loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
ammarshirani بازدید : 328 چهارشنبه 29 خرداد 1392 نظرات (0)

امروز کلاس نداشتمو از صبح دارم به لطف مریم خانوم تو بازار میگردم تا شاید فرجی شه و لباس مورد نظرمو پیدا کنم.
خیلی مشکل پسندم !
اهی از سینم خارج شد و دوباره نگام به طرف بوتیکا چرخید

-جید بیا اینجا ،مغازه دوستمه جنساش خیلی خوبه!»
دستمواز دستش کشیدم بیرون و پامو کوبیدم زمین با حرص گفتم
–نمیخوام !اصن هیچ کدوم به درد نمیخوره شاید باید لباسمو بدم بدوزن؛نه اصن نمیرم مهمونی!»
دوباره دستمو گرفتو کشید-
بیا خانومی تو که کل بازاروگشتی اینجا رو هم واس خاطر من بیا!»
تسلیم شدمو با نارضایتی دنبالش راه افتادم منو به یه مغازه که دکورش تماما شیشه بود برد
.به نظر میرسید با صاحب اونجا که پسر جوونی بود خیلی صمیمی باشه
تمام مدتی که داشت با پسره چاق سلامتی میکرد
یه گوشه وایساده بودمو داشتم بهشون نگاه میکرم
بالاخره احسان یه لباس بنفش براقیو از دست پسره گرفتو داد دستم
–برو بپوشش یبنم!»
رفتم تو اتاق پرو و پوشیدمش و رو به رو اینه به خودم نگاه کردم
حرف نداشت یقش یه طرفه به شونه سمت راستم وصل میشد و تماما منجوق دوزی های ظریفی روش کار شه بود
که ادم از دیدنش کف میکرد،
دامنش کوتاهو تا بالای زانو بود با یه الماس بدلی جمع شده بود
درکل ساده بودو شیک ازش خیلی خوشم اومد!
احسان چن تقه به در زدو پرسید پوشیدمش یا نه
بهش جواب مثبت دادم
وارد شدو درو پست سرش بست لبخند زیبایی رو لبش شکل گرفت
از همونا که حاضر بودم جونمو واسشون بدم زیر لب زمزمه کرد
- خیلی خوشکل شدی عروسک
و در حالی که از چشاش شیطونی میبارید به سمتم اومد
××××××××××××××××××××
قدم هام بی اختیار به سمت اون مغازه کشیده میشد واردش شدم
–میتونم کمکتون کنم خانوم؟»
به سمتش برگشتم
– نمیدونم!»
از جواب بی سرو تهم تعجب رد
نگاه سریعی به لباساش کردم
یکیشون نظرمو جلب کرد به سمتش رفتمو نگاه دقیق تری بهش کردم
–همینو میخوام. »
گرفتمش حتی زحممت پرو کردنم به خودم ندادم دو ساله که دیگه شوقو ذوقی واسه این کارا ندارم!
×××××××××××××
یه کم برق لب و رژ گونه زدم تا صورتم از این حالت مرده خارج ش
ه موهامو خیلی ساده دم اسبی بستمو به خودم نگاه کردم
...نچ...
یقش زیادی باز بود ولی به درک واس چی خودمو بپوشونم ؟
دینم؟
احسانم؟
تاخدایی نکرده مردی بهم نگاه بد نندازه و اون ناراحت نشه؟
نگاهی به سر تا پام انداختم ..
لباس دکلته ساده یقش یه کم از جلو برگشته بود با دکمه های تزیینی تا روی شکمم ،
تا باسنم تنگ بودو اونجا حالت یه دامن کلوش رو پیدا میکرد تا بلای زانو و روش خطای عمود بر هم کرمو قهوه ای داشت ،
درست کیپ بدنم بود چکمه های کرممو پوشیدمو چرخی زدم
،خیلی خوب بود
. نمیونم چرا !!
ولی چون پاهامو یقم بیرون بدیه حس بدی داشتم
"به درک!"
از اتاق اومدم بیرون کلا دیر وقت به عروسی مریم اومده بودم
خیلی از دستم ناراحت بود
مینا، خواهرش با دیدنم جیغ خفیفی کشیدو با ذوق گفت
-خیلی خوشکل شدی جید!»
به سختی لبخندی رو بام نشوندم
اگه مریمو به سختی به یاد میووردم مینا رو کلا نمیشناختم
ولی خیلی گرمو صمیمی بود
دستمو گرفتو مجبورم کرد همراهش به طبقه پایین برم
مریمو مینا خیلی شبیه هم بودن هر دو چشم و ابرو مشکی و قد بلند ولی مریم صورت گردتر و بانمک تری داشت
مینا منو برد پیش مریم
-ببین چه کرده جید!»
بامتانت گفتم
–ازدواجتونوو تبریک میگم اصن باورم نمیشه هنوز اون قولو به یاد داشته باشی!»
خندید
–مریمه و قولش!»
شوهرش که اسمش محمد بودخندید
– بازم بهتون تبریک میگم مریمواقعا خاصه!»
-ممنون»
بعدم مارو تنها گذاشت مریم
–خیلی خوشحالم که اومدی جید دیگه داشتم ناامید میشدم »
با خنده سرمو تکون دادم
-چطور پیدام کردی؟»
-دیگه دیگه،جزو اسراره.درس میخونی؟
کنارش نشستم
-حقوق»
مینا- نامزد داری؟»
لبامو رو هم فشار دادمو دست بی حلقمو بش نشون دادم
مریم خندید ضربه ای به کتفم زد
-مهم نی ایشالا به زودی توام قاتی مرغا میشی!راستی میونی محمدم امروز همه دوستاشو دعوت کرده ببینم چن تا کشته مرده به جا میذاری!!»
بعدم گوش مینا رو اروم گرفتو کشید
-توام یه حرکتی از خودتنشون بده داری میترشی میمونی رودستمون!،میدونی که سرکه هم گرون شده نمیشه ترشی بندازیمت!!»
مینا خودشو از دست مریم ازاد کرد
–نموخوام!هنوز جفتمو پیداردم خو..»
-اون پسری که تو میخوای هنوزساخته نشده!»
. رو کرد به منو گفت
–چشاش باید ابی باشه،قدش باید بلند باشه،مهربونو عاشقو زن ذلیل...و..و.ووووو!»
فکرم به سمت احسان کشیده شد
اونم چشاش ابی بود
،قد بلند بود،
مهربون بود!
مینا
-مشکلی نیست من منتظر میمونم خدا شوووورای جدیدو بفرسته پایین!»
چنان با لحن بامزه ای این کلماتو گفت که خندم گرفت
–چه عجب خندتو دیدیم جیدخانوم!»
یهو مینا دزیر خنده
مریم شاکی شد
-چیه؟»
بریده بریده وسط خنده گفت
-جی...د خانو..م..دیگه چیه !!!»
منو مریمو بگو با تعجب بهش نگاه کردیم تا خندش تموم شد
- ببخشیدا جید ولی خانومو این قبیل چیزا به اسمت نمیچسبه..یه جوریه میدونی...»
