loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
آیدین بازدید : 3670 سه شنبه 21 خرداد 1392 نظرات (0)

احساس کردم صدای بابا غمگین شد : اینجا هم خبری نیست چشم وچراغ خونه ما که شما دوتا بودین که یکیتون توی غربته و اون یکی روی تخت بیمارستان . هنوز همونطوریه تغییری نکرده ولی دکتر راد میگه همینکه حالش از این بدتر نشده خودش خیلی خوبه ببینم کلاسات که زیاد سخت نیست؟ ماکان حالش چطوره؟

آرمینا: نه سخت نیست ماکان هم حالش خوبه خیلی هم هوامو داره توی درسا هم هرجا به مشکل می خورم ازش می پرسم تا ماکان هست نگران من نباش بابا جونم

صدای مامان رو از پشت گوشی شنیدم که از بابا می پرسید کیه داری باهاش صحبت می کنی از بیمارستانه؟ بعدش صدای بابا اومد که می گفت نه خانم آرمیناست.

مامان: گوشی بده ببینم پس چرا چیزی به من نمیگی یه ساعته داری حرف میزنی اگه الانم ازت نمی پرسیدم حتما نمی گفتی بده من دلم براش یه ذره شده؟

بابا: خیله خب خانم چرا دعوا می کنی بزار باهاش خداحافظی کنم چشم میدم بشما بفرما آرمینا جون اینم از مامانت دیدی نیومده گوشی رو می خواد عزیز بابا قبل اینکه کتکه رو بخورم باید برم کاری نداری با من بابایی؟ مواظب خودت باش هروقت از روز که کارم داشتی باهام تماس بگیر هر چی شد بابا باشه؟ خدانگهدارت گلم

آرمینا: نه بابایی گلم مرسی که بودی و باهام حرف زدی مواظب خودت و مامان باش چشم مواظب خودم هستم مطمئن باش هر چی بشه بهتون میگم خدانگهدار بابایی

مامان با گریه : سلام آرمینای مامان خوبی عزیزم ؟ دلم واست یه ذره شد نمی دونی چقدر دلم می خواد اینجا بودی بغلت می کردم و هیچوقت اجازه نمی دادم ازم جداشی ؟

آرمینا با بغض: سلام بر خانم دکتر گلم خوبم مامانی تو خوبی ؟ بدون من خوش میگذره؟ ای شیطون الان دارین خوب برای خودتون مثل تازه عروسا زندگی می کنین هان. منم دلم برات تنگ شده

مامان: وای آرمینا تو هنوز دست از این شیطونیات برنداشتی چقدر خوشحالم که خوبی و شاد اینجا این خونه بدون تو و آرمین فرقی با قبرستون نداره شده خونه ارواح کی بشه شماها بیاین دوباره شادی به و روح به این خونه برگرده

آرمینا: حالا بالاخره مشخص کن اونجا خونه ارواحه یا ما روحیم که باید بیایم و اونجا رو پر از روح کنیم

مامان با خنده : از دست تو شیطون

یکم دیگه با مامان صحبت کردیم در مورد خورد و خوراک و لباس و بعدش قطع کردم دلم بدجور هوای خونه کرده بود آرمینم که حالش خوب نبود غم دنیا ریخت توی دلم واسه همین یه خیابون مونده به کالج از ماشین پیاده شدم و بقیه راه رو تا کالج توی بارون قدم زنون رفتم دلم می خواست بارون همه غمم رو با خودش بشوره خوبیه بارون این بود که خیست می کرد و معلوم نبود که خیسی صورتت مال بارونه یا مال اشک چشمات

اونقدر حواسم به خونه وآرمین بود که متوجه نشدم کی ساینا کنارم قرار گرفت و چترش رو رو سرم قرار داد فقط وقتی که صدام زد متوجه ش شدم

ساینا: آرمین... آرمین... حواست کجاست یه ساعته دارم صدات می کنم ؟ چرا اینطوری زیر بارون میای تموم لباسات خیس شده حواست کجاست؟

آرمینا: سلام ساینا... ببخش حواسم نبود صداتو نشنیدم دیدم بارون خوبی داره میاد دلم هم گرفته بود گفتم یکم توی بارون قدم بزنم

ساینا: در اینکه حالت خوش نیست شکی نیست اگه خوب بودی که اینطوری بدون چتر توی بارون راه نمی رفتی فکر نکردی سرما می خوری؟ فکر نکردی با این لباسای خیس چطوری می خوای بیای سرکلاس بشینی شدی مثل موش اب کشیده حالا همه اینا به کنار فکر نکردی این طوری بیای همه متوجه بشن تو یه دختری نه یه پسر؟

با شنیدن این حرفش داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم این از کجا فهمید من یه دخترم من که چیزی بهش نگفته بودم

آرمینا: دختر کجا بود ؟ مثل اینکه کم حال تو هم ناخوش نیست هان؟ دختر ... دختر... خدا شفات بده فکر کردم فقط حال منه که بده اما نه مثل اینکه تو بدتری؟

دیدم داره بد نگام میکنه از اون نگاها که میگه خودتی اما سعی کرد به روی خودم نیارم و یه جوری از این حالت بیام بیرون واسه همین گفتم اگه نصیحتت تموم شد بریم که کلاس دیر شد

ساینا: گوشام به نظرت دراز به نظر میرسه؟ ببین بچه پررو که فکر می کنی زرنگی هر کی غیر من تو رو این ریختی دیده بود همین فکر رو می کرد ؟ شاید با انکار کردن و بد جلو دادن حال من بتونی خودت رو خلاص کنی از جواب دادن ولی یه نگاه به قیافه آب کشیده ت بنداز لباسات چسبیده به تنت و کاملا برجستگی بدنت از روی لباس پیداس اینو چطوری می خوای پنهون کنی

با یان حرفش نگام به لباسام افتاد با اینکه لباسم نازک نبود اما خیس شدنش باعث شده بود که بهم بجسبه و با وجود باند کشی ها برجستگی های بدنم پیدا شه وای حق با ساینا بود حالا باید چیکار می کردم با ترس برگشتم سمتش : حالا چیکار کنم اینطوری که همه می فهمن تو رو خدا یه فکری واسم بکن اینطوری نمی تونم بیام کلاس خواهش می کنم بعدا واست همه چی رو میگم قول میدم و با ترس و التماس بهش خیره شدم

ساینا: خیله خب بسه دیگه اینطوری نیگام نکن حسابی خر شدم ولی بعدش باید بهم بگی موضوع چی بوده حالا هم راه بیوفت بریم با این سرو شکل که نمی تونی بری کلاس بریم یه شاید بتونیم یه لباس فروشی این اطراف پیدا کنیم یه دست لباس نو تنت کنی

آرمینا: قربونت برم من خیلی گلی ساینا جون ولی کلاس رو چیکار کنیم

ساینا با عصبانیت: مثل اینکه بارون روی مغزت حسابی اثر گذاشته خب این یه کلاس رو نمیریم دیگه یه جلسه غیبت هم کسی رو نکشته زود با ش بریم دنبال لباس تا به کلاس بعدی برسیم از این به بعد هم هر وقت به کلت زد یه کاری بکنی قبلش یه کوچولو فکر کنی بد نیست

آرمینا:چشم ساینا جونم هر چی تو بگی دیگه چرا میزنی بچه زدن نداره هان اونم یه بچه آب کشیده

از کالج زدیم بیرون و سوار اولین ماشینی که به سمتمون میومد شدیم و به راه افتادیم هر چند که تمام مدت چشم راننده بهم بود که با لباسای خیسم صندلی های ماشینش رو خیس کرده بودم اما من خودم بی خیال گرفتم و از شیشه ماشین منظره بیرون رو نگاه کردم

به چند تا فروشگاه سر زدیم تا اینکه تونستیم یه دست لباس مردونه که به سایز من بخوره و بهم بیاد رو پیدا کنیم بعد از عوض کردن لباسام توی اتاق پرو لباس خیسامو گذاشتم توی مشمایی که از صاحب فروشگاه گرفته بودیم و گذاشتم توی کوله مو از اتاق پرو زدم بیرون و پول لباسا رو حساب کردیم و از مغازه خارج شدیم از اونجایی که هنوز داشت بارون میومد برگشتیم داخل مغازه و از صاحبش خواستیم برامون ماشین بگیره که اونم با کمال میل اینکارو انجام داد

داخل ماشین بودیم که سایناگفت: خب می شنوم

آرمینا: چیو؟!

