loading...
Novel Center | مرکز رمان تایپی
ammarshirani بازدید : 705 چهارشنبه 29 خرداد 1392 نظرات (1)

بالاخره بعد از چند ساعت از دست این ارایشگر سمج خلاص شدم صد بار بهش گفتم ساده باشه لطفا ...ساده
- خیله خب نگاه کن ببینم میپسندی خوشکل خانوم؟»
لبخند زورکی زدم و به اینه رو به روم نگاه کردم لحظه ی اول خودمو نشناختم...با وجودی که شلوغ تر از اونی بود که میخواستم ولی خدایی کارش حرف نداشت
ابروهامو خیلی قشنگ کمونی زده بود , ارایش پررنگ خاکستری و طلایی دور چشمام باعث میشد اونا یبشتر از بقیه اجراء چهرم تو دید باشن
موهامو خیلی شیک بالا سرم بسته بود و یه مقدارشو ریخته بود رو شونم ...
از رو صندلی بلند شدم لباس عروس دکلته دنباله دار بدون هیچ گونه پفی که رو یقه و پایین دامنش سنگ دوزی های خیلی قشنگی کار شده بود . بی اختیار گفتم – عالیه!!!»
ارایشگره که خیلیم جوون بود با افخار گفت – میدونستم خوشت میاد!»
سرمو پایین انداختم و مشغول بازی کردن با ناخونام شدم امروز روز عروسی منه ... دلم میخواد خوشحال باشم ولی این دلهره لعنتی چنین اجازه ای رو بهم نمیده تمام امیدم به کامیاره.
– عروس خانوم اقا داماد اومدن!»
شنلمو انداختم رو سرم...کامیار با دیدنم یه نگاه عجیبی به ارایشگر که یکی از اشناهای خودش بود انداخت و گفت
– پس جوجوی من کو؟»
جوابی نشنیدم کامیار جلوی من که شنلم تقریبا صورتمو پوشونده بود خم شد و اروم طوری که فقط من بشنوم گفت
- خودمونیما این لوازم ارایش خوب معجزه ای میکنه!»
زل زد تو چشمام و به شوخی گفت – حیف نمیشه وگرنه همین الان دستو پاتو میبستم پرتت میکردم تو ماشین یه جا به زور عقدت میکردم!»
خندم گرفت – افرین بخند..نبینم چهره ناراحتتو جوجو...بهت قول میدم همه چی درست بشه!»
- اما...!»
- بهم اعتماد کن..خوب؟ »
دستاشو پشت گردنش تو هم گره کرد – این قضیه در هر حال به نفع تو تموم میشه!»
- چطور؟»
- مرض! یه شوهر مفت داره گیرت میاد! خوشکل نیستم که هستم! بازیگر سابق نیستم که هستم ! و مهمترین صفتی که شما خانوما عاشقشین زن ذلیل نیستم که متاسفانه هستم!»
مشتی به بازوش زدم – کوفت! برو اینا رو به اون کاروزندگیات بگو!»
-بسه دیگه..بیا که اگه دیر برسیم همه چی خراب میشه!»
دست منو گرفت و در همون که از سالن بیرون میبرد به اون ارایشگر چشمکی زد و گفت- یکی طلبت رویا...جبران میکنم!»
هیچ فیلم برداری منتظرمون نبود..که البته نبایدم نباشه. – جید..»
- ها؟»
- ها و درد... الان باید بگی جانم!»
با مسخرگی گفتم –جانم!»
جدی شد- خوشحالم که زندگیت داره سرو سامون میگیره!»
- راستش من این حسو ندارم! کامیار من دلم نمیخواد به کسی تحمیل بشم!»
- نترس ... تو بیشتر از اونی که بخوای به کسی تحمیل بشی!»
