می برم از دست این موجود ... تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم چون من مثل اونبی حیا نیستم تازه شایدم چیزی خورده اختیار حرفاش با خودش نیست واسه همین ازش در مورد هیلی و دخترای دیگه پرسیدم اونم خیلی بی میل داشت درموردشون حرف می زد کاش این دانی زودتر برگرده معلوم نیست کی بود که اینقدر حرفاشون طول کشید

چند لحظه بعدش دانی هم برگشت پیشمون اما از وقتی برگشت تا زمانی که هانا بالاخره تصمیم گرفت بره همینطوری تو خودش بود و هیچی نمی گفت یه چند بارم هانا نظرش رو پرسید که اونم خیلی بی حوصله جوابش رو داد

وقتی هانا رفت اونم رفت توی اتاقش و در رو بست من که سر از کار این موجود درنیاوردم معلوم نیست با این یکی دوست دخترش به کجا رسیده که اینقدر بهم ریخته

بی خیال دانی شدم و رفتم توی اتاقم و اول از همه خودمو از شر این کلاه گیس لعنتی راحت کردم بعد هم یه تیشرت پوشیدم و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم خونه بعد از کلی صحبت با مامان و بابا شماره مهسا رو گرفتم و با اونم صحبت کردم صدای قار و قور شکمم یادم انداخت که موقع نهاره رفتم توی اشپزخونه و مشغول آماده کردن نهار شدم وقتی کارم تموم شد میز و چیدم اما هر کاری کردم دلم نیومد تنهایی بخورم آخه دانی هم مثل من نتونست صبحونه بخوره

پاشدم رفتم در اتاقش و صداش زدم

آرمینا: دانی ... بیا نهار

اما هیچ صدایی نیومد دوباره در زدم و صداش زدم اما بازم صدایی نیومد آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفتم : به جهنم جواب نده تقصیر منه که دلم برات سوخت گفتم شاید گرسنه باشی بعدم برگشتم آشپزخونه و مشغول خوردن شدم هنوز دوتا قاشق نخورده بودم که دانی اومد توی آشپزخونه و نشست پشت میز و بدون حرف شروع کرد به کشیدن غذا لباساش همون لباس صبحیا بود معلوم بود با همونا دراز کشیده اخه ناجور چروک شده بود موهاشم بهم ریخته بود

آرمینا: خوبی؟ چرا اینریختی هستی؟ اومدم صدات کردم چرا نیومدی؟

دانی: خوبم ... کار داشتم

فقط همین قدر پسره از خود راضی معلوم نیست کی پاشو گذاشته روی دمش که تلافیشو سر من درمیاره انگاری زورش میاد جوابمو بده ... منم دیگه چیزی ازش نپرسیدم و ساکت غذامو خوردم

بعد از شستن ظرفا یه لیوان قهوه واسه خودم ریختم و رفتم توی هال اما در کمال تعجب دیدم دانی هم نشسته توی هال و داره تی وی می بینه بدون توجه بهش من رفتم روی یکی از مبلا نشستم کنترل رو برداشتم و زدم اون کانالی که سریال مورد علاقه مو داشت و مشغول تماشا شدم

دانی: فکر کنم داشتم نگاه می کردم

آرمینا: فکر نمی کنم ... چرا اونجوری نگام می کنی خب زدی بودی اون کاناله اما حواست معلوم نبود کجا بود؟

دانی: حواسم به تی وی بود بزن همون کانال

آرمینا: مطمئنی حواست بهش بود ؟؟؟ .... تا جایی که من می دونم اهل دیدن مستند حیوانات نبودی مگه اینکه تازگیا علاقه مند شده باشی به حیوونا !!! قشنگ معلوم بود حواسش نبوده چون اون همیشه که سپهر مستند حیوونا رو نگاه می کرد بهش غر می زد تازه متوجه سوتی که داده بود شد اما اونم که معلوم بود نمی خواد کم بیاره گفت : خب حالا هر چی ... بزن یه کانال دیگه من اصلا از این سریال خزا نگاه نمی کنم

