loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
migmig بازدید : 1008 چهارشنبه 05 تیر 1392 نظرات (0)

اونی که در ماشین رو برام باز کرد همراه اون یکی هر دو کت هاشونو انداختن تو ماشینو رفتن جلوی اون 3 نفر
اوباش وایسادن..
هر دو قدبلند بودند و هیکل خوبی هم داشتند.فقط می دونستم اسم یکیشون هومنه ولی اسمه اون یکی رو
نمی دونستم چیه.
یکی ازاون اراذل همونی که اسمش شهرام بود با چاقوش به طرف هومن حمله کرد که اون هم دستشو تو هوا
گرفت و یه چرخ زد ودستشو پیچوند و نقشه زمینش کرد و با زانو نشست روی سینه اش و چندبار با مشت کوبید
تو صورتش.
به خاطر خونی که ازم رفته بود چشمام سیاهی می رفت و چشمام اروم اروم داشت بسته می شد.حالم اصلا خوب نبود...اروم چشمامو باز وبسته کردم...
اون یکی که اسمشو نمی دونستم خیلی ماهرانه به اون دوتا ضربه می زد و باهاشون درگیر شده بود یکی ازاون
قلدورا از پشت بازوهاشو محکم گرفت و اونی که تا چند لحظه قبل داشت ازش کتک می خورد روبه روش وایساد
و با لبخند زشتی نگاش کرد...
هر چی تقلا می کرد نمی تونست خودشو خلاص کنه...مرتیکه ی عوضی با حرص چند تا مشت زد توی
شکمش که اون هم خم شد و اون اشغال هم تا خواست با زانوش بزنه توی صورتش که هومن از
پشت گرفتش و دستشو پیچوند...و با زانوش زد توی کمرش که اون عوضی هم یه داد بلند زد و افتاد رو
زمین.
اونی که همراه هومن بود هم با ارنجش زد توی شکم طرف و برگشت و دستشو
مشت کرد و محکم زد توی گردنش که اون هم نقش زمین شد....
شهرام یه نگاه به دوتاشون کرد معلوم بود از اون دوتا قلدورتره وقتی دید اوضاع خوب نیست پا به فرار
گذاشت...
تمام مدت با ترس و وحشت به جداله بین اون 5 نفر نگاه می کردم..احساس ضعف می کردم..دیگه حالی برام
نمونده بود... چشمام یواش یواش بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
*******
پرهام نوک انگشتش را به گوشه ی لبش کشید...
هومن گفت:لبت پاره شده...لباسامونم فقط به درد دوره گردا می خوره...همه اش جرواجر شده...انگار وسط یه گله
سگ افتادیم و اونا هم تا تونستند ازمون استقبال کردن...با این حال عروسی بی عروسی برادر من..
نفس راحتی کشید وادامه داد:اخییییییییش قربونه خدا برم این موقعیتو برامون جور کرد لااقل به نفعه منو ماشین
نازنینم شد...
پرهام لبخند زد که با احساس درد و سوزش گوشه ی لبش اخم ملایمی کرد و گفت:خیر سرت مهندسه این
مملکتی...اخه چرا انقدر دنبال شر و دردسری؟...
هومن اخماشو جمع کرد و به پرهام نگاه کرد. بعد صورتشو برگردوند و در حالی که به گوشه گوشه ی پیراهنه
پاره پوره شده اش نگاه می کرد گفت:بی خیال داداش.مثلا تو که دکتری بچه ی ارومی هستی؟..اینکه امشب جونه
اون دخترو نجات دادیم کجاش شر بود؟
پرهام گفت:نه اون که شر نبود...به نظرم کارمون هم خیلی درست بود ولی اینکه تا دو تا قلدور می بینی کتت رو
می کنی ومیافتی جلو رو میگم...