خوشبختانه به موقع رسیدیم...مامان تمام فامیلاشو که حالا رابطش باهاشون خوب شده بود دعوت کرده بود
- کامی من هیچکسو نمیشناسم!»
- اینکه مشکلی نیست فقط سلام کن و هر چی گفتن الکی سرتو تکون بده!»
-این احمقانست! نمیشه تا قبل از اینکه مهمونا برسن یه سری اطلاعات در موردشون بهم بدی؟»
- انیشتنم نمیونه این همه اسمو تو این مدت کم تو کلش جا بده ، ببینم نکنه تو خودتو بیشتر از انیشتن میدونی؟»
بوی گلای مختلف توی باغ مشاممو پر کرد بایه نفس عمیق ریهامو از اون بو پر کردم – خیلی قشنگه کامی!»
- میدونم!»
به ساعت نگاه کرد- هنوز یه ساعت وقت داریم تا مهمونا برسن!»
- مطمئنم از چیزی که تو کار دعوت نوشتیم حسابی تعجب کردن!»
طبق خواسته ی کامی تو همه کارتا نوشتیم که تو یه ساعت خاص به جشن ما بیان .
مامانو دیدم که از تو جاده سنگی که از تو باغ میگذشت به سمتون میاد براش دست تکون دادم . نمیونستم از اون منظره زیبا چشم بردارم اون باغ فوق العاده بود با یه حوض خیلی بزرگ تو وسطش که پر از گلای مختلف شده بود...رو میزی های زیبا و چراغونی...دلم نمیخواست هیچوقت از اونجا بیرون برم!
مامان محکم بغلم کرد و اروم طوری که ارایشم بهم نریزه گونمو بوسید – خیلی خوشکل شدی عزیزم باید واست اسپند دود کنم!»
کامیاراعتراض کرد- پس من چی؟ نمیبینی چه خوشتیب شدم؟ یه ده بیست تا از اون مهره های عجیب و غریب و طلسم و جادوهاتو بیار به خودم اویزون کنم چشمم نزنن یه وقت!»
- مامان اونا اومدن؟»
- اره اونطرف باغ منتظرن..البته هر دوشون خیلی ناراحتن!»
-عالیه پس بزن بریم!»
- از دست تو و این نقشه های دیوونه کنندت کامیار! بهت اخطار بدم بلایی سر دخترم بیاد بیچارت میکنم!»
-اا..مریم همچین میگی بلا انگار میخواد بره تو میدون مین!»
- همین که گفتم!»
- خیله خب..چشم! خمپاره هم خوست بهش بخوره احسانو پرت میکنم جلو تا خش روش نیفته خوب شد؟»
همینکه نزدیک احسان و شیرین شدیم کامیار دستاشو دور شونم حلقه کرد و چشمکی بهم زد . نگران بودم و این نگرانی تو همه ی چهرم بیداد میکرد با این وجود سعی کردم خودمو نگه دارم نمیتونستم بذارم تلاشای کامیار همینطور به هدر بره.
–به..سلام به مهمونای افتخاری!»
احسان و شیرین به طرف ما برگشتن مریم طرف و روی یکی از صندلیا نشست تا وقتی که اوضاع بحرانی نشده نمیخواست خودشو قاطی این جریانات کنه.
احسان چشمای ابیشو که حالا از خشم قرمز شده بود تنگ کرد و حتی به خودش زحمت نداد جواب سلام کامیارو بده شیرینم همونطور سرشو پایین انداخته بود!
- چه قیافه های گرفته ای! بابا امشب عروسیه شاد باشید! شما چرا شیرین خانم؟ »
پوزخندی زد مثل اینکه دلش هنوز از شیرین گرفته بود
– قیافتون درست مثل کسایی شده که شکست عشقی خوردن!»