ساینا: اینکه چرا خودت رو به شکل یه پسر درآوردی ؟ اسمت چیه؟ این پسر کی هست که داری نقشش رو بازی می کنی؟

آرمینا: قصه ش طولانیه حوصله شو داری؟

ساینا: آره دارم بگو تا برسیم وقت هست

آرمینا:اسمم آرمیناست و دارم نقش برادر دوقلوم رو بازی می کنم که قرار بود بیاد اینجا و درس بخونه خیلی هم واسه اینکه به اینجا برسه تلاش کرد ولی قبل از اینکه بیاد اینجا تصادف کرد و توی کما رفت منم چون میدونستم روویاش درس خوندن توی این رشته و اینجاست تصمیم گرفتم به جاش بیام اینجا تا وقتی که خوب شد خودش برگرده سر درسش . و شروع کردم براش از اول قصه زندگی مو تعریف کردن از کودکیمون از خانوادم از زمانی که واسه قبولی می خوندیم از اون روز نحس که خبر تصادفش رو آوردن از کشمکشم برای اومدن به اینجا و نقش اونو بازی کردن از هم خونه هام و اینکه هیچ کدومشون چیزی نمیدونن گفتم و اشک ریختم تا قسمتی از دلتنگیام و غمام از روی سینه م برداشته شه و در تموم مدت ساینا دستمو توی دستای داغش گرفته بود و نوازشم می کرد آخرشم منو توی بغلش گرفت و سعی کرد آرومم کنه منم احساس سبکی می کردم چون بالاخره یکی پیدا کرده بودم که براش از همه ناراحتی هام بگم از اونچه که همیشه سعی می کردم توی خودم بریزم و نزارم کسی متوجه ش بشه فقط نگران عکس العملش بودم

دیگه داشتیم به مقصد میرسیدیم که ساینا منو از خودش جدا کرد و دستمالی بهم داد و گفت: واسه داداشت واقعا متاسفم امیدوارم زود زود حالش خوب شه و به جمع خونوادتون برگرده تو هم نگران نباش این حرفات مثل یه راز بین خودمون دوتا میمونه و بهت قول میدم نزارم کسی متوجه این قضیه بشه منم هر کمکی ازم ساخته باشه برات انجام میدم می تونی همه جوره روی من حساب کنی الانم خیلی خوب شد که بهم گفتی اینطوری بهتر میتونم هواتو داشته باشم تو هم هروقت دلت گرفت یا مشکلی برات پیش اومد بیا پیش خودم نه اینکه بری توی بارون و خودتو مریض کنی باشه بهم قول میدی ؟

توی چشاش نگاه کردم غیر از مهربونی و صمیمیت چیزی نبود چقدر خوب بود که درکم کرد و قرا نیست رازم رو به کسی بگه چی برای من از این بهتر که یه محرم اسرار داشته باشم کسی که مجبور نباشم پیشش نقش یه پسر رو بازی کنم کسی که از درد ورنجم اگاه باشه و بتونم روی کمکش حساب کنم اونم اینجا و توی این حالت پس با تموم وجودم خودم رو توی بغلش انداختم ازش به خاطر همه خوبیهاش تشکر کردم و قول دادم همه چیز رو همیشه بهش بگم تا بتونه کمکم کنه

ساینا: خیله خب بسه پسر هم اینقدر لوس پاشو که رسیدیم

با این حرفش خندیدم یه خنده از ته دل و همراهش از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل کالج تا به کلاس بعدیمون برسیم

با هم وارد کلاس شدیم داشتیم می رفتیم بشینیم که دیدم ماکان میاد به سمتم وای فراموش کرده بودم که این کلاس مشترک منو ماکانه بهمون رسید و بعد از سلام از ساینا عذر خواهی کردو دستم کشید و باخودش برد خارج کلاس دستاش چه گرم بود ولی گرمای دستاش نتونست استرسم رو کم کنه حتما می خواست بدونه کجا بودم

ماکان: معلوم هست کجایی و چیکار می کنی؟ چرا سر کلاس صبحت نبودی؟ لباسات چرا عوض شده؟

آرمینابا عصبانیت: به به می بینم ماکان خان راه افتادی زاغ سیاه مردم رو چوب میزنی ؟ میای حضور و غیاب می کنی ؟ منو از توی کلاس کشیدی بیرون که بازجوییم کنی ؟

ماکان با عصبانیت : این چرندیات چیه میگی ؟ جزوه کلاست قبلیت رو خونه جا گذاشته بودی اومدم بهت بدم دیدم سر کلاس نیستی بعد از کلاس هم کلی دنبالت گشتم ندیدمت نگرانت شدم ولی می بینم که نگرانیم بی مورده و داره بهت خوش هم می گذره

خیلی باهاش بد برخورد کرده بودم طفلی زودتر اومده بود که جزومه بده اونوقت من اینطوری باهاش حرف زدم باید از دلش در میاوردم و هم اینکه پیش خودش مثل سپهر درمورد رابطه منو ساینا فکرای بد نکنه تصمیم گرفتم راستش رو بگم اما همه چیز رو نگم واسه همین وقتی خواست بره کلاس دستشو گرفتم : صبر کن کجا؟ وایستا جوابتو بگیر.

ماکان: لازم نیست هر چی باید بدونم رو فهمیدم

آرمینا: اگه توی بارون خیس شدن از نظر تو خوش گذرونی هست آره خوش می گذروندم

دیدم دوباره نگرانی جای عصبانیت رو توی چشماش گرفت: توی بارون مگه با ماشین نرفتی؟ درست حرف بزن بفهمم چته

آرمینا: چرا با ماشین اومدم ولی دیدم داره بارون میاد یاد اون روزا که می رفتیم شمال و بارون میومد کردم و یه خیابون مونده به کالج پیاده شدم و بقیه راه رو توی بارون قدم زدم وقتی به کالج رسدم کل لباسام خیس بود و نمی تونستم با اون لباسا بیام سر کلاس واسه همین با کمک ساینا رفتیم یه فروشگاه و لباس جدید گرفتیم می دونی که من زیاد به فروشگاههای اینجا اشنایی ندارم اون باهام اومد تا زودتر لباسام رو عوض کنم تا هم مریض نشم هم به این یکی کلاسم برسم فقط همین

ماکان: واقعا که دیونه ای !!! امیدوارم سرما نخورده باشی که از کلاسات عقب بیوفتی حالا هم بریم که استاد داره میاد و باهم رفتیم داخل کلاس

بعد از کلاس چون دیگه امروز کلاس نداشتم با ساینا از کالج خارج شدیم و ازونجایی که بارون قطع شده بود تصمیم گرفتیم تا جایی که مسیرمون با هم یکی بود پیاده بریم

آرمینا: ساینا من که لباسم نازک و چسب نبود باند کشی هم بسته بودم چطوری شد متوجه شدی؟

ساینا: خب من باهوشم از همون اولش به رفتارت شک کردم آخه یه جور خاصی بودی من یه دخترم و گاهی تو یه رفتاری می کردی که فقط دخترا انجام میدن بعدشم وقتی لباست خیس شده بود و بهت چسبیده بود مشخص شده بود خط باندت و دیگه معلوم بود که سینه عضلانیه یه پسر نیست می دونی ظرافت دستات همون روز اول منو مشکوک کرد ولی امروز به کمک بارون مطمئن شدم که دختری و خندید

آرمینا: امیدوارم دیگه کسی متوجه نشه نمی خوام منو از کالج بیرون کنن و جای داداشم رو بدن به یکی دیگه

ساینا: فعلا که کسی نفهمیده تو هم به جای غصه خوردن سعی کن بیشتر مواظب باشی

وقتی از ساینا جدا شدم حوصله نداشتم دیگه قدم بزنم واسه همین ماشین گرفتم وبقیه مسیر رو با ماشین رفتم تا به خونه رسیدم

امروز سپهر و ماکان و دانی کلاس داشتن و کسی خونه نبود می تونست از شر این باندها یکم خلاص شم در رو باز کردم و با این فکر خوشحال رفتم تو اما خوشحالیم زیاد طول نکشید چون دیدم دانی توی هاله و لم داده داره تی وی نگاه می کنه ای خدا زد حال تا این حد این اینجا چیکار می کنه؟

آرمینا: تو اینجا چیکار می کنی؟

دانی: بهت یاد ندادن وقتی وارد جایی میشی سلام کنی ؟ بعدشم نمی دونستم واسه اینکه خونه خودم باشم باید از تو اجازه بگیرم

آرمینا: چرا بهم یاد دادن ولی من اینجا کسی نمی بینم که لیاقت سلام کردن رو داشته باشه بعدشم نگفتم توی خونه خودت نباش ولی تا اونجایی که من خبر دارم این موقع باید کلاس باشی

دانی: بهتره مواظب حرف زدنت باشی هرچند که دلیلی نمی بینم بهت جواب بدم ولی فقط به این دلیل که راتو بکشی بری و از جلو چشمام دور شی و و من دیگه صدا تو نشنوم میگم حوصله کلاس رو نداشتم واسه همین نرفتم حالا هم برو دونبال کارت که اصلا حوصله تو ندارم

آرمینا: خودمم داشتم میرفتم تحمل آدمی مثل تو خودخواه و از خو راضی کار غیر ممکنیه موندم این دو تا چطوری تحملت می کنن

دانی: دلتم بخواد دوست نداری کسی مجبورت نکرده بمونی اینجا

آرمینا : مطمئن باش منم از خدامه از شر تو خلاص شم

رفتم توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم دیدم بدجور گشنمه برای همین دوباره رفتم بیرون

دانی: چی شد؟ باز چی یادت رفت بپرسی امدی بپرسی؟ مگه نگفتم از جلو چشمام دور شو؟ اهه

آرمینا: چرا فکر می کنی تو واسم مهمی که بخوام بیام ازت چیزی بپرسم یا بخوام جلو چشمات باشم اگه اینجام واسه اینه که برم غذامو بخورم

دانی: غذای منم حاضر کن میام می خورم

آرمینا با تمسخر: هه چه بامزه پس میای می خوری من می خواستم غذاتو بیارم همینجا بخوری ولی حالا که لطف می کنی میای زحمت من کمتر.چی با خودت فکر کردی من نوکرت نیستم پاشو خودت غذا تو حاضر کن