ولی یهو حرف تو دهنش ماسیدو به یه نقطه مات موند مریم تکونش داد
-چیه؟مردی؟»
در حالی که پلک میزد گفت-چه زود خدا دعامو براورده کردو شوهرمو فرستاد ،مریم به جون تو این یکی دیگه خودشه!!»
با کنجکاوی گوشه لب پاینمو گاز گرفتمو مسیر نگاه مینا رو دنبال کردم
ولی کسی رو دیدم که اصلا انتظارشو نداشتم
دسته های صندلی رو فشار دادم امیدوار بودم چشام اشتباه ببینه و اونی که داره با محمد حرف میزنه احسان نباشه!
مریم-ببا ایول..حتما از دوستای محمده چه تیکه ای هم هست لامصب !مینا دس بجنبون که همین الانم دخترا دارن میخورنش!»
یه لحظه به ما نگاه کرد که فورا به طرف مینا برگشتم تا منو نبینه،
میخواستم هر طور شده فورا از دستش فرار کنم
مینا با هیجان گفت
–خدا عوضت بده محمد افرین بیارش همینجا!»
تو دلم فریاد زدم"نه!
"-خوب مریم جون فک کنم داره دیر میشه من دیگه باید..»
اخم ترسناکی کرد
-چی؟تو بیجا میکنی!عمرا بذارم بری..»
با استیصال ناله کردم
-ولی مریم..»
-حرف نباشه!!»
دیدن مینا که مدام داشت به لباسش دست میکشید نشون میداد که داره نزدیک میشه ،
برعکس من لباسش پوشیده بود یه شالم انداخته بود رو شونش تا بدنش معلوم نباشه،
"همونی شده که احسان میخواد"
– خوب اقا احسان ایشونم همسربنده؛ مریم اینم دوست گل و هم دانشگاهی من احسان!ایشونم خواهر زنم مینا و دوستش ....»
نوبت من بود که تقریبا پشتم به احسان بودو صورتمو نمیدید
-مریم اسم دوستت چی بود؟»
از بس دسته های صندلی رو فشار میدادم بندبند انگشتم سفید شده بود
.مریم نگو!!!اسممو نگو
-ایشون دوست من جید هستن!»
بمیری مریم!!
اجبارا برگشتمو با احسان رودر رو شدم
خوب همونطور که من انتظار دیدنشو اونجا نداشتم اون بدتر از من جا خورده بود
– سلام از اشناییتون خوشحالم!»
به خودش اومد-منم همینطور!»
بعدم نگاش با اخم رو پاها ویقه ی برهنم ثابت موند
پوزخندی زدمو پاهای خوش فرممو رو هم انداختم تا خوب حرص بخوره!
مریمو محمد که متوجه نگاه های بد ما دو تا بهم شده بودن خواستن جو رو بهتر کنن
- محمد چرا یه اهنگ نمیذاری مهمونا که همه اومدن بابا قر تو کمرمون خشکید!»
محمد سری تکون دادورفت چند دقیقه بعد صدای موسیقی شاد فضا رو پر کردو خیلی طول نکشید که سالن پر شد از دختر پسرای رقصنده
،حتی مریمو محمدم رفتن وسط
،از چشای هر دو عشق میبارید
چقدر شاد بودن
!چقدر لحظات میتونن متفاوت باشن انگار نه انگار یه روزی منو احسانم قرار بود مثل اینا...
دیگه جرئت نکردم به ادامش فکر کنم ،میترسیدم دوباره اسیر خاطرات شم
بعد از چن تا اهنگ دیگه نوبت به رقص دو نفره فس تو فسی رسید از اونا که دختر پسره زیر چراغای خاموش کلی شیطونی میکردن
اینقده خوشم میومد اینجور مواقع یه گوشه بشینمو مچ گیری کنم
!-افتخار میدین بانو!»
سرمو بالا اوردمو به صاحب صدا نگاهی انداختم
دلم میخواد جام بود تا یه سوت بلند بالا به افتخار این همه جذابیت میزدم
زیر چشمی نگاهی به احسان که کنارم نشسته بود کردم با یه اخم شدید به رو به رو خیره شد بود یا بهتره بگم به دیوار!
سلولای لجبازی خونم به تکاپو افتادن دستو گذاشتم تو دست پسره که به سمتم دراز شده بودو باش رفتم وسط !
اروم میرقصید از حرکت دسش که رو کمرم احساس بدی بم دست میداد
من هیچوقت با احسان نمیرقصیدم
تو این مواقع فضولیو ترجیح میدادم
حتما خیلی تعجب کرده-
اسمت چیه خانومی؟»
از لحنش خوشم نیومد سرسنگین جواب دادم
-جید»
تعجب کرد ولی خودشو از تکو تا ننداخت
– منم فرهادم!»
- اها!»
نگام رواحسانو حرکاتش زوم شده بو
د-میخوای حرصش بدی؟»
خیلی ناگهانی رومو به طرفش چرخوندم ولی چون صورتشو زیادی نزدیک اورده بود دماغم خورد به دماغش!
–اخ..»
-ببخشید دوس پسرته؟»
نگاه تندی بهش کردم تا دیگه فضولی نکنه خندید
-خیله خب نخورم قصدم کمک بود!»
-نیازی به کمکت ندارم!»
-اجازه میدید؟»
احسان بودفرهاد لبخند شیطنت امیزی زد
-البته!»
و دستمو گذاشت تو دست احسان. ای تو روحت !
همین که فرهاد ازمون دور شد خواستم از احسان جداشم که نذاشت و با صدای خشنش گفت
-چیه؟بدت میاد بام برقصی؟میترسی؟حالت بد میشه؟»
زل زدم تو چشاش
-اره حالم بد میشه،بذار برم!»
بازم نذاشت و منو هم مجبور به رقصیدن کرد
-اینجا چکار میکنی؟»
-عروسی دوستمه!شنیدم شیرینو دیدی،هنوز حقیقتو نمیدونه؟»
لباشو رو هم فشار دادو چیزی نگفت
–البته بایدم نگی،منم جات بودم تجاوز به یه دختر 19 ساله رو مخفی میکردم!»
فشارشو رو کمرم زیاد کرد طوری که صدای اخم بلند شد زیر لب زمزمه کردم
–هنوزم وحشی هستی!»
-ولی تو تغییر کردی،به خصوص سلیقت تو انتخاب لباس!»
پس بالاخره دردشو گفت
بگو چرا همچین داره جلزو ولز میکنه!

نحوه لباس پوشیدن من به تو هیچ ربطی نداره !تو مگه چکارمی؟»
فشارشو رو شونم زیاد کرد،دردم اومد
–چیه؟حرف حق میشنوی زورت میاد؟باورت نمیشه؟»
شمرده شمرده ادامه دادم
-تو.... هیچ.... نقشی... تو...زندگیم.... نداری!»
- میخوای بدونی چکارتم؟
من همونیم که یه روززی دیوونت بود،
همون که با تمام بدی هات قبولت کرده بود
،همون که پدرت به خاک سیاه نشوندم ولی باز پات موندم!همین الان میری این لباس یه وجبی رو عوض میکنی!»