شیرین سرشو بالا گرفت و بهش نگاه کرد- اوه...ببخشید! فراموش کرده بودم شما گفته بودید هیچوقت عاشق نمیشد!»
سنگینی نگاه احسان بد جور ازارم میداد – راستی احسان پانیذ چطوره؟ خوب نیست همسر ایندت یه منشی باشه ها! بهش یکم ترفیع بده!»
اخمای احسان بیشتر تو هم گره کرد..چشماش با یه حالت خاصی به کامیار و لبخندش خیره شده بود انگار باورش نمیشد ولی خشم تو نگاشو به هیچ عنوان نمیشد نادیده گرفت.
– راستی چرا با خودت نیوردیش؟ جید خیلی مشتاق بود با همسر ایندت اشنا بشه! چرا اینجور نگام میکنی مرد؟ نمیخوای ازدواجمونو تبریک بگی؟»
دستای احسان مشت شد ..خیلی خوب بود که شنلم چشمامو پوشونده بود حداقل اینطور متوجه چشای اشکیم نمیشد.
– راستش شیرین خانوم جید خیلی دلش میخواس شمام تو خریدای عروسی نظر بدید ولی من هر چی سعی کردم باهاتون تماس بگیرم جوابی ندادید!»
با این حرف میخواست بهش بفهمونه به خاطر علاقش بهش زنگ نمیزده.
صدای گرفته ی حسان به گوشم رسید- چرا؟»
- چه سوال اشنایی...بببینم عزیزم تو هم وقتی پانیذ جونو همراش دیدی همین سوالو پرسیدی نه؟ فکر کنم منم یه روزی این سوالو پرسیدم!»
کامیار حسابی به کارا و حرفاش مسلط بود داشت احسانو ازار میداد و من خوب میفهمیدم دیل این کارش چیه با این وجود هنوزم درد میکشیدم .
– ازدواجتونو تبریک میگم امیدوارم..»
سرمو بالا گرفتم و تو چشاش زل زدم نمیتونستم باور کنم به همین راحتی داره این حرفو میزنه – امیدوارم خوشبخت بشید!»
دستای کامیار دور شونم محکمتر شد مشخص بود خودشم داره حرص میخوره ولی سعی داره چیزی بروز نده.
- ممنونم ...»
یکم بعد شیرین با من و من در حالی که بغض اشکار تو صداش شون دهنده ی اشفتگی درونیش بود پرسید
– شما...شما...واقعا همدیگه رو دوست دارید؟»
خندید- چه سوال مسخره ای شیرین خانوم فکر کنم واسه همین داریم ازدواج میکنیم در واقع ما...!»
زل د تو چشای احسان –فهمیدیم که از هر کس دیگه ای برای هم مناسب تریم!»
- باورم نمیشه!»
مشخص بود شیرین تسلطی رو کلامش نداره .
– میخواید بهتون ثابت کنم؟»
کامیار منو چرخوند و رو به روم قرار گرفت به همین خاطرم شنلم کمی عقب رفت و چهره ارایش کردم واسه همه اشکار شد .
ولی تو اون لحظه اون کم اهممیت ترین موضوع ممکنه بود...قلبم با شتاب خودشو به در و دیوار میزد...میدونستم رنگم پریده ، یخ کرده بودم . کامیار چشماشو بسته بود و داشت سرشو جلوتر میورد
کلی افکار منفی تو سرم سرازیر شد دلم میخواست بگم
"قرارمون این نبود!"
ولی گلوم به شدت خشک شده بود انگار لبامو بهم دوخته بودن...
انگار زمان واسه همه متوقف شده بود
انگار...
انگار هیچ کس نمیخواست کاری انجار بده ...
چشمامو بستم تا اون اتفاقو با چشمام نبینم...میدونسم میمیرم...مدونستم گه این اتفاق بیفته قلبم واسه همیشه میمیره!