دانی: پس اگه نوکرم نیستی اینجا چیکار می کنی؟ امروز هم نوبت تویه که غذا رو آماده کنی ؟ وظایفت من باید یادت بیارم ؟ خودت اگه نمیدونی بدون من از این کارای دخترونه توی عمرم نکردم و نمی کنم تا الان هم سپهر و ماکان به جای من اینکارا رو می کردن بعد از اینم همینطوریه پس زود به کارت برس که گشنمه

آرمینا: میدونی همش تقصیر اون دوتاست که تو اینقدر قلدر شدی ولی برای من مهم نیست تو چی میگی پس بحث نکن

دانی: ببین جوجه حوصله کل کل کردن باهات ندارم برو وظیفه تو انجام بده امروز نوبت تو هست یا نه؟

آرمینا: نه که منم دلم برای کل کل کردن باهات تنگ شده نه جونم منم خستم حوصله تو رو هم ندارم امروز هم نوبت من هست خب که چی؟

دانی: پس بدون حرف اضافی به کارت برس

از این همه قلدریش لجم گرفت اما دیدم حوصله بحث کردن باهاش رو ندارم پس بی خیالش شدم و مشغول کار شدم غذا که اماده شد صداش کردم

آرمینا: هوی غذا حاضره

دانی با عصبانیت : هوی به خودت من اسم دارم یه دفعه اساسی باید ادبت کنم تا یاد بگیری با بزرگترت چطوری حرف بزنی

اومد نشست سر میز و مشغول خوردن شدیم اون اونطرف میز بود و من این طرفش داشت غذا می خورد که یه فکر شیطانی اومد به ذهنم آره اینطوری می تونم تلافی همه کاراشو دربیارم و توی دلم به نقشم خندیدم یه خنده خبیثانه

خب حالا دیگه نوبت منه بچه پررو دستمو بردم که نمکدونو بردارم و از اونجایی که نمکدون بین بشقاب غذای دانی و لیوان آبش قرار داشت وقتی نمکدون رو برداشتم عمدا دستم رو زدم به لیوان آبش و لیوان برگشت و همه آبش ریخت توی ظرف دانی و اونم مثل برق گرفته ها از جاش پرید منم به حالت ساختگی پا شدم و یه هـــــــــــــه کشیدم که یعنی بگم وای حواسم نبود و چی شد و از این حرفا ولی توی دلم یه عروسی بود که بیا و ببین ولی سعی کردم نخندم و به جاش خودمو ناراحت گرفتم قیافه ش دیدنی شده بود داشت دود از سرش بلند میشد و چشاش به حد مرگ ترسناک شده بود

دانی با داد: پسره دست و پا چلوفتی معلوم هست حواست کجاست ؟مگه کوری ؟ ببین چیکار کردی ؟ و با دست به ظرف غذاش که حالا پر از اب بود اشاره کرد

آرمینابا ناراحتی ساختگی : وای خواستم نمکدون رو بردارم دستم خورد بهش متاسفانه دیگه هم نمیشه کاری کرد برو ببین توی یخچال چیزی واسه خوردن پیدا میشه بردار بخور و خواستم ظرف غذام رو بکشم جلوم و بشینم غذام رو بخورم که انگاری متوجه ساختگی بودن ناراحتیم شد و همزمان با من دستش رفت سمت بشقابم یه طرف بشقاب رو من گرفته بودم یه طرفشو اون

آرمینا: ا این چه کاریه چرا ظرف منو گرفتی دستت رو بکش

دانی: اه اینجوریاست دیگه من غذام پر آب بشه و برم بگردم دنبال خوردنی اونوقت تو بشینی اینجا غذاتو بخوری نه جونم از این خبرا نیست تو باعث شدی آب توی غذام ریخته شه خودتم میری میگردی دنبال یه خوردنی دیگه منم به جای غذام که خرابش کردی همینو می خورم تا دفعه بعد حواست رو جمع کنی

آرمینا: عمرا بزارم دست به این غذا بزنی گفتم ولش کن

دانی: نوچ

هر کدوممون سعی می کردیم که ظرف رو به طرف خودمون بکشیم و نزاریم غذای باقی مونده نصیب اون یکی بشه ولی خداییش زورش از من بیشتر بود ولی منم گرسنه م بود و نمی خواستم غذام دستش بیوفته و تموم تلاشم رو می کردم که نتونه غذامو از چنگم درآره داشتیم ظرف رو می کشیدیم که یهو دانی دستاش رو از ظرف جدا کرد و چون من امادگیش رو نداشتم پرت شدم عقب و خوردم به در یخچال و چون قبلش داشتم با تموم نیروم ظرف رو به طرف خودم می کشیدم ظرف برگشت و تموم غذای داخلش پاشید به لباسم . وای لباس سفید نوم که تازه امروز صبح خریده بودمش پر شده بود از غذا با بهت یه نگاه به ظرف غذای توی دستم و یه نگاه به لباس کثیفم انداختم حالا این من بودم که جوش آورده بودم و داد زدم: دیوونه چرا اینجوری کردی ؟ غذا به جهنم ببین چیکار لباسم کردی؟ اینو تازه امروز گرفته بودم ؟ یه ذره عقل توی اون کله پوکت نیست ؟ و همینجوری هرچی به دهنم میرسید بهش می گفتم اما اون فقط با یه لبخند خبیثانه کنار لبش داشت نگام می کرد و هیچی نمیگفت اون لبخندش و بدتر از اون سکوتش باعث شد عصبانیتم بیشتر بشه ؟ با تو دارم صحبت می کنم توی احمق به چی داری اینطوری نگاه می کنی با اون لبخند مسخره ت ؟ چرا ساکتی؟ هان؟

دانی: مگه این خودت نبودی که گفتی ولش کن خب منم ولش کردم دیگه اینکه تو بی دست و پایی و نتونستی غذاتو نگه داری تقصیر من نیست بابت لباستم غصه نخور خودم برات تمیزش می کنم و با این حرف خم شد و از روی میز پارچ آب و برداشت و تا من متوجه حرفاش بشم پاشید روی من و لباسم

دانی: خب اینم آب الان دیگه لباست تمیز میشه غصه نخوریا بعدم زد زیر خنده

از سر و کلم آب می چکید و بهت انفجار از دستش عصبانی بودم و با شنیدن صدای خنده ش عصبانیتم به اوج خودش رسید و از روی میز قاشق و چنگال و هر وسیله که به دستم می رسید پرت کردم طرفش اونم بعد از اینکه اولین قاشق بهش خورد حواسش رو جمع کرد و رفت عقب تا رسید به کابینت و در حالیکه جا خالی می داد که چیزی بهش نخوره از توی جا قاشقی قاشقا رو پرت کرد به سمت من . نامرد چند تا چند تا با هم می نداخت طرفم یه چندتایی هم بهم خورد و درد گرفت که چشمم به یخچال افتاد در یخچال رو باز کردم و سعی کردم پشت درش پناه بگیرم تا دیگه چیزی بهم نخوره ولی اون همینطوری هر چی به دستش می رسی پرت می کردد سمتم .

یهو توی یخچال چشمم به تخم مرغا افتاد با یه دستم در یخچال رو گرفته بودم با اون یکی دستم هم دو تا تخم مرغ برداشتم ودو تاشو پرتش کردم توی صورت دانی یکی خورد توی صورتش و اون یکی خورد توی سرش اونم که انتظارشو نداشت دست از پرتاب وسایل کشید وسعی کرد تخم مرغ رو از روی صورت و چشماش پاک کنه که منم از فرصت استفاده کردم و بقیه تخم مرغا رو انداختم به طرفش که خوردن به لباسش

دانی: بهتره دعا کنی دستم بهت نرسه وگرنه من می دونم و تو ببین چی به سر لباس و سرو صورتم آوردی و همینطوری داشت میز رو دور می زد و میومد سمتم دیدم اگه وایستم حسابم رسیدست همینطور که از توی یخچال میومدم بیرون با خنده بهش گفتم: وای نه تو رو خدا ترسیدم . منم اینجا می مونم که تو بیای حسابم رو برسی بعدم خندیدم و با پام دو تا صندلی ککنار در یخچال رو انداختم زمین تا یکم برای خودم فرصت بخرم و بتونم فرار کنم اما همینکه اومدم بدوم پام رفت روی آبی که روی کف آشپزخونه ریخته شده بود وچون کفش سرامیک بود سر خوردم و افتادم زمین و زانو بدجور درد گرفته بود یه دستم به زانوم بود و میمالوندمش تا از دردش کم بشه و یه چشمم به دانی بود که هر لحظه بهم نزدیک میشد اینا همش در عرض شاید یک یا دو دقیقه انجام شدو خیلی سریع بود ولی برای من قد یه سال بود دانی که دید روی زمینم و دارم درد میکشم و نمی تونم از سرجام بلند شم سعی کرد بدون عجله و با آرامش بیاد به سمتم خیلی عصبانی بود شده بود مثل این قاتلا که کسی رو که می خوان بکشن از دستشون در رفته بود و حالا دیگه اونو توی چنگ خودشون میدیدن دیدم اگه همونجا بشینم که حسابم ساخته ست نمی تونستم هم پاشم باید یه کاری می کردم دیگه خیلی بهم نزدیک شده بود توی یه لحظه تصمیمم رو گرفتم و با اون یکی پام محکم کوبیدم به پاش نقشم گرفت چون همونجا وایستاد از درد به خودش می پیچید و می رفت به سمت مخالفم و مرتب بهم بد و بیراه می گفت و آخرم اون سمت آشپزخونه روی زمین نشست حالا من این سمت روی زمین بودم و از زانو درد به خودم می پیچیدم و اون سمت دیگه آشپزخونه بود و داشت درد می کشید باید سعی کنم از جام بلند شم و برم اتاقم چون به محض کم شدن دردش حسابم رو می رسید اما هر چه تلاش کردم نمی تونستم

اینجا معلوم هست چه خبره؟

سرم رو بلند کردم و دیدم سپهر و ماکان با تعجب و دهن باز دارن به من و دانی و آشپزخونه شلوغ نگاه می کنن ماکان بادیدن حالم سریع اومد سمتم و سپهر هم رفت سمت دانی

ماکان: خوبی؟ اینجا چه خبره؟ تو چرا این ریختی شدی؟ چرا اینجا نشستی؟

آرمینا: آره خوبم فقط زانوم درد می کنه . اونم واسه اینه که پام سرخورد و افتادم زمین

سپهر: دانی تو چته؟ یکی بگه اینجا چه خبره؟

دانی: چمه؟ می کشمش ... می کشمش ... الاغ بی شعور جفتک میندازه برام .... درستت می کنم....