آرمینا: اون دیگه مشکل خودته .... دوست نداری برو توی اتاقت من که نمی تونم از فیلمم بگذرم که آقا دوست نداره

دانی: امان از این زبونت ... خب حداقل پاشو واسه منم قهوه بیار

آرمینا : تو که از این سریاله خوشت نمیاد پاشو برو واسه خودت بریز ، اینقدرم مزاحم من نشو سریال شروع شده حواسم پرت میشه

یه چند لحظه خیره نگام کرد تا شاید من از رو برم اما منم با اینکه سنگینی نگاهش رو حس می کردم به روی خودم نیاوردم و از تی وی چشم برنداشتم آخر سرم خودش خسته شد و رفت توی آشپزخونه . منم یه پامو انداختم روی اون یکی پامو و همونطور که غرق دیدن سریال بودم قهوه مو میخوردم

دانی هم لیوان به دست اومد توی هال چون از این سریاله خوشش نمیومد گفتم الانه بره توی اتاقش اما اومد و نشست روی مبل کناریم و زل زد به تی وی حالا خوبه از این فیلمه خوشش نمیومد اگه خوشش میومد چیکار می کرد معلومه حالش بده؟ از سکوت به وجود اومده اصلا راضی نبودم مخصوصا که این قسمت سریال هم چنگی به دل نمی زد

آرمینا: سپهر نگفت کی میان؟

دانی: گفت غروب به بعد میان ... چطور مگه؟

آرمینا: هیچی همینطوری .... دیدم بعده اون تلفنه بهم ریختی گفتم شاید سپهر چیزی گفته یا برنامه شون بهم خورده

دانی: نخیر ربطی به سپهر نداشت ...ولی من می دونم داری از فضولی میمری بفهمی اون تلفنه کی بود ... قصه نخور جوجه بهت میگم مامانم بود زنگ زده بود .... خیالت راحت شد؟؟؟

آرمینا: اصلا اینطوری نیست ... من چیکار دارم به تو و تلفنات پرسیدم چون فکر می کردم سپهر و تو برای اینکه ضایع نشیم رفتی توی اتاقت جواب دادی ؟

دانی: آره جون خودت ... بچه جون من به اندازه موهای سرت با دخترا بودم و می دونم چه اخلاقی دارن ... وای اگه یه چیزی باعث تحریک این حس فضولیشون بشه تا نفهمن اون موضوع چی بوده مگه دست برمی دارن

آرمینا: خودم می دونم تجربه ت خیلی زیاده لازم به یادآوری نبود ولی فراموش نکن من با همه اونایی که میگی فرق دارم

دانی با صدای بلند زد زیر خنده

آرمینا: یادم نمیاد جوک واست تعریف کرده باشم که اینطوری می خندی؟

دانی: جوک که نه ولی وقتی حرص می خوری بامزه میشی .... عزیزم این که حرص خوردن نداره بعد از اینم هر چی خواستی بیا از خودم بپرس مگه من مردم خودم جواب همه سوالاتو میدم و دوباره خندید

آرمینا: بهت میگم نخند ... ا مگه با تو نیستم ... با دستم زدم به بازوش ... وای خداجون چه بازوهای عضله ای و سفتی داشت دستم درد گرفت ... نمیدونم دردش گرفت یا چی که اونم دیگه نمی خندید و ساکت شده بود و زل زده بود به بازوش

آرمینا: آفرین حالا شد ... انگاری تا من از خودم خشونت به خرج ندم تو گوش نمیدی ؟؟؟

دانی: دفعه آخرت باشه دست رو من دراز می کنی؟

آرمینا: وای نه تو رو خدا اینطوری نگو می ترسم .... می خواستی به حرفم گوش بدی .... بعدشم نکنه دردت اومد آره ... آخی کوچولو !!