ابرومو بالا انداختم
-اره یادمه!تو همون متجاوزی !همون که اونقدر احمق بود که تو دادگاهش بدون اینکه بهم اجازه دفاع بده ؛محاکمه و مجازاتم کرد!
در مورد این لباسم عمرا عوضش کنم!»
-تو که میدونی چرا!حداقل اگه بیگناهی بم ثابت کن!»
اهنگ تموم شد خودموازش جدا کردم
-ثابت کنم که چی بشه؟کسی دلش میخواد بی گناهیش به کسی ثابت شه که دوستش داشته باشه
،نه منی که ازت متنفرم!»
ازش دور شدمو نشستم رو یه صندلی تو خلوت ترین قسمت سالن و احسانو پاییدم !
با کلافگی دستی لای موهاش کشید رفت سر جاش نشست
–اشتی نکردین؟»
نگاه تندی به فرهاد که کنارم نشسته بود کردم
-چیه همچین نگام نکن قصدم کمک بود جون خودم!»
-نیازی به کمکت ندارم!»
- فک نکنی میخوام تو مسائل خصوصیتون دخات میکنم ولی حواسم بش بود داشت اتیش میگرفت ،مطمئنم به خاطر لباسته ،اگه دوست نداشت هیچوقت رو غیرت نداشت!»
چه زود صمیمی شد!!
– اها!!»
-این اها یعنی برم دیگه؟»
چه باهوش!!
ـاوهوم!»
شونشو بالا انداخت
میتونم قسم بخورم حتی یه درصدم از اعتراف مستقیم من بش بر نخورد
– باش خانومی!ولی به حرفام فک کن!»
بعدم نشست کنارم،اعتراض کردم
-چرا اینجا نشستی؟»
نگاه شیطنت باری بم انداخت
-ا...زرنگی؟تو نقطه کور وایسادی داری همه خوشگلا رو دید میزنی منم میخوام یکم نگا کنم شاید جفتمو پیدا کردم!»
چشامو تو کاسه چشمم چرخوندم ولی نگام به احسان خورد که داشت با مینا صحبت میکرد نیشاشم تا بنا گوش باز بود
لبامو جمع کردم،
چنان بهشون با حرص نگا میکردم انگار هر لحظه امکان داره از چشام اشعه لیزر بیرون بیادا هر دوشونو راهی دیار باقی کنه!
تا اخر عروسی وضع همین بود فرهادم که بدتر رو نرم اسکیت میکرد،
یعنی نزدیک بود تمام حرصم از احسانو رو اون خالی کنم،
بالاخره ساعات زجر اور اون مهمونی با وجود احسان تموم شد یه بار دیگه برای مریمو شوهرش ارزوی خوشبختی کردم و سوار ماشینم شدم
امروز مطمئنا تو لیست بدترین روزای زندگیم قرار میگیره !
تنها نکته ی خوبش اینه که تونستم خودمو از دید هم کلاسیام مخفی کنم،
به هیچ عنوان حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم !
ماشینو روشن کردمو به راه افتادم ولی همینکه وارد خیابون دوم شدم به تلپو تلپ افتاد!
فحشی اروم زیر لب دادمواز ماشین پیاده شدم ولی با دیدن لاستیکای پنچر شده ی ماشین اه از نهادم بلند شد
"همینو کم داشتم!"
زاپاس داشتم ولی تا حالا تجربه ی عوض کردن لاستیکو نداشتم
"خوب هر چیزی اولین باری داره تو میتونی جید!"
ولی همینکه خواستم لاستیکو بیرون بکشم اسمون غریدو شروع به باریدن کرد
با وجودی که عاشق بارونم ولی تو این لحظه اخرین اتفاقی که دوست دارم بیفته باریدن بارونه!
شدت بارش دونه های رگباری هر لحظه بیشتر میشد
و من با بغضی که تو گلوم جا خوش کرده بود سر جام وایساده بودمو به دستام که از قطرات ریز و درشت بارون پر میشد نگاه میکردم
دلم گرفته بود
،از دست خودم،
از دست سرنوشتم که باعث شده بود امروز با احسان رو به رو شم!
دلم گرفته اسمون چقدر دوس دارم مثل تو ببارم!
-هیچ معلوم هس داری چکار میکنی؟»
برگشتم و با احسان چشم تو چشم شدم عین ادمای گنگ بش نگا کردم
پوزخندی زدو رفت از تو ماشینش یه چتر مشکی بیرون اوردو پرت کرد سمتم
دستپاچه از حرکت ناگهانیش تونستم چترو تو دستام مهار کنم خم شدو لاستیک پنچرو برداشت
–چترو بگیر رو سرم!سر تا پا شدم عینهو موش اب کشیده!»
و شروع کرد به عوضکردن لاستیکا با غضب گفتم
-کسی ازت کمک نخواست از اینجا برو!»
-ادم دستیو که بش کمک میکنه مثل تو گاز نمیگیره!»
-شاید ولی نه دستیو که زندگیتو نابود کرده،
دست یه اشغال
،دست یه متجاوز،
دست یه دروغگو!»
متوجه نبودم که صدام تو اون خیابون خلوت هر لحظه بلند تر شده
–من به کمک تو نیاز ندارم احسان تنها لطفی که میتونی بم بکنی اینه که خودت وهر چی مربوط به توئه رو جمع کنیو با خودت از زندگیم ببری بیرون!»
-خفه شو!»
ضربان قلبم از شدت ترس بالا رفو بی اختیار یه قدم عقب رفتم باورش سخته!
یعنی این ماییم زیرقطره های بارون؟
پیرهن سفیدش کاملا چسبیده بود به تنش یهو یه صدایی تو وجودم گفت
"کاش چترو بالا سرش میگفتم نکنه سرما بخوره!"
لرزیدم ...

"کاش چترو بالا سرش میگفتم نکنه سرما بخوره!"
لرزیدم ...
دستامو دور دسته ی چتر پیچوندم
حالا هر دومون خیس بودیم
لاستیکو با حالت عصبی پرت کردو بلند شد
–نمیشنوی چی میگم؟خفه شو؟امروز کم عصبانیم نکردی جید!»
دستشو لای موهای خیسش فرو کرد عصبی بودو به شدت جذاب!
قطره های بارون که رو گونهاش میلغزیدن،
نگاه پریشونش،چشای...نمیدونم...
مگه چشاش چین؟
جز دوتا تیکه سنگ یخی که بی رحمی صاحبشو به رخ میکشه؟
نمیدونم چشام اشتباه کرد
یا واقعا یه لحظه تونستم یه قطره اشکو ببینم که خودشو از حصار پلکاش ازاد کرد و رو گونش ریخت
و خودشو قاطی بقیه قطره ها کرد!
واقعا که اسمون!!!
با همه بازی با دل منم بازی؟؟؟؟!!!
اومدی اشکای خودتو ریختی رو صورت این مرد سنگی تا چیو نشون بدی؟؟
داره واس من اشکاشو حروم میکنه؟؟؟؟
باش...
تو بردی!
اره اعتراف میکنم یه لحظه فک کردم اشکش واقعیه!
اعتراف میکنم دلم لرزید!!
