loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
migmig بازدید : 616 چهارشنبه 05 تیر 1392 نظرات (0)

1ماه گذشته بود وزخمام کم کم خوب شده بود...ولی کمی اثرش روی پا و کمرم مونده بود...
توی این مدت همه اش توی اتاقم زندونی بودم و فقط مواقعی که میخواستم برم دستشویی حق داشتم از اتاق برم
بیرون..حتی موبایلم هم دست شراره بود و فقط موقع ناهار و شام که می شد شراره برام یه کم غذا میاورد
ومیذاشت روی میزو می رفت..
تا اینکه یه روز صبح ساعت 11 بود که در اتاقم باز شد و شراره اومد تو...از صورتش نمی شد چیزی فهمید مثله
همیشه نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و اومد کنارم روی تخت نشست...این مدت از بس تنهایی کشیده بودم و توی
اتاقم زندونی شده بودم کلا بی حوصله شده بودم و زود از کوره در می رفتم...
بدون اینکه نگاش کنم سرمو با کتابی که تو دستم بود گرم کردم.
شراره تک سرفه ای کرد وبی مقدمه گفت:فردا شب عروسیته...اومدم که اینو بهت بگم.فردا با هم میریم ارایشگاه و
شب هم عاقد میاد اینجا تا خطبه رو بخونه.
از جاش بلند شد که دستشو گرفتم...با نگاه سردش توی چشمام زل زد...باورم نمی شد حرفایی که زده راست
باشه...
زمزمه وار گفتم:تو..تو چی گفتی؟...تمومه اینایی که گفتی حقیقت داشت؟
نگاهش رو از روم برداشت وگفت:اره...همه اش حقیقته محضه...پس بهتره مثله یه دختر خوب خودتو برای فردا
شب اماده کنی..دیشب اقای پارسا اینجا بود و با بابات قرار مداراشونو گذاشتند.
یه فکری به ذهنم رسید...با بغض گفتم:باشه من تسلیم خواسته ی شماها میشم...فقط دو تا خواهش ازت داشتم.
مشکوک نگام کرد وگفت:چی میخوای؟
-قبول می کنی؟
بی حوصله گفت:بگو ببینم چی میخوای فرشته؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:اول اینکه میخوام فردا ارایشگاه رو با شیدا برم...باشه؟
مظلومانه سرمو بلند کردمو ونگاهش کردم...
مردد نگام کرد ودر اخر گفت:خب...باشه مشکلی نیست ولی خودم هم باهات میام...دیگه چی؟
-باشه..دیگه اینکه میخواستم از شوهر اینده ام بیشتر بدونم..می تونی از پارسا بیشتر برام بگی؟
نگاهش رنگ تردید داشت ولی با این حال گفت:نمی دونم چرا این چیزا رو ازم می پرسی ولی خب...باشه
میگم.اقای پارسا 2 تا دختر داره و یه زن که همشون خارج از کشور هستن و اقای پارسا هم مخارجشونو پرداخت
می کنه وبراشون از ایران پول می فرسته و خودش هم اینجا زندگی می کنه...یه مرد تنها و ثروتمند که زنش تو
یه تصادف به شدت اسیب دید و دکترا گفتن که دیگه نمی تونه بچه دار بشه وحالا اقای پارسا دنبال یه دختر
می گرده که باهاش ازدواج بکنه تا براش وارث بیاره....
نگام کرد وگفت:و وقتی تورو می بینه میگه که با وجود زیبایی تو می تونه یه وارث بیاره که اون هم به زیبایی تو
باشه..و حالا هم اصرار داره که باهات ازدواج بکنه...اون میگه هر چی که فرشته بخواد به نامش می کنم و
باهاش مثله یه ملکه رفتار می کنم...فقط ازش یه پسر میخوام که وارث من بشه واگر اون بچه از فرشته باشه
کاری می کنم که تا اخر عمرش از مال وثروت بی نیاز بشه...درضمن اینجوری با پدرت هم شریک میشه و با
کمک سرمایه ی زیاده پارسا بابات هم به یه جایی میرسه که این به نفعه همه ی ماست...
بهم پوزخند زد وگفت:واقعا خیلی خوش شانسی که یکی مثله پارسا به پستت خورده...فقط نمیدونم چرا انقدر
بی لیاقتی که داری سرسری ازش می گذری...یکی مثله پارسا ارزوی هر دختریه...اون که ازت چیزی نمی خواد
فقط براش وارث بیار ببین به کجاها که نمیرسی...ولی خب..اگر بچه ات دختر بشه تضمین نمی کنم که نگهت
داره....
با زدن این حرف بلند زد زیر خنده و از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون ولی باز درو باز کرد و گفت:فردا
ساعت 9 صبح باید بیدار باشی...وقت ارایشگاه گرفتم.لباس و بقیه ی چیزا هم از قبل تهیه شده...
درو بست و منو با هزار جور فکر وخیال تنها گذاشت..
پس پارسا از من وارث می خواست؟اون منو به خاطر خودم نمی خواست؟هه...پس اگر بچه ام دختر می شد منو به
راحتی.. مثله یه دستمال چرک مینداخت دور...اره دیگه نون خور اضافه که نمی خواست...
سرمو گرفتم توی دستام...من نباید زنش می شدم..پول وثروت پارسا چشمای پدرمو کور کرده بود و شراره هم این
وسط اتیشو تندتر می کرد..می دونستم حرفای اون خیلی روی بابام تاثیر میذاره و مطمئنا او با زبون چرب ونرمش
تونسته بود بابامو راضی به این امر کنه..