هومن خنده ی کوتاه کرد وگفت:نه اینکه تو هم وایسادی کنارو مثله بچه مثبتا منو نگاه می کردی...کی بود رفته
بود جلوشونو واسشون سخنرانی می کرد؟اوه اوه خدایش چه تهدیدی هم کردیا...به جای اونا من گرخیدم داداش...
زد زیر خنده که یهو خنده از روی لباش محو شد...
پرهام که با لبخند کوچیکی نگاهش می کرد گفت:چی شد گشنه ات بود خنده اتو خوردی؟
هومن با کف دست زد به پیشونیشو گفت:وااااای من و تو اینجا وایسادیم داریم چرت و پرت تحویله هم میدیم اونوقت
اون دختره بدبخت تو ماشینه....ای بابا اخه چرا از اون غافل شدیم؟
پرهام با شنیدن این حرف با نگرانی به داخل ماشین نگاه کرد...اثری از فرشته نبود...
پرهام گفت:فکرکنم رفته....توی ماشین نیست.
با زدن این حرف به هومن نگاه کرد.هومن هم به او نگاهی انداخت و هر دو به طرف ماشین دویدند..
هومن روی صندلی عقب را نگاه کرد و با نگرانی رو به پرهام گفت:پرهام دختره بیهوش افتاده رو
صندلی...لباساش هم خونیه...چکار کنیم؟
پرهام در ماشین را باز کرد و خودش را داخل کشید و دست فرشته را در دست گرفت و نبضش را گرفت...
روبه هومن گفت:هومن اون جاکلیدیتو که چراغ قوه داره رو بده..زود باش.
هومن جاکلیدیش را در اورد و به پرهام داد ...
چراغ را روشن کرد و روی چشمان فرشته انداخت و اروم پلکش را از هم باز کرد و نور چراغ را روی چشمش
چرخاند...
هومن گفت:زنده است؟...
پرهام از ماشین بیرون امد و گفت:اره...ولی حالش اصلا خوب نیست...حسابی ضعف کرده...تو با فرهود تماس
بگیر و بگو مشکلی پیش اومده و میریم خونه بعد من ماشینو میدم به یکی براش ببره...باید هر چه زودتر بریم
خونه...اون حالش خوب نیست...
هومن سرش را تکان داد و گفت:باشه...الان بهش زنگ می زنم.
هر دو داخل ماشین نشستند...پرهام پشت فرمان نشست و پایش را روی گاز فشرد و هومن هم با فرهود تماس
گرفت و گفت که مشکلی برایشان پیش امده و ماشین را برایش می فرستد...
وقتی قطع کرد با اخم به پرهام نگاه کرد...
پرهام گفت:چیه؟چرا دمقی؟
هومن به روبه رویش نگاه کرد وگفت:دلم برای ماشینم می سوزه...برای یه لحظه خوشحال شدم که دیگه امشب در
امانه ولی شانسو می بینی توروخدا؟...
پرهام گفت:تا تو باشی دیگه ماشینتو به کسی قرض ندی...
هومن با حرص گفت:من دیگه غلط بکنم از این غلطا بکنم...
پرهام به هومن که زیر لب به خودش لعنت می فرستاد و حرص می خورد نگاه کرد و خندید... ولی هومن
نگاه خطرناکی به او انداخت که خنده از روی لبان پرهام محو شد..
پرهام در حالی که به جاده خیره شده بود گفت:خیلی خب ماشینتو که به من ندادی اینجوری نگام می کنی....برو
یقه ی فرهودو بچسب...
هومن گفت:اونم به موقعش...اگر ماشینمو همین جوری که بهش میدم تحویلم نده بدجور حالشو می گیرم..فقط بشینو
تماشا کن..بیخودی که اسمم مهندس هومن بزرگ نیا نیست داداش دکی پرهام بزرگ نیا جان...
پرهام خندید و سرش را تکان داد و چیزی نگفت

پرهام ماشین را جلوی خونه نگه داشت...
