loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
پارمیدا بازدید : 1446 پنجشنبه 23 خرداد 1392 نظرات (0)

یه نیم ساعتی گذشت..ومن دیگه نمیتونستم تحمل کنم از شدت دستشویی کلیه ام درد گرفته بود
به خودم گفتم:سها تو میتونی ..تو میتونی ..یه دفعه ماشین سرعتشو کم کرد ..ویه جا پیچید
سر خوردم سرم به عقب ماشین خورد دستمو به سرم کشیدم گفتم:
-
آی سرم 
جلو رفت وایستاد..ضبط ماشینو خاموش کردند ..

آخیش سرم درد گرفته بود
اون مرد به فرید گفت:
-فرید داره به هوش میاد ببرش توی اتاق.. ببندش
صدای پایی اومد که به سمت صندوق میومد..وای خدا..حالا چیکار کنم؟!!
الان منو میکشند..داشتم از ترس سکته میکردم
صدای تیک صندوق در اومد من دیگه خودمو باختم..چشامو بستم 

تو همین حین فرید صدا کرد.. 
-محسن بیا خیلی جم میخوره.. تنهایی نمیتونم ببندمش
در صندوقو همینجوری وا گذاشت رفت..خدایا شکرت قربونت برم یادم باشه 5تا ایةالکرسی ..بعداً بخونم
سریع کولمو برداشتم رفتم بیرون ..توی یه خونه قدیمی بودیم ..و اطرافمون جنگل بود

سریع رفتم پشت یکی از درختا که از اونجا دور بود
همونجا خودمو خالی کردم..یه نفس راحت کشیدم گفتم: 
-اخیش حالاچشام بازتر شد

یه مقدار رفتم جلو دیدم ..مرد که اسمش محسن بود گفت: 
-فرید چیزی نمیخوای 
از اینجا تا آبادی دوره.. یه یک ساعت با ماشین طول میکشه
فریداز تو اتاق داد زد:
-نه محسن برو فقط سیگار وقلیون یادت نره

-سیگار هست قلیون میخوای چیکار..؟!! 
-اخه قلیونم دوست دارم..تنباکو دوسیب بگیر
محسن سوار ماشین شد و رفت .

با خودم گفتم حالا چیکار کنم..؟!!

یه ذره فکر کردم که توی فیلما توی این مواقع چیکار میکنند؟!!
انگشتمو گذاشتم لای دندونام داشتم فکر میکردم

اها..یافتم باید یه چوب پیدا کنم ..رفتم دنبال چوب ولی هیچی نبود

دیدم فرید اومد بیرون رفت داخل یه اتاقی که درش زنگ زده بود.. فکر کنم دستشویی بود..

منم از موقعیت استفاده کردم سریع رفتم تو اتاق دیدم هامونو بستند روی صندلی...

 

هامون گیج نگاهم کرد گفت: پس تو بودی ..؟!!
دستمو به نشونه ساکت بودن روی بینیم گذاشتم گفتم:
-هیس الان میفهمند
-برای من فیلم نیا..
-تو رو خدا ساکت بذار دستاتو وا کنم ..بعداً بهت میگم

یادم افتاد یه چاقو توی کیفم دارم برای پوست کندن میوه همراهم اورده بودم..
سریع در کیفمو وا کردم و درش اوردم ومشغول وا کردن طناب شدم
-داری چه غلطی میکنی..؟!!
من هول شدم ..رفتم عقب وچاقو از دستم افتاد

فرید چشماشو جمع کرد گفت: 
-تو دیگه کی هستی..؟!!اینجا چی کار میکنی..؟!!
خیز برداشت سمتم..منم جیغ زدم.. میخواستم فرار کنم ولی از من زرنگتر بود
سریع منو گرفت ..موهامو از زیر روسری گرفت..کشید 

- هه میخوای در بری خدارو شکر..تو بساط امشب یه دختر کم بود که جور شد
من از درد صورتمو جمع کردم گفتم:
- ولم کن عوضی 
هامون طنابا رو واکرد ازروی صندلی بلند شد.. گفت:
-ولش کن آشغال

از پشت کشیدش ویه مشت خوابوند تو صورتش 
من ترسیده بودم..به گوشه دیوار چسبیده بودم
یکی فرید میزد ..یکی هامون
هامون با زانو زد توی شکم فرید ..فرید خم شد شکمشو گرفت

صندلی رو برداشت کوبوند به بین سر وکتفش
فرید افتاد زمین وبیهوش شد
من شوکه شدم..گریم گرفته بود.. گفتم :
-کشتیش

هامون سریع نبض گردنشو گرفت..
- نه بیهوش شده ..بیا سریع بریم..
سریع کولمو برداشتم چاقو رواز زمین برداشتم انداختم توش 
راه افتادیم به سمت در خونه باهم 
بیرون رفتیم دیدم..نزدیک جنگلیم...

-زود بیا باید از طرف جنگل بریم تا نتونند ما رو پیدامون کنند
با ترس گفتم:
- من از جنگل میترسم ..توش پراز حیوونای وحشی و جونوره !!
یه خنده کج کرد گفت: 
من حوصله این لوس بازیا روندارم .. من رفتم


اِ..اِ پسره مغرور به جای دستت درد نکنه ..منو بگو جونمو بخاطر این آقا به خطر انداختم
دنبالش راه افتادم..گفتم:
صبر کن دارم میام..حتی منو نگاه نکرد
رفتیم سمت جنگل ..زمینش نمناک بود..بوی ناه میداد


صدای غرش شکمم اومد به هامون گفتم:
-وایسا من از دیشب هیچی نخوردم..نمیتونم راه بیام
برگشت به سمتم گفت:
-حالا من از کجا غذا برای تو بیارم..؟!!


همونجور که راه میرفتیم گفتم:
-تو کوله ام خوراکیه..درشو باز کردم
و ساندویچ کالباسی که برای خودم درست کردمو در اوردم
هامون همینجوری بهم نگاه میکرد..


- من عادت دارم وقتی میخوام برم شهرمون خوراکی با خودم میبرم
ساندویچو نصف کردم .به سمتش گرفتم گفتم:
-
.بیا این برای تو
هامون با یه حس خاصی ساندویچو گرفت ..و راه افتادیم 
هامون ازم پرسید
-تو چیجوری سر از اینجا اوردی..؟!!


- داستانش مفصله و تموم ماجرا رو براش تعریف کردم
وقتی حرفام تموم شد یه نگاه به من کردو هیچی نگفت ..پووووف..انگار با کلمه تشکر مشکل داره ..خودخواه
نزدیک یک ساعت داشتیم راه میرفتیم..من خسته شده بودم با ناله گفتم:
-تورو خدا استراحت کنیم ..من دیگه نمیتونم..خسته شدم


هامون داشت شاخه درختو کنار میزد گفت:
-اینقدرغر نزن تو که دوست نداری امشب ازشون پذیرایی کنی
ایستادم تا فکرکنم چی گفت..؟!!


تازه معنی پذیرایی رو فهمیدم..دلم لرزید سریع خودمو بهش رسوندم
- تورو خدا منو نترسون..در این حین هامون ایستاد..دستشو به معنای ساکت شدن تکون داد
من سریع ساکت شدم.. گوششو تیز کرد..سریع منوکشید وبرد طرف بوته ها..نشوندنم ودهنمو گرفت
ترسیده بودم..صدایی اومد...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 96
  • بازدید ماه : 238
  • بازدید سال : 3,646
  • بازدید کلی : 181,782