خدایا اگه...اگه هستی،فقط یه بار صدای فریاد خاموش منو بشنو ،
ببینم که دارم از درون خورد میشمو فریاد میزنم،
میخوام اعتراف کنم،
هم دلم لرزید هم دستم!!!
میخواستم برم اون اشکو پاک کنم ،
اون قطره ی مزاحمو،
هیچکی نباید خرد شدن احسان منو ببینه!!!!
دستاشو گذاشت دو طرف شونمو محکم و با شدت تکونم داد
-د بگو لعنتی!چرا اومدی به اون مهمونی؟چرا اون لباسو پوشیدی؟میخوای انتقام بگیری؟از کی؟من؟؟؟؟!
خودتو به نمایش گذاشتی تا منو ازار بدی؟
با اون اشغال رقصیدی تا غیرتی شدن منو ببینی؟؟!!!»
داد زد-اره؟؟؟؟؟؟!!!!»
لرزیدم ولی اینبار نه از سرمای هوا،
از سرمایی که به خاطر شنیدن این حقیقت به وجودم رسوخ کرده بود!!!
یهو منو ول کردو شروع کرد به خندیدن ،
بلند بلند،
صداش تو اون خیابون خلوت طنین مینداختو ترس منو چند برابر!!!
نشسته بود رو اسفالت گلیو فقط میخندید!!
اونم به سادگی من...
اونقدر خندید که از نفس افتاد اونقدر که تونستم اشکاشو ببینم که مردونه رو گونش میریخت،
بی صدا،
فقط میریختو قلبشو از اون همه درد خالی میکرد!!!
صدای خشنو مردونش به گوشم رسید
-متنفرم جید،
دیگه داره از این حالم به هم میخوره،
چه کردی با من؟؟!
تو؛پدرت ؛زندگیو منو به کثافت کشیدین!!!
کاری کردین که دیگه حتی روم نمیشه حرفامو با خدا بزنم،اخه چی بگم؟؟
من نه تونستم اونی که تو میخوای باشم،
نه اونی که خدا میخواد،
نه اونی که دنیام میخواد...»
دوباره صداش بالا رفت
-اخه واس چی منو ساختی خدا؟؟
درد بکشم؟؟
انصافی گلو لای اضافی ته ظرفت مونده بود خواستی حروم نشه؟
اینطور که بدتر شد قوربونت برم!!»
اروم گفت
-یه مرد میساختی این دخترو از دست بابش نجات بده!!!
یه مرد میساختی خواهرمو خوشبخت کنه!!
یه مرد میساختی مادرم....اون...»
ولی نتونست حرفشو ادامه بده به جاش سرشو گذاشت رو زانوهاشو بغضشو خفه کرد!!
!پاهای سرکشم بی اجازه جلو رفت،
دستام التماس میکردن واسه اینکه رو شونش جا بگیرن!
ولی بازم جلو خودمو گرفتم به جاش چترو باز کردمو گذاشتم کنارش !
متوجه شد و تکونی خورد،
ولی قبل از اینکه سرشو کامل بلند کنه خودمو پرت کردم تو ماشینو درشو قفل کردم
چن بار با مشت به فرمون ضرب زدم تا حداقل از حجم خشم در حال رشد تو وجودم کم کنم!
ماشینو روشن کردم و پامو رو گاز فشار دادم ی
هو احسان انگار به خودش اومده باشه به طرف ماشین اومد ،
تصمیممو گرفتم میخواستم قبل از اینکه کاملا دیوونه بشم خودمو از اون محل دور کنم ؛
از اون خیابون بارونیو خلوت!
واسم مهم نبود لاستیکام پنچرن و امکان هر اتفاقی هست
،بذار بمیرمو خودمو از شر این عذاب وجدان راحت کنم !
عذاب وجدانی که منو احسان هر دو درش شریکیم منتها هر کدوم به نوعی خاص!
جیغ زدمو از ماشین بیرون اومدم
دیوونه...دیوونه...دیوونه..
.اخه چرا خودتو انداختی جلو ماشین؟
چرا نمیذاری برم؟
ولی به جای تمام اینحرفا جلوی احسان که داشت سرشو میمالید نشستمو سکوتو ترجیح دادم
–دیوونه شدی؟میخوای خودتو به کشتن بدی؟اصن عقل تو سرت هس؟»
بی اینکه بخوام لبخندی رو لبم شکل گرفت
ببینم مگه اینا دیالوگای من نبود؟
- خندیدنم داره والا نگاه کن چه به روزم اوردی،اخخخ...»
شده بود عین قدیما،
همون وقتایی که اشتباه میکردم و به غرغرای احسان لبخند میزدم !!

-دیوونه،دیدی نزیک بود قاتلم شی؟»
لبخند محوم هر لحظه پر رنگ تر میشد با هم از رو زمین بلند شدیم
احسان که متوجه جو به وجود اومده شده بود لب باز کرد تا چیزی بگه ولی تو نیمه راه پشیمون شد!
"میخوادحقیقتو بگه؟پس چرا اینقدر تردید داره؟"
نگاهی به ماشینم کردو گفت
-میرسونمت،ماشینتو میدم یکی از بچه ها بیاره دم خونت.»
دوباره شده بود همون احسان بد.
-نمیخواد خودم میرم!»
اخم کرد
-دوباره شروع نکن جید،عین بچه ادم برو سوار ماشین شو!»
-حتی اگه اخرین ادم زنده روکره زمینم باشی کمکتو قبول نمیکنم،خودم میتونم از پس خودم بر بیام!»
-چطور؟دیوونگی نکن جید بیا برو سوار ماشین..»
حرفشو قطع کردم و بی لحظه ای درنگ گفتم
-یه نفر میاد دنبالم،نیازی ندارم به کمک ...تو!!!!...»
-به درک!»
سوار ماشینش شد و چنان گاز داد که بوی سوختگی لاستیکاش به مشامم خورد
با نگاهم تا زمانی که از دیدم خارج شه بدرقش کردم
"خاک تو سرت جید حالا میخوای چکار کنی؟"
"خیلیم خوب کردم!ترجیح میدم زیر بارون بمیرم تا از اون اشغال کمک بخوام!"
رفتم سراغ لاستیک پنچرکه به طورت عمودی رو اسفالت قرار گرفته بود،شونمو بالا انداختم و دست بردم بلندش کنم
ولی دستای خیس و لیز من و همینطور سنگینی لاستیک همه دست به دست هم دادو باعث شد
اروم از بین دستای من بلغزه و شروع کنه به حرکت تو خیابون!!
واسه چن ثانیه بهت زده با دهن باز داشتم به این صحنه نگاه میکردم ولی همین که به خودم اومدم با یه جیغ خفیف دنبالش راه افتادم
-وایسا!!! لعنتی....گفتم وایسا!!!....»
شیب کم خیابون این وسط باعث افزایش سرعت اون لاستیک لعتنی شده بود،
تو اون سرما،
زیر بارون،
ساعت سه صبح،
بعد از اون همه جنگ اعصاب با احسان،دیگه بدتر از این نمیشد!!!