دانی: نه جوجو من درد نیومد چون ضربه ت بیشتر شبیه نوازش بود .... اگه حرفی میزنم فقط به خاطر خودته ... یه وقت دیدی منم خواستم جبران کنم کارت رو اونوقت واسه خودت بد میشه .... خودت که منو میشناسی ... یه لبخند مسخره که نمیدونم منظورش چی بود هم روی لباش بود نمی دونم چرا از حرفش احساس بدی بهم دست داد واسه همین تصمیم گرفتم ساکت باشم و ادامه فیلمم رو ببینم

دانی: چی شد کوچولو چرا ساکت شدی؟ نکنه از تلافیم ترسیدی آره ؟؟؟ الهی

برنگشتم سمتش چون دلم نمی خواست اون لبخند مسخره رو بازم روی لباش ببینم ... دلم نمی خواست احساس پیروزی کنه واسه همین بدون توجه بهش در حالیکه نگام به صفحه تی وی بود گفتم : کی من ، از تو بترسم ؟؟؟!!! ... اعتماد به سقفت زیادی بالاست ... ساکت شدم چون دارم فیلم می بینم

دانی: هوم چه دختر شجاعی

یکم که به سکوت گذشت خودش سکوت رو شکوند و گفت: ببینم تو هیچ عکسی از آرمین همراه خودت نداری؟

آرمینا: چـــــــی؟ .... عکس آرمین؟ ... عکس اونو واسه چی می خوای؟

دانی: آره آرمین .... اینم تعجب داره .... می خوام ببینمش .... از نظر تو ایرادی داره من بخوام عکس هم ونه ایم رو ببینم ؟

آرمینا: نه ایرادی نداره .... منم عکسش رو دارم ... فقط یه شرط داره ... یه لبخند از ازون لبخند خبیثام هم زدم

دانی: چرا قیافه تو این شکلی کردی؟ ... شرط چی؟؟؟

آرمینا: ببین من عکس آرمین یا بهتره بگم عکس خونوادگیمو بهت نشون میدم اونوقت تو هم باید عکس خونوادتو نشونم بدی؟

دانی: گرو کشی نداشتیم

سعی کردم خودمو دلخور نشون بدم و یه جوری رفتار کنم که نه نیاره آخه خیلی دلم می خواست خونوادشو ببینم : باشه نمی خوای نشون بدی نده من اصراری ندارم و زل زدم به تی وی

دانی: باشه کوچولو قهر نکن منم بهت نشون میدم حالا نشونم میدی ؟؟؟

آرمینا: اوهوم بزار برم گوشیمو بیارم عکسه داخل گوشیمه

دانی: باشه برو منم میرم گوشیمو بیارم آخه منم عکس رو توی گوشیم دارم

هر دو همزمان با هم برگشتیم توی هال و کنار هم با یه کم فاصله روی مبل دونفری نشستیم

دانی: خب اول تو

آرمینا: بفرما اینم عکس خونوادم و گوشی رو گرفتم سمتش و شروع کردم به توضیح دادن این مامانمه که متخصص زنانه این هم بابامه که جراحه قلبه اینم که منم این آخریه هم آرمینه داداش گلم

گوشیمو از دستم گرفت و توی دستش جا به جاش کرد و گفت : زحمت کشیدی خب اینا رو که خودمم می تونستم حدس بزنم که هر عکس مال کیه ولی یه چیزی وقتی موهات بلند بوده قشنگ تر بودی ... یعنی موی بلند مشکی خیلی به صورت سفیدت میاد ... چقدر شما دوتا بهم شبیهین فقط اون هیکلی تره تو ریزه تر

از اینکه این قدر رک داشت نظرش رو درموردم میگفت یه جوری شدم اما سعی کردم کم نیارم : زحمت کشیدی ... مثلا دو قلوییم اگه اینقدر شبیه نبودیم که ماکان اولین کسی بود که متوجه موضوع میشد .. بعدشم من خواستم کامل اعضای خونواده مو معرفی کنم ولی خب لیاقت نداری دیگه .. گوشی رو بده ببینم