سپهر: چی میگی دانی؟ کی رو می خوای درست کنی ؟ درست حرف بزن منم بفهمم

دانی: همین پسره احمق رو مگه نمی بینی چی به روز من آورده بعدم مثل خر لگد پرت می کنه ....آدمت می کنم اینو گفت و بلند شد خواست حمله کنه سمتم که سپهر حواسش بود و محکم گرفتش

سپهر:اروم باش درست حرف بزن بگو ببینم چی شده؟

دانی : ولم کن سپهر بزار برم حقشو کف دستش بزار.... میگم ولم کن اما خوشبختانه سپهر سفت گرفته بودش

ماکان: آرمین ، دانی چی میگه ؟ باز چیکار کردی؟ یه چیزی بگو

آرمینا: من چیکار کردم؟ من؟ یه نگاه به لباسم بنداز این همون لباس صبحیه که داشتم نمی بینی چیکارش کرده سرو صورتم رو نمی بینی که مثل موش آبکشیده شده ؟ اونوقت من چیکار کردم

دانی: ولم کن سپهر بزار برم ادبش کنم ... کی بود اول اب ریخت توی غذام؟ کی بود تخم مرغا رو زد توی سر و صورت و لباسم ؟

وهمینطوری تلاش می کرد از بغل سپهر بیاد بیرون

ماکان دوباره برگشت سمت من: اینا کار توه؟

آرمینا: چیه فکر کردی من وایمستم هر کاری می خواد بکنه منم تماشاش کنم نه از این خبرا نیست هر کاری کردم خوب کردم تو که نبودی ببینی اولش چطوری باهام حرف میزد انگاری من نوکرشم

سپهر: خیله خب هر چی بوده تموم شده تو هم دانی بیا برو یه دوش بگیر که تخم مرغه بدجور بین موهات چسبیده اگه بمونی سفت میشه بین موهات اونوفت اذیتت می کنه ولی دانی همونطوری سعی داشت سپهر رو بزنه نار و بیاد

سپهر: مگه با تو نیستم بیا برو یه دوش بگیر موهات خراب میشه هان و بالاخره تونست دانی رو راضی کنه که بره ولی همینطوری که داشت با همراهی سپهر می رفت بیرون داد زد: ماکان بهش بگو بهتره یه مدت جلو چشمم آفتابی نشه.... یعنی به نفع خودشه یه مدت چشمم بهش نیوفته .... اگه فقط ببینمش بلایی به سرش میارم که اسمش رو هم فراموش کنه ... هنوز منو نشناخته.... ماکان بهش بگو... یه جوری حالیش کن که نبینمش ....

ماکان: باشه دانی تو اروم باش بهش میگم ... مطمئن باش .... حالا برو لطفا

با رفتن دانی و سپهر ماکان نگاه سرزنش بارش رو بهم دوخت همینو می خواستی مگه قول نداده بودی باهاش درگیر نشی یعنی یه روز نمیشه شما دوتا رو باهم توی خونه تنها گذاشت این چه رفتار بچگونه ای هست که داری کی می خوای بزرگ شی و درست رفتار کنی تو با آرمین 5 سال قبل خیلی فاصله داری .... اون ارمین از این رفتارا نداشت ... شانس آوردی ما رسیدیم وگرنه حسابت رسیده بود ... اگه سپهر نگرفته بودش کشته بودت.... آخه چرا

آرمینا: تو که اینجا نبودی که ببینی چی شد منم مریض نیست بی خودی باهاش درگیر شم اذیتم کرد منم نتونستم ساکت بمونم اون هرکاری می خواد بکنه تو هم اینقدر ازش دفاع نکن بعدم خواستم پاشم که زانوم تیر کشید و آخم هوا رفت

ماکان دستش رو برد سمت زانوم و خواست زانوم رو ببینه که داد زدم: نه دست نزن

با داد من دستش رو عقب کشید : می خواستم یه نگاه به زانوت بندازم

آرمینا: لازم نیست فقط کمکم کن پاشم و دستمو به سمتش دراز کردم و اونم دستم رو گرفت و کمکم کرد که پاشم لنگ لنگان رفتم سمت اتاق و لباس برداشتم و رفتم حموم

الان یه هفته از دعوام با دانی می گذره و من در تموم این مدت سعی کردم جلو چشمش نباشم نه به خاطر اینکه ازش می ترسم نه ، به این خاطر که دلم نمی خواست دوباره یاد حرفا و رفتار زشتش بیوفتم اصلا دیدن یه همچین موجود خودخواه و از خود راضی ای چه لطفی می تونه برام داشته باشه پس اونو نادیده گرفتم اونروز بعد از اینکه از حموم بیرون اومدم دانی از خونه زده بود بیرون که از نظر من حضور نداشتنش عالی بود سپهر و ماکان هم طفلیا میدون جنگ ما دو تا رو حسابی تمیز کرده بودن و مشغول استراحت بودن اونشب بعد شام به اصرار سپهر مجبور شدم علت دعوا و کتک کاریمون رو بگم که با خنده سپهر و اخمای درهم ماکان رو به رو شدم سپهر که خیلی خوشش اومده بود و همش می گفت حیف من نبودم اما ماکان فقط با اخم نگاهم می کرد آخرشم فقط گفت پاچه شلوارتو بده بالا می خوام زانو تو ببینم که من سریع مخالفت کردم و نزاشتم دستش به شلوارم بخوره اخه اگه پاچه مو بالا میدادم با دیدن پاهام میفهمیدن من یه دخترم از اونا اصرا ر و از من انکار آخرشم با گفتن لجباز رفت توی اتاقش و چند روز باهام سر سنگین بود سپهر هم که دید اجازه ندام پامو ببینه گفت: من نمی دونم تو چرا مثل این دخترا اینقدر خودتو می پوشونی توی خونه که همش با آستین بلند و شلواری اونم وقتی که می بینی ما ها همه چقدر راحتیم حالا هم که ماکان طفلی از روی نگرانی می خواد زانوتو ببینه باز نمیزاری بابا اینقدر که تو خودتو محکم پوشوندی دخترا هم خودشونو نمی پوشونن بهش حق میدم بهت بگه لجباز و ازت دلخور بشه مثلا اگه زانوتو میدید چی میشد هان

منم که هم درد داشتم هم حوصله سرو کله زدن با سپهر رو نداشتم از جام پاشدم و با گفتن زانوی خودمه دلم میخواد درد بکشم شماها این وسط چیکاره این رفتم توی اتاقم بماند که تا سه روز زانوم حسابی درد می کرد و کوفته شده بود و با زحمت می رفتم کلاس و بر می گشتم

بایادآوری اونچه توی این مدت گذشته بود توی جام روی تختم یه غلت زدم که همزمان با غلتم درد بدی توی شکم و کمرم پیچید و آخم هوا رفت یه درد آشنا که یه مدت خبری ازش نبود من بکلی فراموشش کرده بودم اما دقیق که فکر کردم دیدم آره الان دقیقا وقتشه و من برای این دردم هیچ فکری نکرده بودم و هیچ برنامه ای نداشتم توی دلم کلی بدو بیراه به مهسا دادم که این یکی رو از قلم انداخته بود باید یه فکری براش می کردم تا قبل از اینکه همه محاسباتم رو بهم بریزه اما چطوری شو نمیدونم اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که از جام پاشم قبل از اینکه همه جا پر بشه ولی بلند شدن از جام همانا و درد دوباره همان توی قدم بعدی باید خودم رو به دستشویی میرسوندم از شانس بدم اتاقم هم دستشویی نداشت و باید می رفتم بیرون اما هنوز پسرا خونه بودن باید یه جوری می رفتم که کسی متوجه نمیشد یواش لای در رو باز کردم و یه نگاه توی هال انداختم شکر خدا کسی توی هال نبود آشپزخونه هم به اینجا دید نداشت می تونستم خودم رو راحت به دستشویی برسونم در حالیکه کمرم از درد خم شده بود و یه دستم روی دلم بود سعی کردم سریع خودم رو به دستشویی برسونم که بازم خوشبختانه مشکلی پیش نیومد از دستشویی که بیرون اومد حالم یکم بهتر شده بود اما باید یه فکر اساسی می کردم داشتم می رفتم توی اتاقم که صدای ماکان باعث شد سر جام راست بایستم این ازکجا پیداش شد دیگه اهه لعنت به این شانس