هومن پیاده شد و به طرف در رفت و بازش کرد.
با دست اشاره کرد تا ارام وارد شود...
پرهام ماشین را گوشه ای از حیاط پارک کرد و از ان پیاده شد...
هومن در را بست و به طرفش دوید...
کته هومن را به دستش داد وگفت:تو برو تو و زودتر به نسرین خانم سفارش بکن...می شناسیش که...راستی یه
زنگ هم به فرشاد بزن بگو بیاد ماشینو ببره بده به فرهود...
هومن کت را تنش کرد وگفت:باشه فقط صبر کن اینو درست و حسابی تنم کنم که نسرین خانم لباسه تیکه پارمو
نبینه که اگر ببینه درصده سکته کردنش خیلی بالاست...
رفت توی خونه و پرهام هم کته خود را به تن کرد و در عقب ماشین را باز کرد و خم شد...نیم تنه اش داخل ماشین
بود...دست فرشته را گرفت و دور گردنش انداخت و یک دستش را دور کمر فرشته حلقه کرد و او را از ماشین
بیرون اورد و روی دست بلندش کرد و رفت تو خونه...
هومن داشت برای نسرین خانم توضیح می داد که نسرین خانم با دیدن پرهام هراسان جلو امد و در حالی که با
دستش به روی دست دیگرش می زد گفت:وای خدا مرگم بده اقا..چی شده؟این کیه؟
بعد محکمتر زد توی صورتش و گفت:واااااای پناه بر خدا شماها رفتید عروسی دیگه چرا عروسو با خودتون
اوردید؟...نکنه دزدیدینش؟...ای خدا...
هومن زد زیر خنده و گفت:اره هنوز نرفته اولین کاری که کردیم عروسو از بین جمعیت کش رفتیم و پرهام انداخت
رو کلشو نشوندیمش تو ماشین..وسط راه هی دست و پا می زد منم با چاقو زدمش که این بنده خدا هم فکر کنم
جان به جان افرین تسلیم کرد اخه شدت ضربه خیلی زیاد بود واسه همین لباسش خونیه...بعد پرهام گفت بریم
خونه یه چند تا لباس و مدارکمونو برداریم و فرار کنیم..قراره یه مدت بریم ویلای لواسون که یه وقت اگه
پلیسا افتادن دنبالمون یه جا مخفی بشیم...شما هم اگر جونتو دوست داری با ما بیا چون شوهرش ازاون گردن
کلفتاست که عمرا بذاره کسی از دستش در بره...
نسرین خانم به گریه افتاد و با ترس گفت:خدایا این چه سرنوشتی بود نصیبه من کردی؟...اینا که بچه های سربه
راهی بودن فقط هومن از اول شر و شیطون بود...اونم که داشت کم کم راه راستو یاد می گرفت چرا اینجوری شد
خدا...
بعد رو به پرهام که سرش را پایین انداخته بود و می خندید گفت:تو چرا سرتو انداختی پایین؟اره دیگه مادر از
شرم و حیاته..من میدونم تو کاری نکردی هر چی هست زیره سره این مارمولکه...هومن خدا ازت نگذره چرا زنه
مردمو اوردی تو خونه؟...چرا دزدیدیش؟..این دیگه چه کاریه پسر؟ابرومون رفت...روحه حاج اقا وعطیه خانم اون
دنیا داره عذاب می کشه...پرهام تو چرا جلوشو نگرفتی؟
هومن به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:اخه شما که واسه ما زن نمی گیری ما هم مجبور شدیم اینو
بدزدیم.....درضمن من مارمولکم یا این اب زیره کاه؟نبودی ببینی چطوری یه تنه دامادو می زد..دامادم ازاون
گردن کلفتا بودا...خیلی هم بد دهن بود مرتیکه لبو...دیگه کور از خدا چی می خواد؟این دختره لباس عروس هم که
تنش بودو هی و حاضر.. ما هم دیدیم اینجوریه سریع رو هوا زدیمش.