دستامو به حالت ستون به زانوهام تکیه دادم به نفس نفس افتاده بودم
–بمیری مریم!!!مرده شور خودتو عروسیتو یه جا ببرن با اون قولای مسخرت!!!اخه منو از کجا پیدا کردی تو؟؟»
وضعیت بدی پیدا کرده بودم زاپاسم دیگه از کفم رفته بود!
برگشتم تا حداقل به یه نفر زنگ بزنم بیاد دنبالم
ولی با نزدیک شدن به محل پارک ماشین از دیدن صحنه رو به روم دیگه واقعا اشکم در اومد!!
ماشینمو....
–لعنت بهت احسان!!!!»
تو اون لحظه به این نکته فکر نمیکردم که احسان بیچاره دقیقا چه ارتباطی میتونه با دزدیده شدن ماشین من داشته باشه،
فقط میخواستم خودمو خالی کنم و چه کسی دم دست تر از احسان ؟؟!!!!
لبام میلرزیدن و این خوش یه جور مقدمه واسه گریه های من به حساب میومد
-اشغال!!!!گوشیمم تو ماشین مونده!...ب...یشعور همش تقصیر توئه اشغاله!!!»
خلاصه بگم گریه میکردمو به احسان فوش میدادم،
و وقتی خیلی قشنگ عمه احسانو مورد رحمت قرار دادم
بینیمو با سروصدا بالا کشیدم و تازه به فکر یه باجه تلفن افتادم
ولی هر چی اون دورو اطرافو گشتم چنین چیزی نبود
تصمیم گرفتم تا در یکی از خونه ها رو بزنمو ازشون بخوام تلفونشونو بم بدن
ولی با فکر اینکه الان حتما خوابن و من جز فوش چیزی نثارم نمیشه منصرف شدم!
غرورم خیلی بیشتر از اینا واسم ارزش داشت !
دیگه واقعا ذهنم به جایی قد نمیداد همینطور بلاتکلیف وسط خیابون وایساده بودم که صدای بوقی منو از جا پروند
- سلااااااام خانم خوشکله!!!»
برگشتم سمت پژو 206مشکی رنگ که دوتا پسر ژیگول توش لم داده بودن
میتونم به جرات قسم بخورم میشه به جای جوجه تیغی تو باغ وحش ازشون فیض برد!!!!
مردای ایرانو باش!!!
اون که پشت فرمون نشسته بود گفت
-چی شده خانومی؟برسونیمت؟گم شدی..نگاه کن، کی اشکو در اورده بریم جیزش کنیم؟؟!»
و به این جک بی مزش قاه قاه خندید همیشه از دیدن این مدل خنده ها مشمئزم میشد ادم حالش بهم میخوره!!!
جوابشو ندادم و مستقیم شروع به حرکت کردم دنبالم راه افتادن
-ناااااااز نکن خانومی...بابا بات خوب تا میکنیم جون تو!»
جوابشونو نمیدادم اونا هم به چرتو پرت گفتن ادامه میدادن تا اینکه زدن به سیم اخرو از ماشین پیاده شدن
–عین بچه ادم سوار ماشین شو!!»
-برو بابا،اشتباه گرفتی طرفتو بچه ژیگول!!!»
-سوار میشی یا به زور سوارت کنیم؟؟»
با یه حالت مسخره گفتم
-تو؟؟؟!؟؟!!تو اول بروپیش مامان جونت ازش پستونکتو بگیر فرو کن تو حلقت خفه نشی یه وقت!!»
هنوز حرفم تموم نشده بازوموگرفتو خواست به زور سوار ماشینم کنه
–ولم کن..اشغال بیشعور ولم کن!!!!!!!!!»
نفر دوم رفت نشست پشت ماشین
دیگه راهی نبود
به سختی خودمو کمی کشیدم عقبو لگدی محکم زیر شکمش زدم
نعره ای کشید و دستاشو دور بازوم شل کرد از فرصت استفاده کردمو خودمو از دستش ازاد کردم
فقط میدویدمو به بخت بدم لعنت میفرستادم تا اینکه یهو کسی دستمو گرفتو کشید ومن محکم به یه جسم گوشتی برخورد کردم!!!
-اییییییییی ...پسره ی الدنگ حرف حالیت نمیشه؟میگم نمیخوام بات بیام!!»
و مچ دستمو از دستش ازاد کردم
-در مورد چی حرف میزنی؟»
چشامو باز کردم نمیتونم دقیقا بگم از دیدنش خوشحال شدم یا نارحت!!!
ولی همون لحظه به خودم قول دادم اگه یه بار دیگه بم پیشنهاد داد برسونتم دیگه الکی ناز نکنم
چون اگه بیشتر اونجا میموندم معلوم نبود چه بلاهای دیگه ای سرم میومد
- چی شده؟ کسی مزاحمت شده بود؟»
بی فکر گفتم
–اره،دو تا پسر بچه سوسول بودن!هنوز بو شیر از دهنشون میومد اونوقت مز....»
و لی با دیدن اون دو تا پسر ادامه حرفمو خوردم
-چکار میکنی اقا پسر؟؟این مال ماست خودمون پیداش کردیم !برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه !!»
دهنم از این همه ررویی باز مونده بود و از طرفی تو اون سرما تمام ذرات بدنم برای اعتراض به این حرف پسره به تکاپو افتاده بود !
تا خواستم جمله معروف
"من متعلق به هیچکی نیستم "
رو بگم
مشتای گره کرده ی احسانو دیدم که رو صورت اون بیچاره ها فرود میومد
دعوا بالا گرفته بود
در کمال تعجب دیدم که اون دو تا پسرم قصد کوتاه اومدن نداشتن حتی با وجودی که بیشتر از اینکه بزنن میخوردن!!!
خیلی جالبه!
تاچن لحظه پیش که من به کمک نیاز داشتم هیچکی نبود به دادم برسه
شایدم واسه این مردم خاکستری مهم نبوده!
ولی حالا ببین چطور مشتاق دیدن کتک کاری دوتا از هم نوعاشونن!!!
بالاخره دو تا مرد که از بقیه مسن تر به نظر میرسیدن اونا رو از هم جدا کردن و یکیشون با لهجه ی قشنگی گفت
–خو سی چی دعوا کنین؟بس کنین دِ!»
اون یکیم نگاه بدی به من و ظاهر نامناسبم انداختو به تکون دادن سرش اکتفا کرد
احسان با خشمی که تو تک تک کلماتش ملموس بود گفت
-چکار کنم عمو؟بمونم تا هر دری وری میخوان در مورد ناموسم بگن؟!!!»
یکی از پسرا گفت
- اخه اگه ناموست بود که دلمون نمیسوخت داداش!!!این دختر خیابونی...»
احسان دوباره به طرفش یورش برد که دوباره همون مرد کنترلش کرد
-یه بار دیگه....فقط یه بار دیگه در مورد زن من اراجیف به هم ببافی خونت حلاله!!!»
پسرا که با شنیدن لفظ
"زنم"
از دهن احسان احسان دیگه واقعا تعجب کرده بودن دیگه جرئت نکردن چیزی بگن
چون هر کلمه مساوی بود با خشم دوباره احسان و مقصر شناخته شدن اونا تو دادگاه این مردم!