"اروم باش! همه چی درست میشه!"

صداش دوباره تو گوشم زنگ زد
" بهم اعتماد کن!"
"خوشحالم که زندگیت داره سروسامون میگیره!"

متاسفم کامیار..نمیتونم..نمیتونم دیگه تحمل کنم!

باید بپذیرم همه چی بین منو احسان تموم شدس!

دستای لرزونمو بالا بردم تا اونو عقب بزنم ولی در اخرین لحظه اون از روبه روی من کنده شد...صدای جیغ شیرین باعث شد چشمامو با وحشت باز کنم .
– چکار دارید میکنید؟»
نگامو به زخم گوشه لب کامیار و بعدم مامان انداختم ...
– چکار میکنی احسان؟»
به سوال مامانم جوابی داده نشد. کامیار در حالی که چشماش برق عجیبی داشتن سعی کرد بلند شه به خودم اومدم و جسم بی جونمو کنارش رسوندم و سعی کردم تو بلند شدن کمکش کنم گرچه چندانم موفق نبودم .

– چیه احسان؟ چرا رم کردی؟»
احسان از شدت خشم نفس نفس میزد

– چیه؟ به غیرتت برخورد؟ تو که گفتی امیدواری ما خوشبخت شیم؟ مگه این به این معنی نیست که دیگه جید رو نمیخوای؟ پس این کارا چه معنی میده؟»
احسان با قدم های بلند و سریعی خودمو به کامیار رسوند و یقشو تو دستاش گرفت به طوری که یکی از دکمه هاش کنده شد
- اشغال...من تو رو دوست خودم میدونستم!»
- خب که چی؟ یعنی دیگه دوستت نیستم؟ ازم چه انتظاری داری؟»
خودشو از دست احسان ازاد کرد- منم تو رو تنها کسی میدونستم که میتونه جید رو خوشبخت کنه! ببینم تو انتظارات مارو براورده کردی؟»
- خفه شو!»
- تو ترسویی احسان! تو همیشه مرددی! واسه همینم جید رو از دست دادی! »

فریاد زد – خفه شو!»

مشت دیگه ای رو حواله صورت کامیار کرد با وجود شدت و قدرت زیاد ضربه فقط کمی عقب پرت شد گرچه پارگی لبش بیشتر شد

– هه...تو موش ترسو! چرا حرفاتو بهش نمیزنی ؟ تو مردش نیستی احسان! تو حتی اونقدری نیستی که بخوای در مورد اون دختره به جید توضیح بدی!»
دستای احسان شل شد . کامیار انگشتشو رو زخم رو لبش فشار داد

– چیه؟ لال شدی چرا؟ بهش بگو! همونطور که با من حرف زدی! اگه واقعا اونو دوست داشته باشی خوب میدونی ک تنها کسی که میتونه اونو خوشبخت کنه فقط خودتی ! ولی تو همش پا پس میکشی! متاسفم احسان نمیتونم بزارم کسی که انقدر برام عزیزه دست یه ادم ضعیف نفسی مثل تو بیفته!»
سرم به دوران افتاد و ناگهان چشمام سیاهی رفت .

حس میکردم سرم در حال انفجاره بی اختیار دستامو رو گوشام گرفتم و محکم فشار دادم

– کا..کافیه!»
صدام ضعیف تر از اونی بود که بخواد به گوش اونا برسه .
–تمومش کنید!»

- مریم!»
- من بودم..!»
- مریم خانوم!»
- من بودم که نذاشتم احسان باهات صحبت کنه! »
دستام از رو گوشام سر خورد و پایین افتاد – ما..مان!»

- متاسفم! ولی وقتی دیدم تو اینقدر داغون شدی نتونستم خودم و کنترل کنم و رفتم شرکت احسان . به حرفا و توضیحاتش گوش ندادم به نظرم همش بهونه ی الکی بود فقط ازش خواستم ازت دور بشه! گرچه بعدا که کامیار واقعیتو بهم گفت باعث شد حسابی شرمنده شم!»
- ولی..چرا؟»