نسرین خانم زد توی صورته خودش و گفت:خدایا اخره زمون شده..ببین چیا که نمی شنوم؟..زنه مردمو دزدیدی تازه
میخوای باهاش ازدواج هم بکنی؟پسر شرم و حیا هم خوب چیزیه..اینا چیه به هم می بافی؟...
پرهام که دیگه طاقتش تمام شده بود سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:نسرین خانم چرا شلوغش کردی؟این دختر با
همین لباس توی خیابون چند نفر مزاحمش شده بودند و می خواستن بدزدنش که منو هومن نجاتش دادیم و بعد هم
دیدیم لباسش خونی شده و بیهوشه ظاهرا زخمیش کردن.هومن داره باهاتون شوخی می کنه چرا جدی گرفتید؟مگه اینو نمی شناسید؟.الان هم اگر نرید کنار تا من اینو نبرم توی اتاقو معاینه
اش نکنم امکان داره بمیره...گفته باشم.
نسرین خانم نگاه مشکوکی به هومن انداخت که بی خیال وایساده بود و پرهامو نگاه می کرد و بعد به پرهام نگاه
کرد و گفت:داری راست میگی مادر؟...یعنی اینو ندزدیدنش؟
پرهام خنده ی کوتاهی کرد و نالید:ای وای...نه به خدا نسرین خانم...توروخدا بذارید معاینه اش کنم..بیچاره حالش
اصلا خوب نیست.
نسرین خانم جلو امد و کلاه فرشته را از روی سرش کامل برداشت....صورته زیبای فرشته توی نور نمایان
شد...هر سه نگاهشان به روی صورت او افتاد..هیچ یک نمی توانستند نگاه از او بردارند....
نسرین خانم لبخند زد وگفت:الهی قربونش بشم..چقدر هم خوشگله مادر...ماشاالله...
هومن تک سرفه ای کرد که پرهام به خودش امد و نگاهش را از روی صورته فرشته برگرفت.
هومن گفت:اره خوشگله ولی اگه نذارید پرهام به کارش برسه این خوشگلیش خدایی نکرده قسمته خاک میشه...
نسرین خانم با اخم نگاهش کرد وگفت:خدا نکنه مادر..زبونتو گاز بگیر. این دختر مثله فرشته هاست..چطور دلت
میاد؟..
رو به پرهام گفت:ببرش توی اتاق.. منم میرم کیفه پزشکیتو میارم مادر..برو...
پرهام به طرفه اتاق رفت و هومن در را برایش باز کرد...پرهام فرشته را روی تخت خواباند و کنارش ایستاد...با
دست اروم توی صورتش زد...
-خانم...صدامو می شنوید؟...خانم...
هومن گفت:مگه نمی بینی بیهوشه دکی؟...
پرهام صاف ایستاد و گفت:میدونم جنابه مهندس...منتها بعضی مواقع چنین موردایی عکس العمل نشون میدن ولی
این حالش اصلا خوب نیست...مطمئنا فشارش حسابی افتاده...
رو به هومن گفت:برو یه لیوان اب قند بیار...
هومن گفت:مگه نمی خوای بهش سرم بزنی؟دیگه اب قند میخواد چکار؟
پرهام گفت:من دکترم یا تو؟...هرکاری میگمو بکن انقدر هم غرغر نکن..برو دیگه...به نسرین خانم هم بگو توی
اتاق نیاد خودت کیفمو بیار..میدونی که بیاد حواسمو پرت می کنه...زود باش دیگه...
هومن در حالی که به صورته فرشته نگاه می کرد به طرف در رفت و بعد نگاهی به پرهام انداخت و گفت:باشه بابا
چرا می زنی؟...الان میرم...
از اتاق خارج شد...