و من،
حسی که از شنیدن این لفظ به زیر پوستم تزریق شده بود نمیشناختم ولی خوب بود !
ادمو به یاد یه روز بهاری و خاطراتی مینداخت که هیچوقت محقق نشدن و تقدیرشون این بود که همیشه به صورت یه سراب بمونن!
جمعیت که پراکنده شد فقط سه کلمه بم گفت
-سوار ماشین شو!»
و منم اینار بی هیچ اعتراضی به خواستش عمل کردم گرچه مطمئن بودم با نشستنم رو صندلی ماشینش همش خیس میشه!
سوار ماشین شدو درو چنان محکم بهم کوبید که یه لحظه خواستم بگم
"بلانصبت خر!!"
ولی جلو خودمو گرفتمو فقط به گفتن
-ماشینمو دزدیدن!»
اکتفا کردم اونم فقط سری تکون دادو شروع به حرکت کرد هر چن لحظه یه بار چیزایی زیر لب زمزمه میکرد که چیزی ازشون نمیفهمیدم
واسه اینکه ذهنم بیشتر از این مشغول نشه و به بی راهه کشیده نشه حواسمو دادم به پخش
:نه امشب ،که هر شب،که حالم خرابه
یه جزیرم که دورم یه دریا سرابه
من عادت نکردم به شبهای سردم
به اینکه نباشی،نه عادت نکردم
قسم خورده بودم،اگه از تو جدا شم
دیگه حتی یه لحظه تو فکرت نباشم
ولی دیدم نمیشه،نمیشه،نمیشه!!
که فکرت نباشم،نه دیروزو نه فردا،همیشه...
قسم خورده بودم،اگه از تو جدا شم
دیگه حتی یه لحظه تو فکرت نباشم
ولی دیدم نمیشه،نمیشه،نمیشه!!
که فکرت نباشم،نه دیروزو نه امروزو نه فردا
همیشه ....نمیشه..
چقد قصه گفتم که دریا بخوابه
چقدر گریه کردم نفهمم سرابه
نفهمم کجامو،نفهمم کجایی
چقد با تو بودم تو عین جدایی..
قسم خورده بودم.....
عصبی پخشو خاموش کردم اهنگش خیلی روم تاثیر گذاشته بود،
تو دنیای دخترونم واس خودم هزار جور اسمون ریسمون به هم میبافتم تا یه جوری بفهمم چررا احسان این اهنگو گوش میده !
ولی صب کن...من که دیگه دختر نیستم!!!!
اهی کشیدمو به نیم رخ جذابش نگاه کردم تو دلم گفتم
"ازت متنفرم!"
دنده رو عوض کرد وبه یکباره شروع به صحبت کرد
- اخه چرا اینقدر لجبازی؟ هیچ فک کردی اگه نمی اومدم دنبالت چه بلایی سرت میوردن؟»
دو باره قسمت سرکش وجودم جون گرفت
– بالاتر از سیاهی که رنگی نیست همون بلایی که خودت سرم اوردی!»
خاک تو سرت جید!حداقل کمی حیا داشته باش اینطور راحت در مورد اون موضوع باهاش صحبت نکن!"
ولی نمیدونم چرا خجالت نمیکشیدم!
با توجه به شناختی که از احسان دارم این حرفا بهتراز هر چیزی زمینه ی عذابشو فراهم میکنه!
نگاهی بم انداختو چیزی نگفت

دیگه تا رسیدن به خونه هر دو ساکت بودیم حرفی واسه زدن نبود
جلو خونه ترمز کرد
پیاده شدم بدون اینکه حتی تشکر کنم در ماشینشو محکم به هم کوبیدمو به طرف در ابی رنگ خونه رفتم
دس کردم تو جیبم تا کلیدو در بیارم ولی با به یاد اوردن اینکه اونو تو ماشین جا گذاشتم ناله ای از ته گلو کردم
اصلا دلم نمیخواست اقدس درو روم باز کنه و منو با این سرو شکل ببینه ولی مثل اینکه چاره ای نیست
"لعنت به لحظه لحظه این زندگی!"
دستمو گذاشتم رو زنگو طبق یه عادت دیرینه با پام چن تا لگد به در زدم
–باز کن دیگه...»
اقدس با چشای خواب الودی که با دیدن وضع من در حد یه توپ گنده شده بود بم خیره شد حرفش نمی یومد
–نمیبینی سرده؟برو کنار دیگه...اه!»
دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ولی پشیمون شدو فقط به حرفم عمل کرد
خواستم داخل شم ولی یهو با به یاد اوردن احسان برگشتم هنوز اونجا بود،
با قدمای بلند خودمو بش رسوندم و از پشت شیشه نیمه پایین ماشینش گفتم
-امیدوارم یگه نبیمت،حتی تصادفی!»
بدون اینکه بم نگاه کنه گفت
-امیدوام یه روز سر عقل بیای و دستاز این تنفر برداری!و بفهمی مقصر واقعی من نبودم!»
تو دلم گفتم
"میدونم!!"
– مقصر واقعی تو هستی!... خواه یا ناخواه....بازم تو هستی!»
اخمش شدو فاصله بین ابروهاش کمتر
دنده رو عوض کردو به طرز دیوونه واری شروع به حرکت کرد،
نگامو به جای باقی مونده از لاستیکاش رو اسفالت انداختم؛
"امیدوارم سالم به خونه برسی دیوونه!"
وارد خونه شدم حالا دیگه خواب کاملا از سر اقدس پریده بود
–هووووم..»
هجوم هوای گرم خونه حس خوبی بهم منتقل کرد
–جید اون احسان نبود؟خودشه،نه؟؟!»
-چرا!»
کفشامو در اوردمو وارد خونه شدم
-چه اتفاقی افتاد؟مگه عروسی دوستت نرفته بود؟پس چطور...»
خیلی ناگهانی برگشتم طرفشو باهاش رخ به رخ شدم و با ارامش بخش ترین لحنی که میتونستم گفتم
-میدونم چه چیزایی تو ذهنته،ولی اشتباهه!اون زندگی منو خراب کرده من احمق نیستم اقدس،یه اشتباهو دو بار انجام نمیدم»
لباموبا زبونم تر کردم
-دیدار ما....کاملا تصادفی بوده...!!!»
در حینی که به طرف اتاقم میرفتم بلند گفتم
–پس خوشحال میشم جلوی خودتو بگیریو در این مود چیزی به پدر نگی!!.... اه .... راستی... ماشینمو دزدیدن،به بابا بگو یکی واسم جور کنه!»
لفظ بابا رو خیلی طنز الود گفتم تا واسه بار هزارم بفهمه هیچ حسی نسبت بهش ندارم!!
همین که پام به اتاقم رسید لباسامو عوض کردمو یه دوش گرفتم
بعدم بدون اینکه موهامو خشک کنم خوابیدم!
صبح که از خواب یبدار شدم سردرد بدی داشتم
هوای بارونی دیشب و موهای خیسم کار دستم داده بود !
چن بار پشت سر هم سرفه کردم
–نچ!نمی تونم برم دانشگاه!»