- جید علاقه تو به اون عادی نیست تا حالا کسی رو مثل تو ندیدم! تو..تو یه جورایی منو یاد خودم میندازی و این همیشه منو میترسوند نمیخواستم تو هم اشتباهی مثل منو مرتکب بشی واسه همینم ازش خواستم تا ازت دور بشه گرچه فکر نمیکنم چندان به حرفم گوش کرده باشه..اون بازم به تو زنگ زد..بارها و بارها! حتی چند بارم خواست تو رو ببینه ولی نذاشتم! و تو حتی یه بارم بهش جوابی ندادی!»
کامیار خودشو رو یکی از صندلیها ولو کرد – احسان بهت یه فرصت میدم! برای اخرین بار...ازت میپرسم دوستش داری؟»
- تو بودی که بهم گفتی...دست از سر جید بردارم!»
- کامیار!» ضربان قلبم نامنظم شده بود...با وجودی تو تو محیط ازادی بودیم دلم هوای بیشتری میخواست داشتم خفه میشدم

- احمق... اگه همون بار اولی که ازت سوال پرسیدم عین بچه ادمیزاد جوابمو میدادی هیچوقت اینطور نمیشد!»

-اینجا چه خبره؟»

کامیار نگاهی به من انداخت و بعد از یه نفس عممیق شروع به صحبت کرد – اونروز خیلی عصبی بودم میخواستم برم شرکتو حال احسانو بگیرم ولی جید، تو بهم زنگ زدی و نذاشتی با این وجود روز بعد که حالم بهتر شد رفتم شرکت اون دختری که تو ازش حرف میزدیو دیدم داشت وسایلشو جمع میکرد قبل از اینکه برم دیدن احسان از چند تا از کارمندا در موردش سوال کردم چیزایی خوبی نمیگفتن از ظاهر اون دخترم مشخص بود که ادم چندان درستی نیست با این وجود طی یه تصمیم ناگهانی شماره دخترو گرفتم اونم خیلی راحت بهم پا داد بعدم رفتم سراغ احسان ...!»

پوزخندی زد – یادته؟ خیلی داغون بودی! هر چی ازت پرسیدم جواب سر بالا میدادی فقط میگفتی که اون دختر بهت علاقمند شده من تو رو خوب میشناختم میدونستم تو از اونایی نیستی که چنین دخترای رو به عنوان منشی استخدام کنی تا همین چند وقت پیشم منشیت یه مرد بود. ولی بازم حرفی نمیزدی حتی از خودتم دفاع نمیکردی فقط میگفتی بهم اعتماد کن! من بهت اعتماد داشتم ولی این باعث نمیشد جید و همینطور دستت بدم واسه همین رفتم سراغ اون دختر! اولش اصلا چیزیو لو نمیداد ولی بالاخره تونستم ازش حرف بکشم و فهمیدم که چرا استخدامش کردی!»
- ساکت شو کامیار!»
نیشخندی زد- کشته مرده ی اون حس انسان دوستانه ی احمقانتم که حسابی کار دستت داده!»
رو کرد سمت من – جید مادر اون دختر بیماری سختی داشت صاحبخونه هم داشت بیرونشون میکرد دختره واسه نجات مادرش و زندگیشون تو بد لجنزاری فرو رفته بود هیچ جا هم بهش کار نمیدادن ولی مثل اینکه احسان بعد از شنیدن سرگذشتش حماقتو به اخر میرسونه و قبولش میکنه، یه مقدار پولم دستی بهش میده تا فعلا کارش راه بیفته و واسه همینم یه جورایی تبدیل میشه به فرشته نجات اون دختر! جای تعجب نداره که اون دخترم عاشقش بشه!»

- تمومش کن کامیار!»
ادامه داد – بهم گفت احسان بهش توجهی نمیکرده واسه همینم یه روز زده به سیم اخر و خواسته اونو از یه راه دیگه به حرف خودش بکشونه مثل اینکه تو اون لحظه تو هم سر به زنگا رسیدی!»
قلبم شروع به تپیدن کرد ... مهربونی احسان...قدیما اون همیشه از این کارا میکرد و هیچوقت هم نمیذاشت من از این کاراش سر در بیرم گرچه بالاخره یه روز تصادفی همه چیز رو متوجه شدم وفهمیدم اون چه دل بزرگی داره !