پرهام کنار فرشته نشست .سعی می کرد به صورتش نگاه نکند...دستش را جلو برد و بند شنل فرشته را باز کرد.با
دیدن زخم های روی شانه اش اخمهایش را درهم کشید و زیر لب گفت:لعنتیا..ببین با این بنده خدا چکار کردن...
شنل را از تنش خارج کرد...شانه های عریانه فرشته کاملا نمایان شد ...پرهام ارام دستش را روی زخمهایش کشید
که صورت فرشته از درد جمع شد...
پرهام نگاهش کرد...
دستش را پیش برد و اروم به صورتش ضربه زد و گفت:خانم.. صدامو می شنوید؟می تونید چشماتونو باز کنید؟
ولی فرشته حرکتی نکرد تنها زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد..
پرهام سرش را جلوتر برد ولی واضح نمی شنید...سرش را خم کرد و گوشش را نزدیک دهانه او برد...
فرشته با ناله زمزمه می کرد:نه...من نمی خوام زنش بشم...منو نکش...نه...تو رو خدا...نه...
دیگه چیزی نگفت...
پرهام از همان فاصله با تعجب نگاهش کرد که در اتاق باز شد وهومن در حالی که یک لیوان اب قند و کیف
پزشکیه پرهام را در دست داشت وارد اتاق شد و با تعجب به پرهام نگاه کرد...
پرهام با دیدن هومن سریع کنار کشید و مشغوله کارش شد...
هومن با شیطنت نگاهش از روی صورته فرشته به صورت پرهام کشیده شد و لبخند شیطنت امیزی
روی لبانش نشست...
پرهام حواسش به او نبود و مشغول معاینه ی فرشته بود...
هومن لبخندش را جمع کرد و اخم غلیظی روی پیشانی نشاند و کنار پرهام ایستاد...
کیفش را روی تخت گذاشت و لیوان اب قند را روی میز کنار تخت کوبید...
پرهام با تعجب سرش را بلند کرد و وقتی نگاهش به هومن افتاد گفت:چته تو؟...چرا اینجوری اخم کردی؟
هومن طلبکارانه نگاهش کرد ویک تای ابرویش را بلا انداخت وگفت:پس بفرمایید باید چطوری اخم بکنم؟داشتی
چکار می کردی داداش دکی همیشه سربه زیر؟
پرهام از توی کیفش گوشی و فشارسنجش را در اورد و در حالی که دستگاهه فشارسنج را دور دسته فرشته
می بست گفت:هیچ کاری...داشت یه چیزایی زیر لب می گفت ولی صداش خیلی اروم بود... منم گوشمو بردم
جلو تا بهتر بشنوم...همین...
بعد سرش را بلند کرد وادامه داد:فکره بد نکن داداشه من...البته میدونم ذهنت زیادی خرابه ولی خب.. منو که
می شناسی؟...
هومن به زور لبخندش را جمع کرد وروی صندلی نشست..و گفت:اره خوب می شناسمت که
میگم داشتی چکار می کردی دیگه....حالا جونه هومن چکار می کردی؟نگو داشتی حرفاشو می شنیدی که اگه
اینو بگی اونوقت مجبورم صدات کنم پری جون...
پرهام که به این اسم حساس بود گفت:تو چرا حرفه حساب تو گوشت نمیره؟...میگم داشتم حرفاشو گوش
می دادم...مثلا داشتم چکار می کردم که تو مشکوکی؟
هومن از جایش بلند شد و در حالی که به سمته در می رفت گفت:خیلی خوب پری جون...ولی من که میدونم
داشتی یه کارایی صورت می دادی من جفت پا پریدم وسطه حالت و کارت...
پرهام گوشی را از روی گوشش برداشت و به طرفش نیم خیز شد که هومن هم با خنده ی بلندی در اتاق را باز
کرد و از اتاق رفت بیرون و در را محکم بست...
پرهام سرش را تکان داد و در حالی که لبخند به روی لبانش بود گفت:تو ادم بشو نیستی...