لباسامو عوض کردم وقتی تو اینه خودمو دیدم جا خوردم رنگم پیده بودو به خاطر تبی که داشتم چشام خمارو قرمز شده بود
صبحونه که میخوردم اقدس پرسید
-مریض شدی جید؟ تعجبی هم نداره دیشب که سر تا پا خیس بودی بعدم دوش گرفتیو خوابیدی،نمیخوای بم بگی دیشب چه اتفاقی افتاد؟»
نگاه تندی بهش کردم
-بهت گفتم در این مورد چیزی بهش نگو!»
-منم این کارو نکردم!»
-پس واسه چی میپرسی؟»
-فقط میخوام ازت محافظت کنم ! تو در خطری جید!»
-چه خطری بهم بگو.تو این چیزا رو از کجا میدونی؟»
-من خیلی وقته که تو این خونواده ام تو اون موقع به دنیا نیومده بودی.»
-خوبه!پس واسه یه بارم شده تو زندگیت واقعا بهم کمک کن؛بهم بگو مادرم کیه!؟»
سکوت کرد
–نمیگی نه؟!خب پس بهم بگو کیا دنبالمن؟»
بازم سکوت!پوخندی زدم
-فک کنم سوالای خیلی سختی پرسیدم!بیا اسونش کنیم عسلو کی کشت؟چرا پروندش مختومه اعلام شد؟گرچه خودم یه حدسایی زدم ولی میخوام مطمئن شم»
-اینا چیزای نیست که لازم باشه تو بدونی!»
- حالم ازت بهم میخوره!بابا چی بهت داده که عین سگ بهش وفادار موندی؟»
-درست صحبت کن جید!»
-لیاقتشو نداری اخه...شما....حتی منو از شناخت مادر واقعیمم محروم کردید من سالها با این خیال وحشتناک زندگی میکردم که پریسان مادر واقعیمه!این سهم منه،بعد از اون همه درد این سهم منه که بدونم کی منو به این دنیای سیاه اورده!»
بازم سکوت کرد
-حداقل اسمشو بهم بگو لامصب!»
بازم سکوت،متنفرم،متنفرم از این سکوتی که سهم تک تک سوالامه!
از رو صندلی بلند شدمو به طرف اتاقم رفتم دستم رو دستگیره بود که صداش منو میخکوب کرد
-اسمش...اسمش مریم بود.....»


-اسمش...اسمش مریم بود....دختر یکی از تاجرای بزرگ کشور ،
پدرت اون موقع تازه داشت قلق کار دستش میومد تو یکی از معاملاتش با پدر مریم باهاش اشنا شد
مریم دختر به شدت احساساتی بود که خیلی زود دلباخته ی پدرت شد
و برای اون چی از این بهتر؟!
یه فرصت عالی که در خونشو زده بود با ازدواجش با مریم تمام اموال پدرش بهش میرسد ولی،
پدر مریم کاملا مخالف بود و به هیچ عنوان کوتاه نمیومد واسه همین مریمو منصورم با هم فرار کردن !
منصور با پول تونست مریمو بدون اجازه پدرش عقد کنه فکر میکرد پدرش و عمل انام شده قرار میگیره
وقتی برگشتن پدر مریم نتونست این ننگو تحمل کنه ودر جا سکته کرد
وضعیت خیلی بد وسختی بود گویا از قبل چنین چیزی رو پیش بینی کرده بود ولی بازم تحملش براش سخت بوده و....»
رو صندلی نشستم
-خوب بعد چی شد؟»
-وقتی وصیت نامه خونده شد مشخص شد که حاجی،
بابای مریم نصف اموالو به خواهر زادش که بچه بود داده و نصف دیگشو صرف امور خیریه کرده!
مریم کاملا از ارث محروم شده بودو پدرت عصبانی از این که چیزی گیرش نیومده مرتب مریمو شکنجه جسمی و روحی میداد
تعهدش به مریم واسش مهم نبود میتونم به جرئت بگم در هفته 6 شب با دخترای جور وا جور سر میکرد تا اینکه مریم تو رو حامله شد
رک بگم چندان خوشحال نشد
چون میخواست از منصور جدا شه و تو مزاحمش بودی
میخواست سقطت کنه ولی نتونست و تو به دنیا اومدی
با این وجود هنوزم سعی میکرد از منصو جدا شه ولی نتونست تا اینکه یه روز ناپدید شد
هیچکی نمیدونت کجاست منصورم همش دنبالش بود
ولی یه روز عصبانی اومد خونه وبعد از شکستن کلی از وسایل با دادو بیداد گفت
مریم مرده دیگه هیچ کس حق نداره اسمی ازش ببره!
همه تعجب کرده بودن چن روز بعدم پدرت با پریسان ازدواج کرد
دختر عموش بود بر خلاف پدر منصور اونا خیلی پولدار بودن
ولی رابطه ی برادرا با هم خوب نبود میدونی که ناتنی بودن!
پریسان یوونه ی منصور بود ولی واسش حکم چیزی جز یه عروس خیمه شب بازیو نداشت
بعد از اون به کمک ثروت پریسان
پدرت دفترو دستکی بهم زدو به سرعت پیشرفت کرد و دیگه هیچ وقت مادرتو ندیدم!»
-ولی ....و.لی..من مطمئنم منصور میدونه چه بلایی سر مادرم اومده ،م....من مطمئنم..»
اقدس رو به روم نشستو گفت
-نباید با پدرت در این مورد حرف بزنی!»
-ولی اون...»
-تو دردسر میفتی جید هم تو و هم دوستات!فعلا دست نگه دار!»
-باشه خودم پیداش میکنم فامیلیش چی بود؟»
-نمیشه جید پدرت میفهمه اون همیشه همه چیزو میدونه من مطمئنم حتی همین الانم در مورد احسان خبر داره در مورد دوست بازیگرت و بقیه!» -کامیار؟اااامکان نداره!»
-داره جید،داره!میدونیچرا تا حالااخراجت نکردن؟موضوع اون پسره تو دانشگاه که دستشو شکستی یادته؟ در مورد همش میدونست اون بود که با پول و قدرتش از اخراجت جلوگیری کرد !
فقط همین نیست خیلی موارد دیگه ای هم هست که...»
پریشون حرفشو قطع کردم
–داری میگی منصور واسه من بپا گذاشته؟!تو تمام این سالها؟»
صدای گوشیم بلند شد نیازی نبود منتظر جواب شم نگاه خیره ی اقس خودش یه دنیا جواب بود
گوشیمو برداشتم
-الو سلام جوجه طلایی!»
لبخندی غیر ارادی رو لبام نقش بست
–به به سلاااام اقای بازیگر تو با مزاحم شدی؟!»
-مردم ارزوشونه مزاحمشون بشم بدبخت!»
-اون مردمم عین خودتن دیگه، ادم نیستن!»
-نیازی نست هر بار که باهام حرف میزنی بهم یاداوری کنی فرشتم!
خودم میدونم!بیخیال زنگ نزدم اینهمه ازم تعریف کنی! میخوام ببینمت دلم برات تنگیده!»