ماکان: آرمین خوبی؟ اینموقع و اینجا چیکار می کنی ؟تو که صبح کلاس نداری الان باید خواب باشی؟

دردم کم بود بازجویی آقا هم بهش اضافه شد دلم می خواست یه جوابی بهش بدم که دیگه همچین سوالی نکنه اما بعدش دلم براش سوخت خب نگران شده بود چون من وقتی صبح کلاس ندارم دیر از خواب پا میشم

آرمینا: صبح بخیر ماکان . خوبم فقط فکر کنم غذای دیشب خوب نبود باعث شده دل پیچه بگیرم وباعث شه زودتر از خواب پاشم اینجاهم هستم چون اتاقم دستشویی نداره و احتیاج به دستشویی داشتم اگه بازجوییت تموم شده برم یکم استراحت کنم تا ظهر که کلاس دارم خوب شم

ماکان: مطمئنی از غذای دیشبه آخه ما ها هم همون غذا رو خوردیم ؟ شاید چیز دیگه ای خوردی که اینطوری شدی؟ می خوای ببرمت دکتر اگه دردت زیاده؟

وای خدایا یکی منو از دست این نجات بده سعی کردم به اعصابم مسلط باشم: نه چیز دیگه ای نخوردم الانم اگه استراحت کنم خوب میشم دکتر هم نیاز ندارم فقط اگه لطف کنی این بازجویی تو اول صبحی تموم کنی من برم دراز بکشم قول میدم زود خوب شم چیز مهمی نیست

ماکان: اگه اینطوری فکر می کنی باشه برو استراحت کن اما اگه دیدی خوب نشدی خبرم کن ببرمت دکتر

آرمینا: باشه ممنون

و زودی خودم رو به اتاقم رسوندم از دست اینا آدم نمی تونه دل درد هم بگیره

چون می ترسیدم تختم کثیف شه روی زمین نشستم که به محض تماس با کف سرامیکی و سرد زمین دردم شدت گرفت همیشه این دردام با شدت بود وباعث میشد رنگم بپره حتما الان هم همینطوری شده بودم یادش بخیر خونه که بودم وقتی اینطوری میشدم مامان برام مسکن و کیسه آب گرم میاورد مهری خانم برام چای نبات درست می کرد اما حالا چی هیچی که نبود نمی تونستم با اسایش برم دستشویی همینطوری داشتم با خودم غر می زدم که یهو جرقه ای توی ذهنم زده شد... ساینا ....آره ساینا اون می تونه بهم کمک کنه باید بهش زنگ بزنم و سریع رفتم سروقت گوشیم و شماره شو گرفتم فکر کنم خواب بود چون چندتایی بوق خورد تا اینکه جواب داد اونم با صدای خواب الود

ساینا: اوهوم

آرمینابا صدای آهسته: سلام ساینا

ساینا: شما؟

آرمینا: منم آرمینا

ساینا: الان موقع زنگ زدنه ؟ تو خواب نداری؟ چی می خوای چرا آروم حرف میزنی؟

آرمینا: به کمکت احتیاج دارم ساینا ... پسرا خونه هستن و نمی تونم بلند حرف بزنم.... ساینا حواست به من هست.... خواهش می کنم حواست رو جمع کن به کمکت نیاز دارم

ساینا با اضطراب: چی شده؟ چی میگی؟ اتفاقی افتاده برات؟ اذیتت کردن؟ نکنه فهمیدن تو دختری؟

آرمینا: وای ساینا بهت میگم حواست رو جمع کن اگه می فهمیدن که من دخترم که دیگه باهات آهسته حرف نمی زدم ... یه کاری شده که فقط تو می تونی کمکم کنی

ساینا: خیله خب درست حرف بزن بفهمم چی شده

ومن ماجرا رو براش تعریف کردم اونم قول داد خودش رو خیلی سریع به اینجا برسونه منم گوشی رو قطع کردم و منتظر اومدنش شدم کاش زودتر بیاد

تقریبا یه ساعت ، یه ساعت و نیم گذشته بود از زمانی که بهش تلفن کرده بودم و همچنان درد داشتم و همش جامو تغییر می دادم که کثیف کاری نشه توی این مدت دانی و ماکان هم رفته بودن به کلاساشون و فقط سپهر و من خونه بودیم که صدای زنگ در بلند شدو بعدشم صدای سپهر اومد که داشت ساینا رو به سمت اتاق من راهنمایی می کرد بعدشم که در زده شد و ساینا وارد اتاقم شد و حالم رو پرسید هیچ وقت به این اندازه از دیدنش خوشحال نشده بودم چون امروز برام حکم یه فرشته نجات رو داشت از داخل کیفش دو تا بسته پد بهداشتی بیرون آورد و گذاشت روی تختم یه بسته هم قرص مسکن با خودش آورده بود رفتم سمتش و ازش تشکر کردم سریع یدونه قرص برداشتم و بدون اب خوردم تا هر چه زودتر دردم آروم بگیره فقط مونده بودم که چطوری از این پدا استفاده کنم آخه دستشویی بیرون بود و سپهر خونه نمیشدکه دستم بگیرم و برم بیرون که این مشکل رو هم ساینا برطرف کرد و خودش رفت از اتاق بیرون تا هم صبحونه برام بیاره هم من راحت باشم با رفتنش منم مشغول شدم و کارم رو انجام دادم خوشبختانه کثیف کاری نشده بود یه ربع بعد ساینا با یه سینه صبحونه و قهوه برگشت داخل اتاق دردم داشت کم میشد و شدید احساس گرسنه گی می کردم رفتم بیرون یه ابی به سرو صورتم زدم و برگشتم اتاق اونم چون از خواب بیدار شده بود اومده بود اینجا چیزی نخورده بود باهم مشغول خوردن صبحونه شدیم

داشتیم صبحونه می خوردیم که سپهر در اتاقم رو زد و گفت برم بیرون باهام کار داره منم اومدم از اتاق بیرون که دیدم با یه لبخند شیطون داره نیگام میکنه

سپهر: خوش می گذره دیگه نه

آرمینا: آره صبحونه خوردن توی اتاق خود آدم خیلی بیشتر می چسبه

سپهر: اون که صد البته مخصوصا اگه یه همراه زیبا مثل ساینا هم باشه دیگه بیشتر خوش می گذره

آرمینا: حسود هرگز نیاسود کارت همین بود می خواستی بگی الان داری حسرت می خوری که کامیلا اینجا نیست

سپهر: نخیر پررو خان اینجام چون ماکان گفت قبل از اینکه برم کلاس بیام حالت رو بپرسم و اگه دیدم خوب نشدی بهش خبر بدم اما اینطوری که من می بینم تو از همه مون حالت بهتره طفلی ماکان چقدرم نگرانت بود نمیدونست تو خودت بلدی حال خودت رو خوب کنی

آرمینا: گمشو بی ادب حالم بد بود ولی به خودشم گفتم یکم استراحت کنم خوب میشم تو هم برو قبل از اینکه از حسادت همینجا تلف شی

سپهر: باشه غصه نخور دارم میرم که بی سر خر باشین فقط یه چیزی سعی کن پسره خوبی باشه و زیاد شیطونی نکنی و این حرف بلند زد زیر خنده

منم با مشت کوبیدم توی بازوی عضله ایش که بیشتر دست خودم درد گرفت تا بازوی اون: برو تا نزدم لهت کنم ساینا اینجاست تا قبل از اینکه بریم کلاس یکم با هم درس بخونیم

سپهر باخنده: خودتی آرمین خان . ولی خودتون رو واسه درساتون زیاد خسته نکنین اینو گفت و سریع رفت

آرمینا: دیونه چه دل خوشی هم داره

وقتی برگشتم توی اتاق و واسه ساینا حرفای سپهر رو گفتم کلی بهش خندید که در مورد ما چطوری فکر می کنه و ما رابطه مون چطوریه؟

بعد صبحانه هر کدومون از خونواده هامون گفتیم و من امروز متوجه شدم که ساینا هم خواهری داشته که ازش کوچیکتر بوده و چند سال قبل توی دریا غرق شده و اینطوری بوده که اون تونسته من و کارم رو درک کنه و بهم کمک کنه و به خاطر علاقه زیادی که به خواهرش داشته سعی می کنه درد و رنج مردم رو درک کنه و نسبت به آدما مهربون و دلسوز باشه

با نزدیک شدن به زمان کلاسمون دوتایی آماده شدیم و رفتیم کالج

امروز از صبح کلاس داشتم و حسابی خسته شده بودم تو راه برگشت به خونه بودم و فکرم درگیر مسئله ای بود که توی کلاس آخر مطرح شده بود و من از هر راهی که می رفتم به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم اعصابم بهم ریخته و داغون بود دلم می خواست زودتر به خونه برسم و بتونم یکم بخوابم چون با این ذهن بهم ریخته محال بود بتونم جواب مسئله رو بدست بیارم