اه...ولی چه میشه کرد...بابام دیگه اوم ادم سابق نبود..دیگه نمی دونست مهر پدری چیه و دختری هم به اسم فرشته
داره...من نباید میذاشتم این ازدواج سر بگیره...اهل خودکشی هم نبودم و اونو گناه بزرگی می دونستم..وگرنه تا
الان صددفعه خودمو از این زندگیه نکبتی خلاص کرده بودم..ولی خب...می دونستم بعد از اینکه خودکشی کردم
چیز بهتری توی اون دنیا انتظارمو نمی کشه بنابراین کار به جایی نمی بردم...پس حتی بهش فکر هم نمی کنم.
باید این موضوع رو با شیدا در میون بذارم.. اون حتما می تونه کمک بکنه...
*******
به صورتم توی اینه نگاه کردم بدون رودربایسی باید می گفتم که خیلی زیبا شده بودم...سایه ی سبزو نقره ای و
تیره ای که پشت چشمام کشیده شده بود به زیبایی به رنگ چشمام می اومد..لبای سرخم روی پوست سفیدم چون گل
سرخی می درخشید...در کل حرف نداشت ولی دلمو چکار می کردم که پر از غم و غصه بود؟نگران اینده ام
بودم...
امروز وقتی که ارایشگر داشت صورت وموهای شراره رو درست می کرد وقت رو غنیمت شمردم و همه چیزو
برای شیدا تعریف کرده بودم اون هم گفته بود همه چیزو بسپرم به اون و... خودش میدونه چکار بکنه...
توی اون لحظه ذهنم هیچ راهی رو بهتر از فرار نمی دونست...یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم. حتم داشتم اینبار اگر
مخالفت کنم پدرم بی برو برگرد منو می کشه... پس چکار می تونستم بکنم؟جز اینکه یه جوری خودمو از این
گرفتاری خلاص کنم؟اون راه هم راهی جز فرار نبود...
لباسم از روی شونه برهنه بود و روی قسمت سینه اش پر از سنگ دوزی های زیبا و درخشان بود...حالتش زیبا و
چشم گیر بود ولی هیچ کدوم ازاینا برام جذاب نبود...
بعد از تموم شدن کار ارایشگر یکی از شاگرداش گفت که داماد اومده دنبال عروس...شنلمو تنم کردم و کلاهش رو
تا می تونستم کشیدم جلو تا نتونه صورتمو ببینه...
با کمک شیدا از در رفتم بیرون نمی تونستم صورتشو ببینم فقط دسته گل رو گرفت جلوم که منم ازش گرفتم ولی
تشکر نکردم... حس کردم دستمو از روی شنل گرفت و خواست کمکم بکنه تا سوار ماشین بشم که من هم اروم
دستمو کشیدم و خودم نشستم تو ماشین ودر رو هم بستم...هیچ دوست نداشتم باهاش تنها باشم ولی چاره ای هم
نبود...
شیدا با هزارجور کلک و بهانه اومد توی ماشین ما نشست ازاین کارش خوشم اومد اینجوری لااقل پارسا هم
نمی تونست کاری بکنه یا حرفی بزنه..
تا خود باغ همگی سکوت کردیم و من هم فقط به دسته گلم خیره شده بودم.
بالاخره رسیدیم به باغ...
از ماشین پیاده شدیم ومن با فاصله از پارسا ایستادم و در میان هلهله ی مهمونا و تبریکاتشون رفتیم توی باغ...
سفره ی عقد به زیبایی چیده شده بود ولی من تنها با بی تفاوتی نگاهش کردم...هیچ چیزی توی اون شب به نظرم
زیبا و جذاب نمی اومد...هیچ چیز...
روی صندلی هامون نشستیم...کمی کلاه شنلمو دادم بالا تا بتونم شیدا رو ببینم..دیدم با لیوان شربت اومد بالا سرم
ایستاد...
پارسا مشغول سلام و علیک با مهمونا بود...شیدا وقتی کسی حواسش نبود لیوانو اورد جلو وبه اندازه ی چند قطره
ریخت رو کفش و پایینه دامنم...
بعد الکی دستشو گرفت جلوی دهنشو گفت:وای خدا مرگم بده..ببخشید فرشته جون اصلا حواسم نبود...شربت اوردم
بخوری جیگرت حال بیاد ولی ریخت رو لباست..
پارسا توجهش به ما جلب شد...شیدا دستمو گرفت و گفت:بلند شو بریم تمیزش کنم...
پارسا دستمو گرفت وگفت:لازم نیست ... اشکالی نداره...الان عاقد میاد.
شیدا با لبخند نگاش کرد وگفت:برای شما مشکلی نیست اقا داماد...ولی عروس خانم تا اخر شب میخواد با این لباس
جلوی مهمونا مانور بده....برای اون که مهمه....درضمن ما تا 5 دقیقه ی دیگه اینجاییم..خیالتون راحت.
بعد دستمو گرفت وگفت:بیا فرشته جون..بیا بریم خودم سه سوته تمیزش می کنم...
سریع از جام بلند شدم و همراه شیدا رفتم...
با هم رفتیم تو یکی از اتاقا که طبقه ی پایین بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 101
  • بازدید ماه : 243
  • بازدید سال : 3,651
  • بازدید کلی : 181,787