رو به فرشته چرخید و فشارش را گرفت...فشارش پایین بود سرم را به دستش وصل کرد و با پنبه ی اغشته به
الکل زخمهای فرشته را شست شو داد. تمام مدت فرشته از درد ناله می کرد و در همون حال اشک می ریخت و
کلماته نامفهومی را زمزمه می کرد...
پرهام زخمش را پانسمان کرد و لیوان اب قند را از روی میز برداشت و قاشق را در ان چرخواند...قاشق چای
خوری را به لبانه فرشته نزدیک کرد و چند قطره شربته قند در دهانش ریخت...این کار را چند بار تکرار
کرد...
لیوان را روی میز گذاشت و با دستمال دوره دهانش را پاک کرد.دستش ارام از حرکت ایستاد..نگاهش روی لبانه
او خیره مانده بود...لبانی به رنگه گل...
فرشته ارام ارام چشمانش را باز کرد..پرهام سریع نگاهش را بر گرفت و اینبار به چشمانه فرشته نگاه کرد...
پرهام گفت:خانم...حالتون خوبه؟...
*******
با احساسه یه مایع شیرینی توی دهانم... اروم چشمامو باز کردم...احساسه سرگیجه داشتم دستمو اوردم بالا و
گذاشتم روی سرم...
یه صدایی که میخورد مردونه باشه گفت:خانم...حالتون خوبه؟...
چشمامو کامل باز کردم و دستمو از روی سرم برداشتم...سرمو چرخوندم سمته صدا یه مرده جوون درست کنارم
نشسته بود...
منگ نگاهش کردم و با صدای گرفته ای گفتم:شما...شما کی هستید اقا؟
همون موقع در اتاق باز شد و یه مرده جوونه دیگه اومد توی اتاق و با تعجب نگام کرد وگفت:اااااااااا بهوش
اومدی؟...
گنگ نگاهش کردم..به نظرم اشنا بود...اینا دیگه کی بودن؟اصلا من کجام؟
همون مردی که کنارم نشسته بود لبخند ملایمی زد وگفت:شما ما رو نمی شناسید خانم؟من پرهام و این هم برادرم
هومن هست...ما همونایی هستیم که امشب شما رو از دسته اون اراذل نجات دادیم..یادتون اومد؟
نگاهمو ازش گرفتم و به هومن نگاه کردم... دوباره به پرهام نگاه کردمو و گفتم:اره...یه چیزایی یادم
اومد...درسته.. اون دو تا مرد شما بودید؟
هومن خندید وگفت:نه اون دو تا خانم ما بودیم...اونی که چادر سرش بود داداشیم بود اونی که مانتو کوتاه تنش بود
و خیلی هم قر و قمیش می اومد من بودم..یادته با کفشه پاشنه بلندم چطوری زدم تو سره اون مرتیکه ی گردن
کلفت؟...
از حرفاش چیزی سر در نمی اوردم ولی از چیزایی که می گفت خنده ام گرفته بود و لبخنده کوچیکی نشست
روی لبام...
دیدم همین طوری به من خیره شدن....
نیم نگاهی به خودم انداختم....
از زور شرم سرخ شدم...وای خدا چرا شونه هام لخته؟..من که شنل تنم بود...
با اون دستم که ازاد بود و بهش سرم وصل نبود لبه ی شنلمو گرفتم و انداختم روی خودم..
رو به هر دوتاشون با اخم گفتم:به چی نگاه می کنید؟تا اونجایی که یادم بود من شنلم تنم بوده پس چرا از تنم درش
اوردید؟...
پرهام نگاهشو گرفت وهومن من من کنان گفت:به خدا کاره من نبوده...این کرده..تازه من زود سر رسیدم وگرنه
این پرهام داشت یه کارایی صورت...