بلند شد ... خون گوشه بش تقریبا خشک شده بود

– میدونستم تو حاضر نیستی حقیقتو بگی و جید هم به این راحتیا حرفاتو قبول نمیکنه واسه همین اون حرفا و بهت زدم و حالا میخوام اخرین فرصتو بهت بدم. برای اخرین بار میپرسم احسان...حاضری تا اخر عمر از جید محافظت کنی؟ همیشه کنارش باشی و به هیچ قیمتی تنهاش نذاری؟»
احسان بهم نگاه کرد .

" حالا دلیل اونهمه پافشاری کامیارو میفهمم...من...نمیتونم از احسان بگذرم! کاش همونطور که اون میخواست به حرفاش گوش میکردم!"

– من حاضرم همیشه کنار جید باشم...حاضرم جونمو براش فدا کنم تا ته دنیا کنارش باشم خودشم اینو میدونه... ولی اگه خودش بخواد..اگه خودش بخواد که با تو باشه من نمیتونم هیچ کاری کنم قول میدم خودمو از زندگیتون بکشم کنار ...!»
کامیار کنارم ایستاد – خوب جید...تو حالا همه حقیقتو میدونی...تصمیمت چیه؟ »
لحنش دوباره مثل همیشه شوخ شد – حاضری خودتو یه عمر بدبخت کنی و با احسان زندگی کنی؟ »
خندم گرفت و تازه اون موقع بود که بر اثر لغزش یه قطره اشک موجه شدم چه حال خرابی داشتم .
– چی شد بابا؟ مهمونا دارن میرسن؟»
با بغض گفتم – قول بده!»
احسان منتظر بهم نگاه کرد – قول بده دیگه هیچوقت چیزیو ازم مخفی نکنی!»



- من یبار چیزیو ازت مخفی کردم نزدیک بود تو رو از دست بدم دیگه این اشتباهو انجام نمیدم!»

دلم میخواست بپرم و محکم بغلش کنم...دستمو گذاشتم رو قلبم زندگی که میگن، همینه؟ چقدر شیرین!

مثل اینکه اونم کمتر از من خوشحال نبود ابی چشماش همه چیزو لو میداد. قبل از اینکه هر کدوم از ما فرصت کنیم چیزی بگیم کامیار دستاشو محکم بهم کوبید

– خیله خب...حله...راستی احسان! بعد از عروسی صبر کن منو تو یه حسابی داریم با هم صافش میکنیم الان نمیشه مهمونا شک میکنن!»
به دنبال این حرفش دستی رو خون مردگی های گوشه لبش کشید
لبخند رو لبم پررنگ و پررنگ تر میشد خدا...ممنونم!
ممنون که این فرشته محافظو برام فرستادی!

چهره احسان بعد از شنیدن حرف کامیار تو هم رفت – چی شده؟»
- دیگه دیر شده! همه الان فکر میکنن شما دوتا میخواین با هم ازدواج کنین!»


- اوه...حالا من فکر کردم چی شده!»
دستاشو دور شونه احسان حلقه کرد – کور خوندی رفیق! من تازه ار شر این جوجو خلاص شدم! فکر کردی میتونی به این راحتیا بزنی زیرش؟ ما اسمتو تو همه کارت دعوتا نوشتیم!»
احسان ماتش برد شاید باورش نمیشد که کامیار اینطور حساب همه چی رو داشته باشه

– هی رفیق...بهت مدیونم!»

- تو همیشه به من مدیونی...!»

همه به خنده افتادیم اشکامو با پشت دست پاک کردم ... فقط یه راه کوتاه واسه رسیدن ما دو تا بهم باقی مونده حالا ما همشو طی کردیم گرچه این راه پر از درد بود. ولی همیشه کسایی بودن که هوامو داشتن.

مامان به طرفم اومد دلیل کارشو درک میکردم شاید اگه منم بودم همین کارو میکردم ، نمیدونم. ولی میدونم همه اینا به خاطر علاقه زیادش بوده و میدونم هیچوقت نمیتونم از مادرم برنجم. قبل از اینک اون به من برسه به طرفش رفتم و بغلش کردم

به گریه افتاد – متاسف...!»
حرفشو قطع کردم – هیس...هیچی نشده خوب..میبینی که همه چی خوبه...ما ...همه خوشحالیم!»