بالاخره به خونه رسیدم کلید رو از جیبم دراوردم و آروم توی قفل چرخوندمش و وارد خونه شدم و آروم در رو بستم و داشتم می رفتم داخل از راهرو که گذشتم و رسدم به ورودی هال که یهو از دیدن چیزی که رو به روم بود شوکه شدم و سرجام وایستادم وای خدای من اینا.... اینجا .... چشمامو بستم و دوباره باز کردم می خواستم ببینم اون چیزی که دارم می بینم حقیقیه یا نه اثرات خواب آلودگی و خستگیه ولی نه حقیقی بود انگار . داشتم درست می دیدم سپهر بود که نشسته بود روی کاناپه توی هال یه لباس آستین کوتاه سفید تنش بود با شلوار جین آبی اما این باعث نشد که فکم بیوفته زمین اونچیزی که توی بغل سپهر بود باعث تعجبم شده بود آره یه دختر بود با موهای بلوند و بلند که تا پایین کمرش ریخته بودچون پشتش بهم بود نتونستم قیافه شو ببینم یه تاپ دو بنده تنش بود و یه شلوار جین مشکی تنگ هم پاش بود و نشسته بود روی پای سپهر و دستای سپهر از دو طرف بدنش اومده و پشت دختره به هم قلاب شده بود و داشتن همدیگر رو می بوسیدن یهو یاد موقعیت خودم افتادم و با دستام چشمامو گرفتم تا نبینم و اروم برم توی اتاقم تا متوجه ورود و حضور من نشن هر چند اونا سرگرم کار خودشون بودن و تا اون موقع که متوجه من نشده بودن با اولین قدمی که برداشتم چون چشمام بسته بود خوردم به یه چیزی و آخم رفت هوا همزمان با صدای آخ من صدای جیغ دختره هم بلند شد و باعث شد چشمامو باز کنم و ببینم چی شده که دیدم بله اونا متوجه حضور من شدن حالا نمیدونم صدای آخم باعث شد بفهمن من اینجام یا از صدای برخوردم با لبه دیوار ورودی هال که من در محاسباتم برای رسیدن به اتاقم بهش توجه نکرده بودم باعث شده بود متوجه حضور کسی در خونه بشن خلاصه هر چی که بود رنگ جفتشون بدجور پریده بود فکر کنم حسابی ترسوندمشون البته حقشونه آخه توی هال هم جای اینکاراست حالا که دختره از روی پای سپهر بلند شده بود و وایستاده بود تونستم قیافه شو ببینم دختر زیبایی بود پوست سفیدی داشت با دماغ کوچک وقلمی و لبای کوچکی که حالا بشدت قرمز میزد و چشمایی به رنگ آبی که داشت با ترس به من نگاه می کرد منم با دقت داشتم قیافه شو بررسی می کردم احتمال دادم باید کامیلا باشه چون چند باری از زبون ماکان و دانی اسمش رو شنیده بودم

صداش باعث شد از تجزیه وتحلیل صورتش دست بردارم

کامیلا: تو کی هستی؟ اینجا چیکار می کنی؟

آرمینا: من آرمینم . اینجا هم خونه مه و با دست به اتاقم اشاره کردم و گفتم اونم اتاقمه حالا میشه بفرمایین شما کی هستین و اینجا چیکار می کنین؟

کامیلا با تعجب: سپهر این چی میگه ؟ داره راست میگه ؟

سپهر که تا اون موقع ساکت بود: آره عزیزم راست میگه آرمین همون هم خونه ایه جدیدمونه که برات گفتم

آرمینا: حالا که تائید کردن میشه بفرمایین شما کی هستین ؟ و اینجا چیکار می کنین؟

کامیلا: من کامیلام دوست سپهرو برای اومدن پیش سپهر هم به اجازه تو احتیاجی ندارم اینجام چون دلم می خواست پیش سپهر باشم مشکلی هست؟ اصلا تو کی اومدی ؟ چرا نرفتی توی اتاقت و اینجا وایستادی ؟

نه مثل اینکه این دختره زیادی پرروئه : اینجا غیر سپهر 3 نفر دیگه هم زندگی می کنن و این قسمت هم جایی هست که هر کسی برای اینکه به اتافش برسه ازش عبور می کنه و امکانش نیست که از دم در که وارد خونه شد پرواز کنه و بره توی اتاقش منم داشتم می رفتم توی اتاقم و برای اینکه چشمم به شما نیوفته چشمامو بستم و خواستم برم که خوردم به لبه دیوار ورودی هال . شما هم از این به بعد هر وقت دلت واسه سپهر جونت تنگ شدو خواستی بیای بببینیش لطف کن برو داخل اتاق خودش چون این جا محل رفت و آمد بقیه هم هست اینطوری هم خودت راحتتری و حس وحالت نمی پره هم بقیه راحت می تونن توی خونه خودشون با چشم باز برن وبیان

انگاری حرفام حسابی عصبانیش کرده بود چون با یه نگاه خشن به سپهر که ساکت شاهد بحث ماها بود نگاه کرد و با صدای جیغ جیغوش گفت: سپهر ببین این پسره احمق باهام چطوری حرف میزنه اونم توی خونه عشقم

اوغ حالم بهم خورد از طرز حرف زدنش حرف زدنش خداییش این سپهر بدبخت از دست این چی میکشه

سپهر: کامیلا عزیزم آروم باش آرمین منظور خاصی نداشت مگه نه آرمین .

آرمینا: من هر چی که حقیقت داشت گفتم الانم خسته م حوصله بحث با این دختره جیغ جیغو رو ندارم اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم

کامیلا: ســپــهــر اصلا من دیگه 1 دقیقه هم نمی مونم و میرم خونه مون و تا وقتی این پسره اینجاست پامو توی این خونه نمیزارم

آرمینا:چه بهتر

من رفتم توی اتاقم و در رو بستم ولی همچنان صدای سپهر رو میشنیدم که سعی داشت کامیلا رو آروم کنه و از رفتن منصرفش کنه اما مثل اینکه موفق نشد چون چند لحظه بعدش صدای در خونه اومد که با شدت بسته شد آخیش بالاخره رفت

داشتم کتابام رو از کوله م در میاوردم که سپهر اومد داخل اتاقم

سپهربا ناراحتی: همینو می خواستی ، رفت . اونطوری هم که اون رفت فکر نکنم دیگه برگرده آخه این چه حرفایی بود که بهش زدی؟

آرمینا: رفت که رفت دختره پررو توی چشمام زل میزنه میگه تو چیکاره ای اینجا خونه سپهر ومن واسه دیدنش به اجازه هیچ کی نیاز ندارم یه ذره خجالتم نمیکشه بعدشم نترس برمی گردی بهتر و خر تر از تو کجا می تونه پیدا کنه آخه؟

سپهر با خنده: تعارف نکن یه وقت چیزه دیگه ای هم به دهنت میرسه بهم بگو آخه پسره خوب اینجا که از این حرفا ندارن اینا فرهنگشون با ما فرق داره این چیزا براشون عادیه اینا خجالت می دونن چیه ؟

آرمینا:وقتی بهت میگم خری میگی نه خوب اینا خجالت نمیشناسن و توی فرهنگشون ندارن تو چرا؟

سپهر: من چرا چی؟

آرمینا: تو چرا خجالت نمیکشی؟ تو که مال این فرهنگ نیستی چرا دست دوست دخترت رو نگرفتی ببری توی اتاق خودت که هم راحت باشین هم امنیت داشته باشین و بدون سر خر به عشق و حالتون برسین ؟نگفتی یه وقت دانی یا ماکان سر برسن شما رو توی اون حالت ببینن اونوقت چی میشه ؟ همه که مثل من نیستن که به خاطر خراب نشدن حالتون خواستم یواش و با چشم بسته برم توی اتاقم که تنها نتیجه ای که واسم داشت یه سر داغون بود

سپهربا خنده:تو که منو میشناسی خجالت مجالت حالیم نیست راحتم و این چیزا برام مهم نیست اون دوتا هم مثل خودمن فکر می کنی من کم مچ دانی رو تو اینجور مسائل گرفتم . همچین میگی خجالت بکشیم که انگار داشتیم چیکار می کردیم و تو در چه حالتی مچمون رو گرفتی همش چند تا بوس بود و بس

آرمینا: چیکار میشه کرد روت زیاده دیگه هر چی هم من بگم حرف خودتو میزنی

سپهر: اونکه بله ولی قیافه تو توی اون حالت خیلی دیدنی بود ما داشتیم می بوسیدیم همو اما تو لپات گل انداخته بود و شده بودی عینهو این دخترا که خجالت میکشن سرخ و سفید میشن یکی نمی دونست فکر می کرد ما مج تو رو گرفتیم نمی دونم چقدر دلم می خواد یه بار دیگه تو رو اون شکلی ببینم میگم اگه دختر بودی خیلی جیگر بودی و زد زیر خنده

آرمینا: پسریه پررو برو بیرون از اتاقم حین ارتکاب جرم گرفتمت از رو که نمیری هیچ منو مسخره می کنی به من میگی مثل دخترا خجالت میکشم برو بیرون می خوام بخوابم

سپهر باخنده: باشه بابا حالا نمی خواد جوش بیاری رفتم ولی کاش ازت توی اون حالت عکس می گرفتم اونوقت خودت می فهمیدی راست میگم که شده بودی عینهو دخترا

نه مثل اینکه این امروز نمی خواد دست از این حرفاش برداره بالشم رو برمی دارم پرت می کنم طرفش که روی هوا میگیردش و میگه: اوه اوه چه خطرناک نزن رفتم و بالشم رو میندازه و میره از اتاق بیرون

دراز می کشم که بخوابم که یهو یه چیزی به ذهمن میرسه باید برم از سپهر بپرسم با این فکر از جام پامیشم و میرم بیرون توی هال که نیست صداش می زنم