پرهام با ارنج زد به پای هومن که کنارش وایساده بود وگفت:خفه هومن...چی داری میگی تو؟
بعد با اخم رو به من گفت:خانم سوتفاهم نشه لطفا.. من کاری به شما نداشتم...من خودم پزشک هستم و شنلتونو در
اوردم تا زخماتونو پانسمان کنم...قصد دیگه ای نداشتم...
مشکوک نگاشون کردم و به پرهام گفتم:گفتید دکترین؟دکتره چی؟
هومن سریع گفت:دکتره دیوونه ها...
با تعجب به پرهام نگاه کردم که پرهام هم بدجور به هومن نگاه کرد که اونم گفت:نه یعنی دکتره اطفاله...
پرهام نگاهشو نگرفت که هومن با ناله گفت:چیه خب؟...چرا اینجوری نگاه می کنی؟بابا من غلط کردم اصلا
داداشه من دامپزشکه...حرفیه خانم؟...تو چکار به رشته ی نابه پزشکیه این داری؟ من خودم هم که داداشش
هستم ازش نمی پرسم......
از حرفاش نمی دونستم بزنم زیره خنده یا حرص بخورم...پرهام با لبخنده ماتی رو به من گفت:من متخصصه مغز
و اعصاب هستم...
هومن خندید وگفت:اره دیگه...میگم یه جورایی با دیوونه ها سرو کار داره...اونایی که از این نظر(به سرش
اشاره کرد وگفت:مشکل دارنو میارن پیشه داداشه من...اینم سه سوته اب روغنشونو عوض می کنه اونا هم از
روزه اولشون سرحال تر میشن...میگی نه؟همین نسرین خانم...بنده خدا اولش که اینجوری نبود؟از صبح تا شب
ابغوره می گرفت کار به جایی رسیده بود که من میخواستم برم با کارخونه ی ابغوره گیری قرارداد ببندم...ولی
خدا داداشمو حفظ کنه کاری کرد که نسرین خانم دیگه سالی یه بار هم اشکش در نمیاد...به زووووور چی
بشههههههه ما یه قطره اشک به صورتش ببنیم که اونم واسه گرد و خاک و الودگیه هوای تهرانه...زیاد نمیشه
جدی گرفتش...
خنده ام گرفته بود..پسره خیلی بامزه ای بود ...
بهش گفتم:نسرین خانم کیه؟
خندید وگفت:موشه ازمایشگاهیه پرهامه..بعد باهاش اشنا میشی...
پرهام با خنده گفت:پسر تو چقدر حرف می زنی؟کم چرت و پرت بگو...بریم بیرون تا ایشون هم کمی استراحت کنند...
بعد رو به من گفت:به نسرین خانم می سپرم براتون لباس تهیه کنه...شما استراحت کنید...بعد یه سری توضیحات
هست که باید به ما بدید..باشه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه...ممنون..درضمن الان حالم خیلی بهتره...
-خوبه...
پرهام از کنارم بلند شد و سرمو قطع کرد و از دستم درش اورد و بعد از اینکه سفارشاته لازمو بهم کرد از اتاق رفتن بیرون...
وقتی تنها شدم یاده بدبختیم افتادم...حالا من به اینا چی بگم؟
قیافه هاشون اومد جلوی چشمم..پرهام چشمای عسلی تیره و موهای قهوه ای تیره و پوست روشنی داشت ولب و
دهان و بینی متناسبی هم داشت و قدشم بلند بود...
هومن هم خیلی شبیهش بود...چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد و فقط
رنگ پوستش با پرهام متفاوت بود هومن رنگه پوستش گندمی بود اون هم مثله پرهام قد بلند بود ولی به نظرم
پرهام کمی قدش بلندتر بود...
هر دوتاشون خیلی جذاب بودند...
مخصوصا پرهام...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 86
  • بازدید ماه : 228
  • بازدید سال : 3,636
  • بازدید کلی : 181,772