- امشب ساعت 7 بیا دنبالم،بای»
قطع کردم خواستم گوشیو بذارمرو میز که دوباره زنگ خورد
-بله؟»
-سلام جید رویام!»
-اه..سلام بی وفا چه خبر؟تو که کمک منو قبول نکردی!»
-صدای گرفتش به گوشم رسید
-ببخشید جید،حالم خیلی بد بود.»
قلبم مچاله شد طاقت ناراحتیشو نداشتم
-خوب مهم نی،چی شد به ما افتخار دادی؟»
اروم گفت
-راستش میخوام ببینمت باید درمورد موضو مهمی باهات حرف بزنم»
چی شده امروز همه مشتاق دیدار با منن؟ سرفه ای کردم
-باشه امشب 8 میام دم خونتون.»
-باشه»
بعد از این حرف قطع کرد چرا حس کردم صداش بغض داشت؟
انگار اماده گریه کردن بود!

هنوز از شک حرفایی که شنیدم بیرون نیومدم
چن ساعته خودمو تو اتاقم حبس کردمو فقط به این فک میکنم چطور میتونم بدون اینکه پدرم بویی ببره از مادرم خبری بگیرم
ولی تمام ایده هام به کوچه بن بست میخوره !
حتی یه درصد...
دلم میخواد باور کنم که امکانش هست مادرم زنده باشه ،
ولی حتی اگه این احتمال وجود داشته باشه بازم پیدا کردنش محاله
کاش حداقل میدونستم فامیلیش چیه .
ولی اقدس دیگه چیزیو لو نمیده
ولی...ولی...ولی...حالم از این همه ولی به هم میخوره
چرا واسه یه بارم شده همه چیز باب میلم نیست؟
به ساعت نگاه کردم دیگه نزدیکای هفت بود
یه تیپ سرتاسر توسی زدم
همین که شالمو انداختم سرم صدای زنگ گوشیم بلند شد
کلی تاخیر داشتم میدونستم کامیه جواب ندادمو از خونه بیرون رفتم
بیشعور باز تیپ دختر کش زده بود
سوار ماشین شدم
-سلام جوبه طلایی!»
-کوفت،بدم میاد اینطور صدام میکنی»
-این چه طرز سلام کردن با هنرمند مملکته؟نچ نچ ..»
ماشینو راه انداخت
– الهی بشی ترشی لیته هیچکی نیاد بگیرتت!»
زهر خندی کردمو تو دلم گفتم
"نمیدونی نافمو با تنهایی بریدن؟"
نیم نگاهی بهم انداخت حال خرابمو مفهمید ولی دلیلشو نه!
-خوب کجا بریم ؟!»
-اول باید بریم دنبال یکی از دوستام یه کار کوچولو باهاش دارم بعد دربس در خدمتتم»
-ادرسو بده.»
خیلی طول نکشید که دم در خونه رویا رسیدم دست فرمون کامی حرف نداشت
به رویا زنگ زدم تا بیاد دم در.
بغلش کردم جای زخمای وصورتش کمرنگ شده بود ادم با دیدنش غم عالم میریخت تو وجودش
به خصوص چشاش که به شکل ضایعی غمگین بودن
پرانرژی سلام کردم
-سلام رویایی چطوریایی؟»
اروم جواب داد
– خوبم!»
لبخندم رو صورتم ماسید
-چیزی شده؟»
نگاهی به ماشین کامی کرد
-اون کیه؟»
-یه دوست.»
-من میخوام باهات تنها باشم»
-خیله خوب چررا عصبانی میشی؟تو بگو کجا بریم اون فقط مارو میرسونه میدونی که کرایه تاکسی این روزا سر به فلک کشیده!»
سرشو پیین انداخت
-خیله خب»
با همسوار ماشین شدیم رویا حتی نیم نگاهیم به کامی ننداخت واسه همینم متوجه نشد اون واقعا کیه
نزدیکیه پارک کوچیک از کامیار خواستم نگه داره
با رویا از ماشین پیاده شدیمو شروع کردیم به حرف زدن
-خب مشکل چیه؟»
-میدونی ک پسر عموم برگشته ومیخواست باهام ازدواج که ولی من رد کردم چون...چون...»
نفس عمیقی کشدوهم زمان با بستن چشاش گفت
-من یکی دیگه رو دوست دارم!»
جا خوردم
راستش هیچوقت فکر نمیکردم رویا از اونا باشه که عاشق شه و بخواد قانون شکنی کنه
ادامه داد
-ولی اون به من هیچ علاقه ای نداره جید...هیچی...واسم خیلی سخت بود جید من بدون اون نمیتونم زندگی کنم حاضرم هر کاری واسش انجام بدم!»
زمزمه وار گفت
–هر کاری..»
ادامه داد
-بهشم گفتم اونم خواست...جید من یه کارایی کردمو ....راستش من....»
ذهنم پر از افکار جورواجور شده بود میترسیدم اون چیزی که تو ذهمه حقیقت داشته باشه ولی رویا...
غیر ممکنه...
دیگه داشت گریه میکرد
نگام به سمت کامی کشیده شد که کلاه نقابدارشو گذاشته بود رو سرش و با کنجکاوی و نگرانی به منو رویا نگاه میکرد
در حالی که به شدت گریه میکرد به پشت سرم خیره شدو با پشیمونی گفت
-من متاسفم جید واقعا متاسفم..»
با نگرانی از حال خرابش رد نگاهشو دنبال کردم تا به یه ماشین مشکی رسیدم
خاطرات واسم تدایی شد
ماشین سیاه....
مردای سیاه پوش....
صدای شلیکو وخون ...
بدن بی جون عسل...
تا دهنمو باز کردم چیزی بگم
ماشین جلو پام وایسادو دو تا مرد گنده که ادم با دیدنشون یاد بیگ شو تو کشتی کج میفتاد ازش بیرون اومد
یه قدم به عقب رفتم و به رویا که سرشو پایین انداخته بود نگاه کردم
تنها عکس العملی که تونستم نشون بدم این بود که فقط بپرسم
-چرا؟»
واقعا چرا؟
مگه دوستش نبودم؟
مگه کنارش نبودم؟
مگه تنها کسی نبود که بهش اعتماد کردم پس....چرا؟
صدای ناقوس خطر تو گوشام اجازه فکر کردن بیشترو بهم نداد
چرخیدم تا فرار کنم ولی یکیشون تو اخرین لحظه شالمو از پشت سرم گرفتو کشید
داشتم خفه میشدم
اون یکیم با حلقه کردن دستاش دور کمرم بلندم کرد تا سوار ماشینم کنه
من که حالا از شر فشاری که به گلوم وارد میشد رها شده بودم با تمام توانم تقلا میکردمو جفتک میپروندم
جیغ میزدم حتی بازوی مرده رو گاز گرفتم
ولی تغییری حاصل نشد
تو لحظه اخر کامی رو دیدم که به حالت دو داره به سمتم میاد
از طرفی خوشحال شده بودم ولی نگرانی به خاطر اسیب دیدنش اجازه خوشحالی بیشترو بهم نداد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 233
  • بازدید سال : 3,641
  • بازدید کلی : 181,777