آرمینا: سپهر، سپهر، سپهر کجایی؟

سپهر: من اینجام توی آشپزخونه

میرم آشپزخونه می بینم داره قهوه درست می کنه: آخ جون قهوه منم می خوام ، تو و اون دختره جیغ جیغو نزاشتین بخوابم حداقل یه قهوه بده بخورم شاید خستگیم کم شه بتونم برم سر درسام

سپهر: اطاعت امر قربان ، امر دیگه ای باشه؟

آرمینا: یه قهوه خواست بد بهمون ببین چقدر مسخره بازیی درمیاره

سپهر:چیکارم داشتی که مثل جوجه هایی که مامانشون رو گم کردن و می خوان پیداش کنم یه ریز و پشت هم صداش می کنن صدام می کردی؟

آرمینا: گمشو جوجه خودتی . وای فرض کن تو مامان من باشی چه چندش اه اه اه.یه سوال داشتم ازت

سپهر با صدای لوس دخترونه: از خداتم باشه من مامانت باشم لوس

می خندم : لوس یه دقیقه دست از مسخره بازی بردار لطفا یه سوال دارم درمورد ماکان

سپهربا خنده: باشه بگو ببینم

آرمینا: دوست دختر ماکان کیه؟ یعنی منظورم اینه که تو دوست دخترش رو دیدی؟ من توی این مدتی که اینجام ندیدم با کسی باشه

سپهر: راستش منم مثل تو ندیدم با کسی باشه ولی یه روز از زیر زبونش کشیدم که یه دختری رو دوست داره و به خاطر همون دختر نمی خواد دوست دختر داشته باشه ولی هر چی سعی کردم نتونستم بفهمم اون دختر کی هست و چه شکلیه یه مدت حسابی رفتم توی نخش تا شاید بفهمم کیه اما اون مگه لو میداد خودشم که اصلا حرف نمیزنه . حالا تو چرا اینا رو از من می پرسی من که فقط یه ساله می شناسمش تو دوست جون جونیش هستی و از بچگی باهاش بودی خب برو از خودش بپرس حتما به تو میگه ولی اگه بهت گفت و فهمیدی بیا به منم بگو آخه دارم میمرم از فضولی

آرمینا: درسته از بچگی با هم بزرگ شدیم اما 5 سال ازم دور بوده

سپهر: اون موقع ها کسی رو دوست نداشت

آرمینا: نه فکر نکنم اگه اینطوری بود بهم می گفت

سپهر: منم فکر می کنم طرف ایرانی نیست و همینجایی هست اما ماکان از ترس دانی چیزی نمیگه

آرمینا: از ترس دانی؟ به اون چه ربطی داره؟

سپهر: خب اون خوش تیپ و قیافه ست و همه دخترا رو به خودش جذب می کنه شاید ماکان نمی خواد دختر مورد علاقه ش با دانی آشنا شه شاید می ترسه اونم دانی رو بهش ترجیح بده و ولش کنه شایدم دختره اونقدر زیبا و جذابه که می ترسه دانی اونو برای خودش بخواد و ماکان نتونه جلوی دانی رو بگیره هر چی که هست ماکان می ترسه که دختره رو از دست بده واسه همین چیزی ازش نمیگه

با شنیدن حرفای سپهر بدجور توی فکر رفتم یعنی اون دختر مرموز که ماکان دوسش داره کیه ؟ اگه اون کسی رو دوست داشت که به آرمین می گفت اونوقت آرمین هم به من می گفت حتما همینطوریه که سپهر میگه و دختر اینجاییه که آرمین هم چیزی درموردش نمی دونست باید هر جوری شده سر از کار این ماکان دربیارم بعد از خوردن قهوه رفتم توی اتاقم تا به درسام برسم

چند وقتی هست که رابطه م با دانی خوب شده البته خوب که میگم منظورم این نیست که رابطه مون شده باشه مثل رابطه م با سپهر یا ماکان نه فقط در این حد خوب شده که وقتی همدیگه رو می بینیم رومون رو به سمت مخالف بر نمی گردونیم یا با اومدن اون یکی پا نمیشیم بریم توی اتاقامون . همه با هم شام و نهار و صبحونه رو می خوریم و تی وی تماشا می کنیم اما همدیگه رو توی حرف زدن مخاطب قرار نمیدیم و درمورد هم حرفی نمی زنیم میشه گفت در کنار هم توی یه خونه زندگی می کنیم بدون اینکه به کار دیگری کاری داشته باشیم و هر دومون هم از این وضعیت راضی هستیم اینطوری حداقل آرامش داریم و اعصاب هر 4 تامون راحته

روی تختم دراز کشیدم و کتابام جلوم بازن و دارم مسائلم رو حل می کنم اما توی یکی از مسائل دچار مشکل شدم و هر کاری می کنم نمی تونم به جواب برسم درگیر حل مسئله هستم که در اتاقم زده میشه بدون اینکه سرم رو بلند کنم : بله

یکی میاد داخل اما من همچنان سرم پایینه

سپهر: تو رو خدا منو اینقدر خجالت نده ،نمی خواد زحمت بکشی بلند شی ،بشین بشین ،راحت باش

آرمینا: سپهر اصلا حوصله ندارم . مسخره بازی در نیار بگو چیکار داری

سپهر: باز چی شده اخلاقت اینقدر خوبه ؟

آرمینا: مگه نمی بینی دارم درس می خونم

سپهر: اون که بله دارم می بینم اونی که نمی بینم دلیل این بدخلقیته . انگاری منتظری که پاچه یکی رو بگیری

با این حرفش سرم رو از روی کتاب بلند می کنم و با چشمای خسته و عصبانی بهش نگاه می کنم : تو آدم نمیشی ؟ این چه طرز حرف زدنه ؟ اونی هم که پاچه میگیره خودتی نه من

سپهر: بله کاملا از صدات و نگات مشخصه

آرمینا: ببین دارمیه مسئله ست که هر کاری می کنم حل نمیشه اصلا هم اعصاب ندارم باهات کل کل کنم یا بگو واسه چی اومدی اینجا یا برو بیرون بزار به بدبختیم برسم

سپهر: آخ تو رو خدا نگو که اشکم دراومد . طفلی ارمین ، تنها ، بد بخت ، با یه کوله بار از مشکلات آخی

آرمینا با عصبانیت : سپـــــــــهر .

سپهر: بلـــــــــــــــه

آرمینا: نه مثل اینکه کار خاصی نداری فقط اومدی اینجا بری روی اعصاب من . خب موفق شدی حالا می تونی بری

سپهر : خیله خب بد اخلاق . اومدم بگم تصمیم گرفتیم امروز بریم استخر بعدم بریم یه دوری بزنیم و چیزی بخوریم و آخر شب برگردیم خونه

آرمینا: خب برین خوش بگذره .

بعد هم آروم طوریکه بشنوه با خودم گفتم:دو ساعته وقت منو گرفته و روی اعصابم راه میره که بگه می خوان برن بیرون خب برین به من چه ؟

سپهر: دارم می شنوم هان من شنواییم خیلی قویه

آرمینا: خب بشنو منم گفتم که بشنوی حالا هم که گفتی منم شنیدم و جواب دادم می تونی بری رفتی بیرون درم پشت سرت ببند

سپهر: چی چی رو برم بیرون . گفتم می خوایم بریم یعنی هر 4 تامون باهم میریم درست گوش نمیدی چرا؟

آرمینا: لازم نکرده 4 تایی بریم. من نمیام شما هم 3 تایی برین هزار تا کار دارم بزارم کنار با شما ها بیام استخر اونم توی هوا به این سردی مگه مغز خر خوردم

سپهر: مگه استخر رفتن تو این هوا چه اشکالی داره که میگی مغز خر خوردی که بیای؟

آرمینا: خب هوا سرده و برف میاد اونوقت همین یه کار رو نکردیم که بریم استخر

سپهر: فکر کنم زیادی درس خوندی مخت داغ کرده .آخه آی کیو استخر سر پوشیده می ریم شما توی ایران که بودین زمستونا نمی رفتین استخر یه چیزی بگو با عقل جور درآد

راست هم میگفت داشتم بهونه میاوردم که نرم استخر آخه همینم مونده بود که با اینا برم استخر که متوجه دختر بودنم بشن مگه دیونه م کاری کنم که لو برم عمرا باهاشون برم باید یه بهونه دیگه جور کنم آره این یکی که جواب نداد اینارو داشتم توی دلم به خودم می گفتم

سپهر: هی کجایی؟ پاشو حاضر شو دیر شد الکی بهونه هم نیار انگار من بچه م می خواد سرمو شیره بماله با این بهونه هاش . پاشو دیگه باز داره منو نگاه میکنه

آرمینا: بهونه نمیارم کلی درس و تمرین دارم که باید حلش کنم گفتم که نمیام تو هم گیر نده برو

سپهر : مثل اینکه آخر هفته ست و درس و تمرین تعطیله تو هم پاشو حاضر شو بریم هم یه بادی به کلت می خوره هم خستگی یه هفته از بدنت بیرون میره هم وقتی اومدی با ذهن باز می تونی مسئله هاتو حل کنی کل رفت و برگشتمون بشتر از 5 ، 6 ساعت نمیشه . خسته نشدی همش یا توی خونه بودی یا کالج پاشو دیگه دیر شد

ماکان از دور: سپهر چی شد پس ؟هنوز بهش نگفتی ؟خوبه تو رو فرستادیم یه کار بکنی سه ساعت رفتی هنوز خبری ازت نیست اگه گوشیم زنگ نمی خورد خودم بهش گفته بودم اینقدر معطل نشده بودیم