- خب دیگه الانه که مهمونا برسن احسان بیا بریم یه صفایی بهت بدم!»
در حالی که یه دستم دور شونه مامانم حلقه شده بود گفتم – صبر کنید!»
- چی شده؟»
- من یه شرط دارم!»

- اا...تو که قبول کرده بودی ..بیخیال!»
- نه...!»

به شیرین نگاه کردم و ادامه دادم – شرط من اینه که شیرینم به پشنهاد تو خیلی خوب فکر نه! من میدونم که شما دو تا همدیگه رو دوست دارید!»


شیرین قرمز شد – این چه حرفیه که..»
- این حقیقته! تو نباید به خاطر پدر من زندگیتو تباه کنی! و در ضمن من میدونم که هیچکس به اندازه این کامیار خل و چل بدرد تو نمیخوره!»

حرفی نزد – قول بده...قول بده بهش فکر کنی و اگه دوستش داشی به درخواستش جواب مثبت بدی هممون خوب میدونیم که کامیار همه چیزو در مورد زندگی تو میدونه و به نظر میرسه باهاش مشکل نداره!»

با تردید به کامیار نگاه کرد و بعد از یکم فکر کردن سرشو تکون داد و گفت
- در موردش فکر میکنم!»

صدای فریاد کامیار گوشمو پر کرد – یوهو...نوکرتم خدا جون!»
بوسه ی پر سرو صداش از گونه ی احسان و اعتراض اون باعث شد همه ما به خنده بیفتیم . دیوونه...
به چشمای احسان نگاه میکنم صدای جیغ و دست زدن مهمونا فقط واسم یه معنی میده!
من الان در کنار مردیم که قراره مابقی عمرمو کنارش باشم کسی که با سختی زیادی بهش رسیدم و میدونم اونم تو این راه کم درد نکشیده ولی همینکه کنارشم همینکه باهمیم واسم نهایت خوشبختیه!
اون همون کسیه که بودن در کنار اون باعث شد نه تنها بفهمم یه لحظه زندگی چه مزه ای میده بلکه لحظه لحظه منو پر از حس زندگی و عشق کرد... و قلب مرده منو با خدا اشنا کرد .

و حالا تنها و اخرین ارزوم اینه که بتونم کنارش باشم بتونیم کنار هم برای هم بهترین ها رو بسازیم!
- _ برای بار اخر میپرسم ایا وکیلم؟»
- اقا به دل نگیرید این جوجوی ما تو همه کاراش فس فس میکنه!»

با حرص به کامیار نگاه کردم صدای اروم و نوازشگر احسانو کنار گوشم شنیدم
– - نمیخوای جواب بدی؟ »

پ پلکامو رو هم گذاشتم و بعد از توکل به خدا و به امید خوشبختی هر دومون گفتم
– با اجازه مادرم و برادرم کامیار بله!»

صدای جیغ و سوت و دست فضای باغو پر کرد .

به چهره تک تک عزیزام نگاه کردم میتونستم تو تک تکشون موجی از زندگیو حس کنم گرچه هنوزم راه زیادیو باید طی کنیم..به هر حال زندگی ادامه داره.

به امید اینکه لحظه لحظه زندگی همه پر از لبخند بشه

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مریم در تاریخ 1392/05/08 و 22:20 دقیقه ارسال شده است

رمان خوبیه من خوشم اومد
یه رمان دیگه از همین نویسنده هم هس به اسم نقاب سوخه من اونو بیشتر از این یکی دوست دارم .. جالبهه .... خیلی خوب میشد اگه اونو هم میذاشتین ....
پاسخ : حتما تو یه فرصت مناسب میذارم


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 105
  • بازدید ماه : 247
  • بازدید سال : 3,655
  • بازدید کلی : 181,791