دانی: خیله خب بابا چه زود هم بهش بر می خوره ... در ضمن اگه ماکان متوجه نشد مال اینه که عاشقه جانم از آدم عاشق هم بیشتر از این انتظار نمیره وگرنه من که تا حالا ندیده بودمت از همون اول بهت شک داشتم اما از اون جایی که همیشه ذهنم درگیر مسائل مهمتری بود زیاد به شکم توجه نمی کردم ولی وقتی هانا اونطوری بهم نارو زد و من حال درستی نداشتم ، درست از همون شبی که تو اومدی اینجا و اون سخنرانی تاثیر گذارت رو اجرا کردی ، وقتی رفتم توی اتاقم تا صبح به حرفات فکر کردم و هر چی بیشتر فکر می کردم و گذشته رو مرور می کردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که تو یه دختری

نزدیکای صبح بود و داشت هوا روشن می شد که بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم و دیدم حق با تویه هانا ارزشش کمتر از ایناست پس تصمیم گرفتم واسه همیشه از زندگیم بزارمش کنار .... یه نگاه با لبخند به من که داشتم با دهن باز به حرفاش گوش میدادم انداخت و ادامه داد: تصمیم گرفتم هر طور شده سر از کار تو در بیارم یه حسی بهم میگفت تو یه دختر و من برای اینکه مطمئن شم باید میاوردمت اینجا تا خودت ، خودت رو لو بدی ... از اونجایی که من زیادی باهوشم تونستم برت گردونم اینجا و منتظر شدم تا اینکه اونروز تلفن دوستت همه چی رو لو داد

هضم کردن حرفاش برام سخت بود ... سخت بود که درک کنم اون تموم این مدت بهم مشکوک بوده و اون روز اومده خونه م و با نقشه منو برگردونده اونجا نه به خاطر اینکه با هم دوستای خوبی باشیم و از این حرفا بلکه به این خاطر که می خواسته مطمئن شه حدسش در مورد من درسته ... من چقدر ساده بودم که گول حرفاشو خوردم ولی یه چیزی این وسط درست نیست

فکری که به ذهنم رسید رو بدون معطلی مطرح کردم : داری بلوف میزنی نه ؟؟؟ ... تو تا اونروز که داشتم با تلفن صحبت می کردم نمی دونستی من یه دخترم اگه می دونستی پس چرا گفتی در صورتی چیزی به کسی نمیگی که من جلوی هانا نقش دوست دخترت رو بازی کنم ؟؟؟ ....

دانی اولش بلند خندید ، چقدر امروز این خوش خنده شده نه به قبلا که همیشه خودش رو می گرفت و لبخند هم نمیزد نه به الان که راه به راه می خنده ...

یکم که خندید گفت: ببین کوچولو من از همون اولش قصد نداشتم به کسی چیزی بگم .... ولی خب ... دلم می خواست یه جوری حالت رو بگیرم که پیش خودت نگی این همه مدت براشون نقش بازی کردم و اینا خنگ بودن و نفهمیدن.... می دونی اونروز بعد از اینکه حرفاتو زدی و من رفتم توی اتاقم کلی خوشحال بودم که تونستم مچت رو باز کنم بعد هم فکر کردم چطوری می تونم یه حال اساسی از تو بگیرم پس یاد هانا افتادم و دیدم بهترین فرصته که با این شرط هم حال تو رو بگیرمهم حال اون هانا رو ... البته احتمال دادم تو زیر بار نری و قبول نکنی ولی خب دیگه یه تیر بود توی تاریکی که اتفاقا عملی هم شد

با شنیدن حرفاش دلم می خواست با همین دستام خفه ش کنم پسره مریض . اولین چیزی که به دستم اومد کوسن مبل بود برداشتم و زدم بهش و در همین حال گفتم : پسره مریض می دونی من توی این مدت چی کشیدم ؟؟؟ .... چطور تونستی اینقدر پلید باشی ... مگه من چیکارت کرده بودم ... هان ؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 87
  • بازدید ماه : 229
  • بازدید سال : 3,637
  • بازدید کلی : 181,773