سپهر: شازده اونی که معطلتون کرده من نیستم این دوست گرامیته

ماکان که حالا صداش نشون میداد که نزدیک در اتاقمه گفت: چطور مگه ؟

سپهر: میگه نمیام . یه دفعه میگه هوا سرده و کی میره استخر یه دفعه میگه درس دارم و هر دفعه یه بهونه میاره من که نمیدونم دردش چیه بیا ببین تو می فهمی چه مرگشه که اینقدر مثل دخترا ناز می کنه منم برم حاضر شم

اینو گفت و رفت بیرون و بجاش ماکان اومد توی اتاق : سپهر چی میگه آرمین ؟

آرمینا: گفتم که کار دارم کلی درس و تمرین دارم که باید واسه روز دوشنبه انجام بدم شماها برین . خوش بگذره

ماکان: یعنی چی این حرفا ؟ خب فردا هم تعطیله می تونی فردا کارات رو بکنی پاشو دیگه تو که اینقدر ضد حال نبودی اون قدیما پایه استخر و بیرون رفتن بودی حالا چی شده خونه نشین شدی؟ در ضمن نگو درس داری که من این بهونه ها تو کتم نمیره خودت که منو می شناسی چجوریم

ای بابا اینا چرا امروز همچین می کنن آخه چطوری بهشون بفهمونم که نمی خوام برم استخر ؟ عجب روزگاری دارم من از دست اینا اون از سپهر اینم از ماکان . شاید تونستم سپهر رو دست به سر کنم ولی ماکان به این راحتی ها راضی نمیشد خوب اخلاقش رو می شناختم هنوز همون ماکان یه دنده و قد و جدی بود که برخلاف سپهر با جدیتش حرفش رو به کرسی مینشوند

یهو یه فکری کردم و بی هوا بدون اینکه به این فکر کنم که این ماکان دوست بچگی آرمینه و به اندازه من آرمین رو می شناسه گفتم : می دونی چیه اینا که گفتم بهونه بود نمی خوام بیام استخرچون من اصلا از آب تنی و شنا خوشم نمیاد

یهو متجب چشم دوخت بهم : تو حالت خوبه ؟ سرت به جایی نخورده؟ تو مطئنی آرمین هستی؟

آرمینا با تته پته: آره خوبم . معلومه که آرمینم چطور مگه؟

ماکان: اخه آرمینی که من می شناختم عاشق استخر و آب تنی و شنا بود یادمه هر وقت می رفتیم شمال باهم می رفتیم دریا و شنا می کردیم اونم خیلی شناش خوب بود

وای اساسی گاف دادم رفت راست میگفت اصلا حواسم نبود حالا یه جوری باید ماستمالی کنم که تموم شه قضیه: خب درسته من اینطوری بودم ولی توی این 5 سال شنا رو گذاشتم کنار یعنی از وقتی تو رفتی دیگه منم حوصله شنا نداشتم الانم بعد از 5 سال میگم شاید فراموش کرده باشم برای همین میگم نیام که شما راحتتر باشین

ماکان: پاشو اینقدر حرف بی ربط نگو مگه آدم بعد از 5 سال شنا یادش میره پاشو حاضر شو خودم اونجا حواسم بهت هست فکر کنم امروز حسابی تنبلیت میاد بیای استخر داری بهونه های الکی میاری

دانی: شما ها دارین چیکار می کنیم دیر شد و اومدم دم در اتاقم . سپهر هم حاضر شده بود و در حالیکه دستاش توی جیب شلوارش بود اومد و کنار دانی وایستاد

سپهر: اهه تو که هنوز حاضر نشدی زود باش دیگه؟

دانی: شاید از آب می ترسه؟ احتمالا می ترسه النگوهاش بشکنه نه و یه لبخند تمسخر آمیز زد و مستقیم زل زد توی چشمام

آرمینا: نخیر اصلا هم اینطوری نیست مگه من دخترم که اینطوری میگی فقط دلم نمی خواد بیام

با شنیدن این حرفم دانی روشو برگردوند سمت سپهر و با چشم و ابرو بهش علامت داد هنوز ذهنم درگیر حرکت دانی بود که یهو دیم سپهر اومد طرفم و تا بفهمم قصدش از این حرکتش چی بود دیدم دستم رو به شدت کشید و دنبال خودش به سمت در اتاق برد

آرمینا با داد: آهای این کارا چیه داری می کنی ؟ چرا همچین کردی ؟ چرا دستم رو می کشی ؟ اصلا داری کجا می بری منو؟

دانی: داریم می بریمت استخر با کسی که حرف حساب حالیش نشه باید با خشونت رفتار کرد من مثل این دو تا نیستم نازت رو بخرم و تنها راهی که مونده همینه . ماکان پالتوشو بردار بیار با خودت

آرمینا: ولم کن سپهر. دستم رو کندی میگم ولم کن. دوست ندارم بیام مگه زوره ؟

ولی هر چی می گفتم توی گوششون نمی رفت ماکان هم سریع رفت تا ماشین رو روشن کنه با اون یکی دستم سعی کردم در خروجی یا حداقل چهار چوبش رو بگیرم که دیگه سپهر نتونه منو با دنبال خودش بکشه ولی تلاشم بی نتیجه موند چون به نزدیک در که رسیدیم سپهر هر دوتا دستم رو از بازو گرفت طوریکه خودش کامل پشتم قرار گرفته بود و منو از در خارج کرد انگاری حدس زده بود که به چی دارم فکر می کنم که این کار رو کرد و منو همونطوری تا ماشین برد آخر از همه هم دانی از خونه خارج شد و بعد از قفل کردن در خونه اومد و هر سه سوار ماشین شدیم و به محض ورود به ماشین ماکان درها رو با قفل مرکزی قفل کرد و به راه افتاد از دستشون عصبانی بدوم اونا حق نداشتن با من یه همچین رفتاری بکنن رفتارشون به جای خود ولی اگه میرسیدیم استخر و من مجبور میشدم لباسم رو دربیارم و شنا کنم همه چی لو می رفت و نقشه هام همه دود میشد پس باید تا قبل از رسیدن به استخر یه فکری می کردم ترجیح میدادم اگه قراره لو برم همینجا توی ماشین و جلوی این سه نفر لو برم تا برسم استخر و اونجا همه متوجه دختر بودنم بشن

ماکان و دانی جلو نشسته بودن و ماکان داشت رانندگی می کرد منو و سپهر هم عقب ماشین نشسته بودیم من پشت سر ماکان بودم و سپهر پشت سر دانی . باید قبل از رسیدن به استخر همه چی رو تموم می کردم چشمامو بستم و آروم با صدای دخترونه خودم گفت: من یه دخترم

دانی: نگفته بودی تقلید صدا هم می کنی؟ ولی باید بگم این تنها کاریه که خوب انجامش میدی

چشمم افتاد به سپهر که با این حرف دانی یه لبخند اومد روی لبش ماکان هم از آینه بهم نگاه می کردو اونم مثل سپهر یه لبخند روی لبش داشت

آرمینا دوباره با همون صدا دخترونه: من تقلید صدا نمی کنم من واقعا یه دخترم

دانی: من نمیدونم تو چه مشکلی با استخر رفتن داری که حاضری هر دروغ و بهونه ای بیاری اما استخر نری ؟ از چی می ترسی ؟ از اب ؟

آرمینا با عصبانیت و با همون صدای دخترونه : مگه من باهاتون شوخی دارم وقتی میگم دخترم یعنی دخترم چرا حرفم رو باور نمی کنین؟

سپهر در حالیکه می خندید: خب ما قبول کردیم تو دختری اونوقت اسمت چیه؟ و دوباره خندید

آرمینا: اسمم آرمیناست .

سپهر با خنده: ا چه جالب منم سپهرم از آشنایی با شما آرمینا خانم خوش وقتم

آرمینا: میشه یه بار توی عمرت جدی باشی؟ من آرمینام خواهر دوقلوی آرمین

تا این حرف رو گفتم یهو ماکان وسط خیابون چنان زد روی ترمز که ماشین با صدای بدی وایستاد و همه مون یه جورایی از جامون کنده شدیم و یکم پرت شدیم جلو ولی خوشبختانه چون همه مون کمربند بسته بودیم طوریمون نشد شانس آوردیم مسیرمون خلوت بود فاصله ماشین مون با ماشین بعدی زیاد بود وگرنه با این ترمز وحشتناک و یکدفعه ای ماکان حتما اگه ماشینی پشت سرمون با فاصله کم از ما بود بدجور بهمون می خورد

دانی: هی تو چته؟ این چه طرز رانندگیه ؟ داشتی به کشتنمون می دادی حواست کجاست؟

اما ماکان بدن توجه به دانی سریع برگشت عقب و با تعجب بهم خیره شد : این حقیقت نداره درسته؟ داشتی سر به سرمون می زاشتی که گفتی آرمین نیستی و آرمینا هستی نه؟

آرمینا خیلی جدی: چرا اتفاقا این حقیقت داره من آرمینا هستم اینا شاید باورشون نشه اما تو باید باور کنی چون هم منو میشناسی هم آرمین رو و هم توی این مدت متوجه یه سری تفاوتا بین من و آرمین شدی

ماکان سرش رو انداخت پایین و ساکت شد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 104
  • بازدید ماه : 246
  • بازدید سال : 3,654
  • بازدید کلی : 181,790